گاهی هم میشود که آدم یک چیزی یادش میآید و ناخودآگاه لبخندی بر لبش نقش میبندد. آن چیز کوچک باشد شاید. شاید نه. اما مهربانی آنان که لبخندی بر لبان ما میگشایند بیشک بزرگ. خواستم بگویم مهربانان؛ سپاسگذارم.
مادر همسرم و خواهرانش یک به یک: بانو سلاله، بانو فاطمه، بانو فرشته.
پینوشت: آن چیز، اتاق صادق بود که شب عروسی برای ما آراسته بودند. اگر چه آن شب خستگی مانع بود که به چیزی غیر از خواب فکر کنیم. ولی صحنهی چینش آن اتاق غنوده در هالهای از مهر در گوشهای از ذهنم هراز گاهی سر بر میآورد. مثل خیلی خاطرات دیگر.
مثل این که من (عروس) از خستگی و ناچاری (به خاطر شینیون مو) سرم را روی تخت گذاشته بودم و باکی نداشتم که همانطور بخوابم. صادق (داماد) هم از خستگی و تب سرماخوردگی نای نشستن نداشت. و این دستان مهربان «مادرشوهر» بود که سرم را با بالش آشتی داد و گیرهها را یکییکی از گرهها جدا کرد.
مهربانان: سپاس.