از عجایب کلاهبرداری

امروز با پرستار بچه راجع به هزینه‌های سرویس‌های اشتراکی که گاهی ندونسته روی قبض‌های موبایل می‌آد صحبت شد. اولا فهمیدم که تلفن ثابت منزل هم چنین امکانی داره. توی خونه اونا، بچه‌های مستأجر قبلی دوست داشتن با باب اسفنجی حرف بزنن! و عضو یه سری سرویس‌ها شده بودن که حتی بعد از ترک اون خونه روی قبض اضافه می‌شده. در حد ۸۵ هزار تومان و اینا که توی لیست مکالماتی که از مخابرات گرفتن معلوم شده.
در ادامه توضیح دادم که یه سری پیام‌ها می‌آد به گوشی مامانم یا خواهرم که می‌گه شما در فلان قرعه‌کشی برنده شدید و فلان مبلغ رو بریزید یا فلان عدد رو بزنید تا در قرعه‌کشی بزرگ‌تر شرکت کنید یا عضو سرویس بشید. این جا بود که زهره خانم داستانی برام تعریف کرد که با هر کلمه‌ش شاخ‌م درازتر شد. گفت یه زمانی توی یه شرکتی استخدام شده که البته بیست روز بیشتر دوام نیاورده و حقوق نگرفته ازش در اومده. می‌گفت اون شرکت پر از افرادی مثل من بوده که پای تلفن می‌نشستن و باید شماره‌هایی که به‌شون داده شده بوده رو می‌گرفتن و حرف‌هایی که کامل و با جزئیات روی کاغذ نوشته شده بوده رو با لحنی بازگو می‌کردن که طرف رو مجاب کنند. ۷۰۰ هزار تومان حقوق ثابت می‌گرفتن و به ازای جذب هر نفر پورسانت. بعضی‌ها تا یک میلیون و دویست هم در می‌آورند. نقشه این بوده که با آدم‌های ساکن شهرهای دور که دسترسی چندانی به تهران نداشتند، مثل بوشهر، مشهد، ایلام، یزد، و …، تماس بگیرند و بگند که شما در قرعه‌کشی برنده یک دستگاه تبلت و سرویس چندپارچه شدید. آدرس بدهید که این‌ها برای‌تان ارسال شود. ولی یک قرعه‌کشی بزرگ‌تر هم داریم که به نفر اول پراید، نفر دوم یادم نیست، و به نفر سوم یک عدد سکه تعلق می‌گیرد. برای این که در این قرعه‌کشی شرکت داده بشوید باید ۳۵۰ هزار تومان واریز کنید. می‌گفت یزدی‌ها بیشتر سؤال می‌کردند، کم‌تر پول رو می‌دادن، و بعدتر بیشتر زنگ می‌زدند برای پیگیری. اما شهرهای دیگه نه. می‌گفت کل کسایی که اون جا کار می‌کردند (متأسفانه همه دخترخانم‌های جوان مجرد که پول قر و فر و آرایشگاه‌شان از این طریق در می‌آمده) یک لیست کامل از سؤال‌های احتمالی و جوابی که باید می‌دادند در اختیار داشتند. مثلاً اگه فرد تماس می‌گرفته که چرا بسته‌ای برای من نیامد، به‌ش می‌گفتن باید با پشتیبانی صحبت کنید. پشتیبانی کی بوده؟ اپراتور بغلی. وصل می‌کردن اون می‌گفته با من هماهنگ نشده، بعدن تماس بگیرید. یا دیر تماس گرفتید ساعت کاری‌شون تمام شده. یا مثلاً به فرد گفته بودند در فلان تاریخ در میدان فلان در سالن اجتماعات شهرداری مراسم قرعه‌کشی برگزار می‌شود. بعد فرد زنگ می‌زده که پس چرا نیامدید؟ جواب می‌شنیده که شهردار منطقه اجازه برگزاری مراسم را نداد، ما در محلی دیگر به صورت خصوصی برگزار کردیم و شما برنده نشدید. و تمام این‌ها دروغ‌های از پیش‌تعریف‌شده‌ای بوده که تمام افرادی که اون جا کار می‌کردند در جریان بودند و برای‌شان مهم نبوده.
می‌گفت یک بار یک مادری زنگ زد که من که می‌دانم شما تبلت را قرار نیست بفرستید، اما خواستم به‌تان بگم که من یک بچه معلول دارم و خوشحال شدم که می‌توانم این تبلت را به او بدهم و بچه‌م کلی منتظر بود و بدونید که من اون ۳۵۰ را هم قرض گرفتم تا دل بچه‌م شاد شود. زهره خانم کلی متأثر شده بود که من خودم بچه دارم و چطور دلم راضی شود که بچه‌م چشم به در بماند! و این نانی نیست که من بخوام به بچه‌هام بدم. می‌گفت وقتی به افرادی که اونجا کار می‌کردن اینا رو می‌گفتم، می‌گفتن به ما چه! مدیر شرکت داره دروغ می‌گه، گناه‌ش گردن اونه!
تازه می‌گفت این قدر کارشون گرفته بوده که غیر از دفتر جمهوری، قرار بوده یک دفتر جدید هم در جنت‌آباد بگیرند.
حالا شما حساب کنید حال من را !!! که هر چه هم آدم از دزدی می‌شنود وقتی با چنین پدیده‌ای از فاصله کمی نزدیک‌تر روبرو می‌شوی باز هم از حجم وقاحت و پلیدی آن شگفت‌زده می‌شوی و حال‌ت بد می‌شود.
حالا شما قضاوت کنید که مقصر کیست! مدیر شرکت؟ کارکنان؟ مردمی که باور می‌کنند؟ سیستم آموزشی؟ سیستم نظارتی؟ یا سیستم اقتصادی؟

مملکت شترمرغ‌دزدپرور

مختصر بگم یا مفصل

بگم یا نگم اصلا

فایده داره بگم یا اصلا بهتره نگم

هی ذهنم به نوشتن میاد و هی دستم به نوشتن نمی‌ره

یه ماه پیش کالسکه بچه رو از تو پارکینگ بردن. حالا همسایه‌ها بردن چون به نظرشون اضافی بود یا دزد برد چون به جایی قفل نشده بود یا یه معتادی برد که خرج موادش کنه. چه فرقی می‌کنه؟ بردن. ما چیکار کردیم؟ زنگ زدیم ۱۱۰. آقای ۱۱۰ تشریف آوردن و گفتن خب اصلا چرا زنگ همسایه‌ها رو زدین؟ چون فکر کرده بودیم ساختمان صاحب داره! مدیر داره! به خاطر همسایگی! همش کشک. خب. مشکل جرحی هم که نبوده پس زیاد مهم نیست. خب آقای ۱۱۰، اگر کسی به این راحتی توی ساختمان آمده، اگر پشت در خانه‌م آمد، اگر داخل خانه‌م آمد چی؟! آقای ۱۱۰ جلوی همسایه نه چندان معقول: مگه کجا داری زندگی می‌کنی؟ (لابد توی ایران امن‌ترین کشور جهان) کی تا حالا رفتن توی خونه‌ش؟ (لابد تو همین عید دزده با چاقو نرفته بود بالا سر دوست‌مون که تو خونه‌ش تنها بوده، لابد این همه بچه تو کشور ما دزدیده نشده، فکر بنیتا از سرم بیرون نمی‌ره) گفتم همسایه قبلی‌مون یه همسایه داشته تو خونه‌ش بهش تجاوز کردن! آقای ۱۱۰ می‌گه نههههه! شما برو تحقیق کن اون حتما یه چیزی بوده! شما فیلم زیاد می‌بینی! اینا همش توهمه! تو سر توئه! می‌گم شما پلیسی یا روانشناس؟ می‌گه من الان خودم یه پا روانشناسم! البته روانشناسی‌ش قد نداد که جلوی همسایه نه چندان معقول که خیلی شبیه معتاداست، گرا نده که پس فردا اگه اتفاقی برای این خانم افتاد، ما کاری به کار تو نداریم، بلکه خودش رو متهم خواهیم کرد که «حتما یه چیزی بوده»! گفتم پس احساس امنیت من چی؟ این که شب‌ها خوابم نمی‌بره! این که تو خواب می‌پرم و می‌ترسم هر آن یکی بیاد توی خونه یا جرأت ندارم بچه‌م رو تنها بذارم چی؟ آقای ۱۱۰ گفت برو راحت بخواااااب! خانم من ۱۲ ساله شب‌ها تنهاست تازه پایین شهر هم می‌شینه. خلاصه که بدهکارمون هم کرد بابت محل زندگی‌مون.

موندم برم کلانتری پیگیری کنم یا نرم.

اما علی‌الحساب این رو بگم که آقای مملکت جمهوری اسلامی و آقای ۱۱۰! شما خودت تخم‌مرغ‌دزد رو شترمرغ‌دزد می‌کنی. حالا هی اعدام کن و دست قطع کن و آفتابه به گردن بنداز. این خود تویی که به دزد خرده پا می‌گی قوانین ناقصی داری برای این که از دزدی کوچیک لون ممانعت کنی. تویی که داری بهش یاد می‌دی به این راحتیا گیر نمیفته، گیر نمیفته مگر بدشانس باشه. و کیه که تو این بیکاری و وضع اقتصادی بد نخواد شانس‌شو امتحان کنه!

اشتباه

هر چی بیشتر و بیشتر پیش می‌رم می‌بینم که چقدر اشتباه کردم که به محض فارغ‌التحصیلی وارد کاری مرتبط با رشته خودم نشدم. چقدر به خودم اعتماد نداشتم. چقدر به چیزی که می‌خواستم اعتماد نداشتم. چقدر چقدر چقدر …
الان می‌بینم که حتی اگه یک یا دو سال وقت گذاشته بودم برای رشته‌م و کاری که دوست دارم و داشتم همیشه، اینقدر زمان رو از دست نداده بودم. حتی اگه مجانی کار کرده بودم به نفعم بود و الان به هدفم رسیده بودم.
ولی در عوض وقتم رو توی سیستم آموزشی این مملکت تلف کردم که کوچک‌ترین پشیزی برای کسانی که دارن نسل آینده‌شو تربیت می‌کنن قائل نیست. شاید این مثال کمک کنه که عمق فاجعه رو بیشتر درک کنید. الان آقایی هست که در مرکز تحقیقاتی که من دارم داوطلبانه و پاره وقت می‌رم اون جا، از طرف یه شرکت خدماتی میاد برای نظافت. ایشون دیپلم داره و ماهی یک میلیون و چهارصدهزار تومن برای جاروکردن و تمیز کردن یه آزمایشگاه کوچیک و جمع‌وجور که دانشجوی چندانی هم توش رفت‌وآمد نداره می‌گیره.
از اون طرف در مدرسه‌ای که در دو سال آخر تدریسم می‌رفتم، معلم‌های دبستان که به جرأت می‌گم مهم‌ترین مقطع بچه‌ها از نظر رشد اجتماعی و تحصیلی هست، اغلب با مدارک لیسانس به بالا، بین هشتصد تا یک میلیون تومان حقوق می‌گرفتن. البته این مدرسه از نظر سطح اقتصادی متوسط بود. خیلی از اون معلم‌ها نه چندان برای دریافت مالی، بلکه برای استفاده مفید از وقت و دانش‌شون میومدن اونجا و لذت می‌بردن از کارشون. از جمله خودم. که اگر رشته‌م برام در اولویت نبود اونجا رو ترک نمی‌کردم شاید.
حیف واقعا حیف

البته حرف من این نیست که این بنده خدا الان زیاد می‌گیره. خط فقر ۴ میلیون تومنه و ایشون هم مستحق یه حداقل دستمزدی که زندگیش تأمین بشه هست. ولی به نسبت، یک معلم تحصیل‌کرده و دارای شغل حساس، خیلی کمتر از حدی که شایسته‌ش هست داره می‌گیره.
من نمی‌دونم این آقایونی که الان هی می‌کوبن بر طبل خانه‌نشینی زنان، اگر این زنان رو نداشتن که بدون حقوق و مزایا، حتی گاهی بدون بیمه، با حقوق پایین تو این مملکت زحمت نمی‌کشیدن و کار نمی‌کردن، چرخ این مملکت چجوری می‌چرخید؟ مملکتی که اگه این جوری پیش بره فاصله چندانی با ورشکستگی نداره.
خلاصه این که اگه این مطلبو می‌خونید سعی کنید کاری که دوست دارید رو زود پیدا کنید و وقتی پیدا کردید وقت‌تون رو با از این شاخه به اون شاخه‌پریدن تلف نکنید. کار جوهر آدمه. زن و مرد هم نداره.
هر جا کار هست برید اون جا. هر جا قدر کارتون دونسته می‌شه برید اون جا.

تردیدها کشنده‌اند

وقتی در خانواده‌ای سخت‌گیر رشد کرده باشی، به ندرت می‌توانی تعهد بدهی. چون همیشه از این که نتوانی به تعهدت عمل کنی می‌ترسی. چون ناخودآگاه عواقب عدم موفقیت در پایبندی به تعهدها برایت سنگین است. این ترس از عواقب در ذهنت کاشته شده و گرچه دانه کوچکی بیش نبوده است اما اکنون این دانه‌ی هیچ به درختی تنومند از توهم تبدیل شده است. این گونه است که همیشه می‌ترسی از دادن تعهد و همیشه لحنت دارای تردید است. تردیدی که کشنده است. آرزوها و موقعیت‌های پیشرفتت را می‌کشد. چون همیشه داری پیام می‌دی که من از خودم مطمئن نیستم. تازه وقتی به نسل بعد می‌رسی داستان زشت‌تر هم می‌شود. آنقدر به تو سخت‌گیری شده که نمی‌توانی مسئولیت سخت‌گیری هرچند هم ضروری به نسل بعدت را بپذیری. بنابراین سهل می‌گیری. گاهی بیش از حد سهل می‌گیری. و بعد نسلی را پرورش می‌دهی که هزاران فرسنگ با تو فاصله دارد. گاهی از دوری این فاصله آنقدر غمگین می‌شوی که می‌خواهی بروی زیر سنگ. بس که می‌بینی که چقدر نسبت به این نسل بی‌پروای راحتی‌طلب، بدبخت بوده‌ای.
و به همین راحتی افراط تفریط می‌آورد.
کاش همه‌مان جایی یاد می‌گرفتیم که انسان بودن و انسانی زیستن چه اندازه پیچیده و پر از جزئیات است.

قرض و کفر چه به هم نزدیک است!

الحیاه / ترجمه احمد آرام، ج‏۴، ص: ۶۵۶

النّبیّ «ص»: أعوذ باللَّه من الکفر و الدّین. قیل: یا رسول اللَّه! أ تعدل الدّین بالکفر؟ قال: نعم.
پیامبر «ص»: پناه مى‏برم به خدا از کفر و قرض‏. گفتند: اى پیامبر خدا! آیا قرض را با کفر برابر مى‏شمارى؟ فرمود: آرى.

الإمام الصّادق «ع»: کاد الفقر أن یکون کفرا.
امام صادق «ع»: فقر به آن نزدیک است که بدل به کفر شود.
ابى سعید خدرى، وى مى‏گوید: از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم شنیدم که مى‏فرمودند:
پناه به خدا مى‏برم از کفر و قرض‏.
محضر مبارکش عرض شد: آیا قرض را معادل و در عرض کفر قرار مى‏دهید؟
فرمودند: آرى.

علل الشرائع / ترجمه ذهنى تهرانى، ج‏۲، ص: ۶۸۷

محمّد بن الحسن از محمّد بن الحسن الصفّار، از عبّاس بن معروف، از حسن بن محبوب، از حنّان بن سدیر، از پدرش، از حضرت ابى جعفر علیه السّلام نقل کرده که آن جناب فرمودند: هر گناهى را کشته شدن در راه خدا جبران مى‏‌کند مگر قرض که هیچ جابر و کفّاره‏‌اى ندارد مگر آنکه بدهکار آن را پرداخته یا رفیقش از جانب او پرداخت کند و یا صاحب قرض وى را ببخشد.
در زمان رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى که بر عهده‌‏اش دو دینار قرض بود از دنیا رفت به‏ رسول گرامى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خبر دادند، آن جناب از خواندن نماز بر او امتناع فرمودند.
سپس امام علیه السّلام فرمودند: البته این عمل از رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله به خاطر این بود که مردم برگرفتن قرض جرات پیدا نکنند نه این که واقعا دین و قرض حرام باشد چه آنکه رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم از دنیا رفتند و بر عهده‏‌اش قرض بوده و همچنین على علیه السّلام در حالى که قرض‏دار بودند شهید شدند چنانچه امام حسن مجتبى علیه السّلام با داشتن دین از دنیا رحلت نمودند و بالاخره حضرت سیّد الشّهداء وقتى شهید شدند بر عهده‌شان قرض بود.

ابو ثمامه نقل کرده که گفت: محضر مبارک حضرت ابو جعفر علیه السّلام رسیده و عرضه داشتم: فدایت شوم، من مردى هستم که مى‌‏خواهم ملازم مکّه شده و آن جا بمانم و بر عهده‌‏ام دینى است که صاحبش شخصى است از فرقه مرجئه چه مى‌‏فرمایید.
حضرت فرمودند: نزد دهنده قرض برو و صبر و تأمّل کن تا دین او را پرداخته آنگاه بدون این که بر عهده‌‏ات قرض باشد خدا را ملاقات کنى چه آنکه مؤمن خیانت نمى‌‏کند.

یاد قدیم‌ و تاسف و خوشحالی توام

سال دوم دبیرستان که بودم با همراهی تعدادی از دوستان همکلاسی گروهی به اسم «اتحاد» درست کردیم. در عالم نوجوانی این گروه در مدرسه قرار بود نماینده خواست دانش‌آموزان باشد و در جهت ارتقاء اوضاع مدرسه که از دید بخشی از ما دانش‌آموزان جالب نبود بپردازد.
اساسنامه اولیه آماده شد و برای شروع به کار این اساسنامه در برد مجله هفتگی‌ای [که گزیده نشریات ادبی/علمی/فرهنگی رادر آن منتشر می‌کردیم] نصب کردیم.
یک زنگ بیشتر طول نکشید که این دو صفحه کنده شد و زنگ بعد مدیر مدرسه سر کلاس حاضر و با عصبانیت ما بانیان این کار را شماتت و توبیخ و تهدید کرد.
چند سالی از این موضوع سپری شده بود که دوران خاتمی آغاز شد و اینبار از بالا به مدارس دستور رسید که شورای دانش‌آموزی تشکیل دهند و انتخابات داشته باشند و مشق دموکراسی و کار گروهی کنند. و به یاد دارم یکبار که به مدرسه سر زده بودم همین مدیر در صف دانشآموزان را به شرکت در این شورای تشویق و تهییج می‌کرد.

در همین دوران بود که به همراه تعدادی از دوستان همکلاسی سابق برای بهبود توانایی‌ها و افزایش کیفیت آموزش در مدرسه سابق همراه شدم. برای رسیدن به این هدف و با توجه به سابقه خودمان برنامه‌ای برای این کار تدارک دیدیم. برنامه شامل آموزش کار گروهی و عملی، یادگیری تحلیل مشکل و حل آن، آموزش کاربردی زبان انگلیسی تا حد روانی در صحبت و شنیدن و خواندن و نوشتن، داشتن توانایی استفاده از رایانه به عنوان ابزار و در آخر مهارت در استفاده از اینترنت به عنوان ابزار ارتباط و پژوهش بود.
ساخت تیم‌های مشاوره و آموزش بخصوص در زمینه رباتیک از دانشجویان و الزام به گروهی کارکردن و استغاده از رایانه در پبشبرد پروژه و تهیه گزارش تامین‌کننده یک بخش ار اهداف بود.
صحبت با کانون زبان ایران و برگزاری دوره زبان در مدرسه بخش دیگری از اهداف را محقق می‌کرد.
فراهم کردن اینترنت پرسرعت در دورانی که اینترنت دیال‌آپ هم در بسیاری از مدارس وجود نداشت رهکار دیگر در برنامه‌های ما بود. این کار با همکاری شبکه مدرسه (پروژه‌ای از بنیاد دانش و هنر ایران) و پارس‌آنلاین محقق شد.
همچنین برگزاری کارسوق‌ها برای بازکردن افق دید دانش‌آموزان و کشف علاقه آنها در دستور کار بود. در سال بیش از دو کارسوق در زمینه‌های ریاضی، لینوکس، نجوم، … برگزار شد.

همه این کارها بالطبع هزینه داشت و مدارس دولتی. ناتوان از تامین این هزینه‌ها. برای این مشکل هم راهکاری دیده شده بود. هزینه‌ها با همیاری یک خیر هزینه‌ها تامین می‌شد و ماهانه گزارش عملکرد به وی ارائه می‌شد.

در طول چند سالی که این پروژه ادامه داشت مشکلات و موانعی، هر چند روز یکبار از سوی مسوولین مدرسه (و آموزش و پرورش) ایجاد می‌شد. بخش آموزش زبان که از همه دیرتر اجرایی شده بود تنها یکسال اجرایی باقی ماند. مثلا مدیر راهنمایی ترجیح می‌داد دانش‌آموزان در نماز جماعت مساجد مختلف یزد شرکت کنند تا اینکه در کلاس زبان مدرسه بعد از ساعت رسمی حاضر شوند. (البته وی مزد خود را گرفت. وی هم‌اکنون یکی از مدیران عالی‌رتبه در آموزش و پرورش یزد است!) در این میان کم لطفی است که از معاون ناحیه آقای محمود زارع اسم نبرم که پشتیبان جدی فعالیت‌ها بود. به پشتوانه همراهی وی -در اوج دوران فعالییت‌هایمان) کارگاه تراشکاری برای کمک ساخت بعضی قطعات مورد نیاز دانش‌آموزان در پروژه‌ها راه‌اندازی شد!
در این چند سال خروجی کار بسیار بسیار رضایت‌بخش بود. علاوه بر درخشش دانش‌آموزان در مسابقات مختلف از قبیل جشنواره خوارزمی و روبوکاپ و …، باید متذکر شد که دانش‌آموزانی که در این برنامه‌ها شرکت کرده بودند امروزه یا خود کارآفرینند یا در موقعیت‌های شغلی خود بسیار اثرگذار و موفق هستند. در میان تعدادی از آنها بعدها به جمع همکاران ما در همین پروژه در مدرسه یا شرکت دانش‌بنیادی که بعدها تاسیس کردیم پیوستند.

این برنامه‌ها هم با آمدن دولت احمدی‌نژاد کم‌کم دچار وقفه شد و در حال حاضر فقط بخشی از آن و آن‌هم به صورت حداقلی و به صورت فرمالیته در حال اجراست 🙁
برایم جالب بود که از چند سال پیش در مدارس غیرانتفاعی (!؟) طراز اول تهران درسی با نام پروژه ایجاد شده است (هر چند به دلیل اجباری بودن و عدم آشنایی مسوولین امر -در مدارس و آموزش پرورش- محملی برای کسب درآمد عده‌ای یا فخرفروشی مدارس به یکدیگر شده است)

امروز در راه از رادیو شنیدم که قرار است طرحی که نام آن را هوشمندسازی مدارس گذاشته‌اند تا دو سال دیگر در همه مدارس (؟!) اجرایی شود.

علی ای حال، غرض از این نوشته این بود که این نکته‌ها را گوشزد کنم:
۱. بسیاری از کارهایی که در زمان گذشته با اکراه یا مشکلات بسیار در مدارس به صورت خودجوش انجام می‌شده است بعد از مدتی تبدیل به یک حرکت فراگیر شده است.
۲. به نظر می‌رسد اثربخشی این فعالیت‌ها تا همگانی نشده و تبدیل به هدف نشده است بسیار بیشتر از زمانی است که این برنامه‌ها رسمی و همه‌گیر می‌شود
۳. کندی تحول در نظام آموزشی و مقاومت آن در مقابل تغییرات سد راه توسعه و کارایی نظام آموزش عمومی است.
۴. تغییرات از پایین به بالا بسیار موثرتر از تغییرات دستوری و از بالا به پایین است.
و …

یه مستند به نام «رضاشاه» روز جمعه از شبکه من و تو پخش شد که به نظر من کاملا یک‌طرفه بود. با این که سؤالات بسیاری برام درست کرده بود اما قصد نداشتم راجع به آن نقدی بنویسم. اما تو همین فیس‌بوک نقدی دیدم که ادبیات‌ش خیلی غیرمؤدبانه بود ولی انتقاداتی که وارد کرده بود دقیقا برای من هم پیش اومده بود. از اون جا که دیدم به خاطر نوع کلمات‌ش برخی نتونستن روی انتقادات تمرکز کنن و مفهوم رو متوجه بشن تصمیم گرفتم به یه ادبیات معروف‌تر براتون خلاصه‌‌شو بنویسم. سرآخر این که شبکه من و تو با پخش چنین برنامه‌هایی از دایره انصاف و بی‌طرفی خارج میشه و مثل رسانه‌ی میلی ما که مطالب رو یک‌سویه ارائه می‌ده باز هم ما مخاطبان رو در حسرت تماشای یک رسانه‌ی متعادل و منصف و گویای حقیقت باقی می‌گذاره. حال بپردازم به نقد:

۱. هیچ انسانی خطاناپذیر نیست. اگر بنا بر ستایش و تمجید اغراق‌آمیز و یک‌طرفه باشه پس فرقی بین تمجید از شاه و رهبر نیست. و معلومه که هیچ کدوم اینا برای ما پسندیده نیست.

۲. اقدامات عمرانی با هزینه ملت انجام می‌شه و رضاشاه با ارث پدری اون کارها رو انجام نداده. این که در مملکت ما خیلی از سردمداران با پول مردم خدمات خیلی زیادی را می‌تونستن انجام بدن و ندادن یا این که خیلی‌هاشون خرابکاری‌ها و دزدی‌های زیادی انجام دادن که نبایستی انجام می‌دادن، دلیل نمی‌شه که وظایف یک سردمدار (رضاشاه) از الطاف‌ش محسوب بشه. خوش‌فکری و استفاده بهینه از منابع ملی برای عمران و توسعه‌ی کشور همون قدر که قابل تقدیره، سزاوار ستایش نیست چون وظیفه‌ی فردی هست که عهده‌دار اموره.

۳. ارتشی که با هزینه‌های بسیار توسعه یافت اگرچه قابل تحسین بود ولی در برنامه اشاره‌ای به نحوه‌ی تمرکز قوای نظامی نشد و به محض اشاره به ورود ارتش انگلیس، تمام مشروحات در وصف قدرت و پیشرفتگی این ارتش فراموش شد و جای خودش رو به اعلام شکست سریع و تصاویر مردمی داد که با چهره‌ی نه‌چندان ناراحت تماشاگر ورود خودروها و ارتش انگلیس بودند که این خود جای بسی سؤال داشت.

۴. در مورد اجبار پوشش هم بسیار نقد به‌جایی وجود داره و اونم این که آیا این نگاه رضاشاه به بی‌حجابی زنان ترکیه، سطحی‌نگرانه نبود که خیال کرد با برداشتن اجباری آن یا حتی پوشاندن اجباری کلاه فلان و کت بیسار به تن مردان، می‌تواند ایران را مدرنیزه کند. اگر چه نکته‌ی مثبت استفاده از پارچه‌های داخلی هم بود ولی باید پذیرفت که اجبار در پوشش از هر نوع‌ش ربطی به پیشرفت کشور نداشته و ندارد و درست نیست که برنامه‌ی مستندی که به عنوان سند تاریخی انتظار می‌رود نگاه منصفانه‌ای به کارکرد یک سردمدار داشته باشد این چنین از خطاهای آشکار، سهل‌انگارانه بگذره و حتی از اون‌ها خدمات وجودنداشته رو استخراج کنه. که در این صورت باز هم فرقی با صدا و سیمای میلی نخواهد داشت.

۵. کشتن بسیاری از متفکران، نویسندگان، روحانیون، معترضان، سیاستمداران، رفقای دیروزی و منتقدان معاصر و … هم در کارنامه‌ی رضاشاه غیرقابل انکار است. در حالی که «مستند رضاشاه» در یک مقطع تنها به تغییر رویکرد او به اداره‌ي فردی کشور اشاره می‌کند و حرفی از آن حذف‌های سیاه به میان نمی‌آورد. این بخش از مستند دقیقا این فکر را در من برانگیخت که دیکتاتوری در این مقطع در رضاشاه متولد شد.

۶. کل داستان انداختن یک قرارداد بین‌المللی در آتش و بعد پذیرش دوباره آن طی فرآیند و شرایطی که در مستند مجهول ماند هم بی‌شباهت به سخنرانی‌های احمدی‌نژاد در سازمان ملل نیست. واقعیت اینه که در این جور مواقع من با خودم فکر می‌کنم انگلیسی‌ها زحمت کشیده بودن و تکنولوژی استخراج نفت رو به دست آورده بودن. در همون زمانی که قاجارها خواجه می‌کردن و چشم درمی‌آوردن و مردم هم مجدانه به خرافات و خزعبلات مشغول بودن. دلیل منطقی اینکه انگلیسی‌ها باید بیان و نفت رو استخراج کنن و تمام سودش رو هم به ما بدن چیه؟ منکر سوءاستفاده اون‌ها نیستم اما این که قواعد بین‌المللی بدون در نظر گرفتن جایگاه بین‌المللی و پشتوانه‌های ملی و بین المللی زیر پا گذاشته بشه هم موافق نیستم. این کار با حرکات متحیرالعقول احمدی‌نژاد هیچ فرقی نداره غیر از این که رضاشاه توهم قدرت داشت و احمدی‌نژاد مزورانه و سیاسانه با هدف برداشت‌های پوپولیستی این حرکات رو انجام می‌داد. ولی هر دو هزینه‌های زیادی به ملت تحمیل کردن و بعد برای جمع کردن ماجرا مجبور به دادن امتیازات بیشتر شدن.

۷. مستند هیچ اشاره‌ای به نحوه‌ی تملک زمین‌ها توسط رضاشاه نکرد. بعد هم با ذکر این که او مالکیت زمین‌ها را به پسرش منتقل کرد سعی در تطهیر زمین‌خواری رضاشاه داشت که معلوم نیست وجه وطن‌پرستانه این حرکت چیست که آدمی زمین‌هایی را به طریقی مشکوک تصاحب کند و بعد به پسرش منتقل کند.

در مجموع این که من به شخصه از این مستند برداشت‌های زیر رو داشتم:

* رضاشاه فرد خوش‌فکر و تجدد‌خواهی بود. به عنوان مثال نکته ای که او در مجلس پیشنهاد ریاست جمهوری را داده بود و روحانیون من جمله مدرس مخالفت کرده بودند آه از نهاد من برآورد که اگر مطلوب او فراهم شده بود شاید سرنوشت رضاشاه هم از تبدیل به شاهی دیکتاتور به رئیس‌جمهوری ماندگار تغییر می‌یافت.

* رضاشاه مشکل اصلی‌اش این بود که درس خوانده نبود. شاید اگر بود می‌فهمید که در کنار توسعه‌ی عمرانی به بسترهای جامعه‌شناختی و اقتصادی هم توجه کند و خدمات توسعه‌اش را با همراه کردن توده‌ی مردم جاودان کند.

* رضاشاه به مرور به دیکتاتور تبدیل شد.

* رضاشاه اشتباهاتی داشت که از آن جمله حذف متفکران و منتقدان بود.

اه

اصلا حتی حوصله نوشتن‌ش را هم ندارم انقدر که اعصابم خورد است. هر کس که مرا می‌شناسد تعجب می‌کند که چطور روزها را به سر می‌برم بدون این که بیرون بروم یا کسی را ببینم. لابد این چند روز هم تعجب می‌کند که چطور من سراغ فیس‌بوک هم حتی نمی‌روم. راستش حتی توان فیس‌بوک رفتن هم ندارم. این خانه‌های خراب و آجرهای فروریخته را که می‌بینم و نقشه‌ی توسعه را که با موقعیت فعلی اطراف امامزاده مقایسه می‌کنم، غم عالم روی قلبم می‌نشیند. سنگین می‌شوم. پست‌های مربوط به تخریب بافت تاریخی یزد را پنهان می‌کنم. این بهترین راه است نه؟ پاک کردن صورت مسئله. مسئولین هم همین کار را می‌کنند دیگر. با دریاچه ارومیه هم همین کار را کردند. اما راستش دردی که امروز در وجودم می‌پیچد را آن روزها که خبرهای دریاچه ارومیه را می‌خواندم حس نمی‌کردم، گرچه افسوس می‌خوردم اما دردش چیز دیگریست. امروز بغضم می‌گیرد ولی نمی‌ریزد. امروز دردی خشک در تمام وجودم می‌پیچد. حمام خان، بازار قدیمی، تق تق مسگرها توی گوشم است. مسجد ملااسماعیل مگر نبود که صدوقی را در آن جا کشتند. بازار خان …

دلم پر از درد است. آقایان؟ جنابان رئیس شورای شهر، استاندار محترم، آقای نماینده، معاون فرهنگی استاندار، … عزیزان حقوق بگیر این ملت! جایتان راحت است؟ از فروش قبرها چقدر به شما می‌رسد؟ غصب زورکی خانه‌های مردم می‌چسبد بهتان؟ نیروی امنیتی به جان مردم انداختن را هم که مزمزه کردید. گوارای وجودتان. دیدید آقای احمدی‌نژاد تنهایی به مملکت ریده حالش را برده زیادیش می‌کند. گفتید از قافله عقب نمانید. خالی شدید؟

پیروزی!

بالاخره بعد از یک هفته‌ی نفس‌گیر خبری که دوست داشتیم شنیدیم. خدا را شکر. اما به نظرم از این به بعد مهم است که به چند نکته توجه داشته باشیم:

* این یک پیروزی محسوب نمی‌شود بلکه تنها یک گام به جلوتر است به سوی هدف نهایی که همان دموکراسی و مردم‌سالاری است.

* نباید از خوشحالی برداشتن این گام سخت، گذشته و آینده را کاملا فراموش کنیم و در شادی این لحظه‌مان غرق شویم. یادمان باشد که روزهای سختی بر ما رفته است. یادمان باشد کسانی در این ۸ سال چه‌ها گفتند و با مردم چه‌ها کردند. بدانیم که با آمدن روحانی این افراد محو نشده‌اند. بلکه برای مدتی از دیدها پنهان می‌شوند و اگر ما آن‌ها را فراموش کنیم، همان‌طور که در زمان خاتمی کردیم، بعد از پایان این دوره دوباره تجدید قوا کرده و سر بر می‌آورند و بلاهایی به مراتب بدتر بر سرمان نازل می‌کنند. البته عرض من کینه‌ورزی نیست. بلکه مراقبت است. باید مراقب بود.

* مطالباتی که داشتیم نباید از یادمان برود. کما این که در تجمع‌های دیروز دیدیم و نکته‌ی بسیار مثبتی بود ما نه به روحانی بلکه به وعده‌های اصلاح‌طلبانه‌ی او رأی دادیم. نباید فکر کنیم که خب دیگر رأی دادیم و سهم‌‌مان را انجام دادیم و بکشیم کنار. بلکه باید در صحنه بمانیم و روز به روز بلوغ سیاسی بیش‌تری کسب کنیم و علاوه بر این که خواسته‌های‌مان را مرتبا از دولت‌مردان که خودمان به دولت راه‌شان دادیم، می‌خواهیم، خودمان هم در صحنه فعال باشیم و برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم.

* از شعارهایی که در این تجمع‌ها داده می‌شد می‌توان به نکات جالبی پی برد. من به شخصه با دو تای‌شان زیاد موافق نبودم. یکی «احمدی بای بای» و یکی هم «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران». از دومی که یک نظر کاملا شخصی است، که بگذریم، به اولی بیش‌تر مایلم بپردازم؛ به نظر می‌رسد بخشی از ما مردم فکر می‌کنیم وقتی احمدی‌نژاد از ریاست جمهوری کنار برود مساوی با این است که از صحنه سیاست ایران به کلی کنار رفته است. در حالی که او پدیده‌ای نبود که ناگهان در سال ۸۴ سر برآورده باشد. بلکه او و هم‌قطاران‌ش سال‌ها در همین مملکت در رده‌های پایین‌تر مدیریتی کشور برای چنین روزی کار کرده بودند. با خود بیاندیشیم که وقتی او دیگر رئیس جمهور نباشد که خواهد بود؟ آیا به شغل شریف بازجویی‌اش باز خواهد گشت یا در دانشگاه به جوانان ما درس مهندسی خواهد داد؟ آن چه مانند روز روشن است این که کنج خانه نخواهد  نشست و به جایی فرار نخواهد کرد. او و طرز فکرش به زیر پوست این دیار خواهند رفت و دوره‌ی کمون خود را طی خواهند کرد و در اولین فرصتی که راهی بیابند، به سطح جامعه باز خواهند گشت. شاید عواقب آن روز از امروز بدتر هم باشد. پس نیاز است که حواس‌مان را جمع کنیم که افرادی چنین را شناسایی کنیم و با ابزار قانون سعی کنیم از بالارفتن آنان از نردبان سیاست در فضای سکوت و بی‌تفاوتی و ناآگاهی ما پیش‌گیری کنیم. صد البته باید از خود مراقبت کنیم. چرا که تخم اندیشه‌های ناپاک در نهاد همه‌ی ما هست و اندکی غفلت ما را هم به راحتی می‌تواند به احمدی‌نژادی دیگر تبدیل کند.

* نکته‌ی آخرم هم این است که دوران اصلاحات خاتمی را مشق باید کرد. یادمان بیاید که آن روزها برخی به او ترسو گفتند و برخی خائن. بحران آفریدند و کارشکنی کردند و دستگاه‌های تبلیغاتی‌شان را شش موتوره برای تخریب به کار انداختند. برخی هم از پله‌ی اول می‌خواستند پا بگذارند پله‌ی دو تا مانده به آخر که هم خودشان جر خوردند هم ملت را جر دادند. این‌ها جایی نرفته‌اند. همین جا هستند بین ما. آماده باشیم که دوباره کارشکنی کنند و به‌خصوص با خراب‌کاری‌های فجیعی که در این چند سال شده، عملکردهای مثبت را مانع شوند یا نادیده بگیرند و بر طبل تخریب بکوبند که با بلندگوهای متعددی که دارند صدای‌شان کم هم نخواهد بود. مراقب‌شان باشیم و مراقب خودمان باشیم که عاقلانه و هم‌دلانه با جنبش اصلاحات همراهی کنیم و کشور را قدم به قدم به سوی بهشت‌شدن پیش ببریم.

دوست دارم یادی بکنم از میرحسین عزیز که امروز تازه پس از ۴ سال عمیق‌تر دریافتم که چه خوب و هوشمندانه فهمید و به ما فهماند که تنها راه پیشرفت ما اجرای بی‌تنازل قانون اساسی و اصلاح آن با توجه به ابزارهایی است که در خود قانون پیش‌بینی شده است.

و من الله التوفیق