گردگیری

دیدم خیلی وقته اینجا نیومدم. گفتم بیام یه دستی بکشم، خاکی بگیرم. مشغله به جای خود. دلایل دیگه‌ای هستن که باعث می‌شن کم‌تر به اینجا سر بزنم. مثل پرنده‌ای شدم که می‌دونم وقتی میام تو لونه‌ام به جای این که یه جای دنج داشته باشم برای استراحت با فاخته‌هایی روبرو می‌شم که تو لونه‌ی من تخم گذاشتن. صادق می‌گفت فاخته تو لونه‌ی پرنده‌های دیگه تخم می‌ذاره و وقتی تخم‌ش جوجه می‌شه تخم‌های پرنده‌ی صاحب‌لونه رو می‌ندازه پایین. حالا تا کی ما رو از لونه‌مون بندازن بیرون خدا می‌دونه. ولی خب. به هر حال ترجیح می‌دم مثل پرنده‌ای که از لونه‌ش ناامیده بی‌وقفه پرواز کنم و دلم خوش باشه که لونه هست. هنوز خراب نشده.
نمی‌دونم چرا آدم‌ها اصرار دارند که به دیگری بخورانند که اون‌ها درست می‌گن. بماند… اهمیتی ندارد. مثلا دوستی آمده با لحنی نه چندان مناسب به من می‌گه که «مغلطه نکن! هر وقت خودت مادر شدی، منتش رو سر بچه ات بذار و به مادر و بچه بقیه کاری نداشته باش» و الخ … اما اصلا به خودش زحمت نداده که فکر کنه خودش داره مغلطه می‌کنه و تو کار من دخالت می‌کنه. یکی نیست بهش بگه مرد مؤمن من این جا تو فضای خودم یه درددلی با خودم کردم. به تو چه … تو اصن مرد! اصن آخر آفرینش! تاج سر خلقت! بذار من به درد خودم بمیرم. به تو چه. اصن چه نیازی داری که من بگم مردا خوبن و زنا بد. شما که همه‌ی عالم رو گرفتین. از سر خیر این یه ریزه فضای مجازی بگذر بذار یه زن چس‌ناله‌ش رو بکنه. چیکار داری؟
بماند. نه حوصله‌ی بحث کردن دارم. نه انگیزه‌ی متقاعد کردن دیگری. فقط اینجا با خودم واگویه می‌کنم. قرار هم نیست با فحش و حرف و حدیث شما عقیده‌ی من عوض بشه.
اصل مطلب این که اومدم کشف اخیرم رو بنویسم:
تو روابط بین خودم و آدم‌های دیگه که نگاه می‌کنم می‌بینم هر چی آدم‌ها تقصیرشون تو جریانی بیش‌تر باشه کم‌تر حاضرن به خاطر مسئله‌ی پیش‌اومده عذرخواهی کنن. بیش‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم تو سطح اداره‌ی مملکت هم همینه. روحانی مثلا میاد بابت شلوغی‌هایی که ملت تو گرفتن سبد کالا به خرج می‌دن عذرخواهی می‌کنه ولی بابت خیلی چیزای دیگه به روی خودش هم نمیاره در حالی که شاید در مورد اونا مسئول‌تر باشه. این یعنی هنوز ما مردم از بالا تا پایین خیلی مونده که «مسئولیت‌پذیر» باشیم و اینقدر بزرگ و غنی باشیم که مسئولیت اشتباه‌های بزرگ‌مون رو بپذیریم. تازه دیگران رو هم به خاطر پذیرش مسئولیت کارهاشون تقبیح می‌کنیم تا یه وقت نوبت به خودمون نرسه. ما مردم تک‌تک‌مون خیلی راه داریم تا خوشبختی …

من و بخیه‌ی دندون

شبی که داشتم با هزار زحمت با وجود بخیه‌های دندونم یه کم برنج می‌خوردم یاد اونایی افتادم که بخیه‌ها و عمل‌های سنگین دارن. بویژه خانم‌های بدبختی که با سی سانتی‌متر بخیه سزارین باید برن دستشویی و معمولا دچار یبوست هم می‌شن و طبق معمول لعنت فرستادم به طرز آفرینش خودمون و این بدبختیایی که داریم. واقعا خیلی سخته خیلی. بعد یاد یه آقایی افتادم که زیر پست‌ قبلی کلی بارم کرده بود که شما زنا فقط قر و فر دارین و همه‌ی بدبختی زندگی مال ما مرداست. بدینوسیله می‌خواستم یادش بیارم که تشریف فرمایی پربارش به این دنیا همراه بوده با جر خوردن یک زن، که اگه تا آخر عمرش هم بدوه نمی‌تونه قیمت‌ش رو بپردازه. نمی‌دونم چرا بعضی از این مردا چشم‌شون فقط دوتا چیز رو می‌بینه: پول و تن زن.
پی‌نوشت: دوتا دندونم رو کشیدم و بخیه خورده و دوسه روزه که نمی‌تونم غذا بخورم 🙁

من زنم.

دیروز برای رفتن به فاطمی وسیله‌ی شخصی را انتخاب کردم. در مسیر به خودم می‌گفتم آیا من آدم خودخواهی نیستم که یک نفره یک ماشین را انداخته‌ام توی خیابان و این هوای آلوده را آلوده‌تر می‌کنم؟ خودم را راضی کردم که در این هوای آلوده و با این زانوی دردناک من احتمالا این کار بهتر از پیاده‌روی و مسیر بیست دقیقه را یک ساعت و بیست دقیقه‌رفتن هست. ماشین را جایی به سختی پارک کردم و سه چهار ساعت بعد برگشتم. یه لایه غبار کامل روی ماشین را گرفته بود. تازه فهمیدم چرا دوباره سینه‌ام حالت چرکی داشت و سرفه‌ام برگشته بود. بنا به گفته دکتر این یک واکنش حساسیتی به آلودگی هوا بود در حالی اولش فکر کردم سرماخوردگی‌م بدتر شده است.
این مقدمه را گفتم که بگویم با دیدن این آلودگی شدید دچار عذاب وجدان شدم و پادرد و وقت و ضرر شخصی آلودگی را گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم امروز با وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی تاکسی به مقصد بروم. مسیر رفت که بعدازظهر بود را با کمی پیاده‌روی تا سر خیابان و یک مسیر تاکسی مستقیم رفتم. برای برگشت در حالی که شب شده سوار تاکسی شدم به امید این که من را تا سر خیابان می‌رساند. اما تاکسی گفت که منظور من را متوجه نشده و سر تقاطع دو بزرگراه مجبور شدم پیادم شوم و خروجی بزرگراه را تا جایی که بشود ماشین گرفت پیاده بیایم. در این مسیر جوانکی خام سر و کله‌اش سبز شد و صحبت‌ها و اتفاقاتی رفت که تقریبا من را از انتخاب‌م یعنی استفاده از وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی به جای وسیله‌ی شخصی تک‌سرنشین پشیمان کرد. به هر حال از شر جوانک پرروی بی‌فرهنگ بی‌ادب و بی‌اخلاق و بی‌شخصیت و بی‌ایمان و بی‌عقل خلاص شدم (همه‌ی این‌ها را مطمئنم چون به خودش گفتم و گفت خبری از هیچ کدام در وجودش نیست). اما من مانده‌م و حاشیه‌ی امنیتی که شکسته شده (گرچه نه نخستین بار است نه متأسفانه آخرین بار خواهد بود و نه تنها برای من اتفاق افتاده و می‌افتد) و حرف‌هایی که می‌شنوم و نمک‌ است بر زخم بی‌پایان زنانه‌ام.
من هنوز به عنوان یک زن امنیت قدم زدن در خیابان ندارم، اجازه رفتن به خارج کشور به اراده و خواست خودم ندارم (نوعی عرض می‌کنم وگرنه شخص من این مورد و موارد دیگری را به عنوان شرط ضمن عقد ذکر کرده‌ام)، به عنوان یک زن در کشور ایران با تمدن قدیمی هنوز خریده و فروخته می‌شوم، هنوز کتک می‌خورم، هنوز ابزار جنسی هستم، هنوز ابزار تولیدمثل هستم، هنوز ناموسی کشته می‌شوم، هنوز توسری‌خور تربیت می‌شوم، هنوز آزادی پوشش ندارم، هنوز شرایط برابر اجتماعی و حقوقی و انسانی ندارم و با این حال در دنیای مصنوعا مدرنی زندگی می‌کنم که بعد از سال‌ها و قرن‌های درازی که مورد ظلم قرار گرفته‌ام، هنوز حقم را بازنستانده، باید شنوای مردانی باشم که معتقدند نه تنها به زنان ظلمی نرفته بلکه در حق مردان نیز ظلم شده است. و بشنوم که حرف‌های خاله‌زنک می‌زنیم و به این طریقه اعمال قدرت می‌کنیم و بی مسئولیتیم ما زن‌ها.
من زنم.
تنها کاری که می‌توانم و می‌کنم و باید بکنم این است که زن بمانم. بایستم و نقاب مردانه نزنم. فرار نکنم.
آری من زنم و جاذبه‌ی زنانه‌ام را نه پنهان می‌کنم نه بر صورت شما می‌زنم. من در صحنه می‌مانم و آن قدر پیاده می‌روم که شما مردها بدانید که این خیابان سهم من هم هست. شب مال من هم هست. تنهایی مال من هم هست. کار مال من هم هست. سفر مال من هم هست. حرف زدن مال من هم هست. خندیدن مال من هم هست. عشق مال من هم هست. استقلال مال من هم هست. پارک مال من هم هست.
زندگی من مال من است. نه کم‌تر نه بیش‌تر. من زنم و آن قدر زن می‌مانم تا باور کنید که دنیای مردانه‌ای که ساخته‌اید نه واقعی‌ست نه پایدار نه درست.

خواب‌های آشفته

مدت‌ها بود که خواب نمی‌دیدم. اما خوب یا بد چندی است که خواب‌هایم برگشته‌اند.
در این بین سهم جنگ و ورود ایران به یک جنگ فراگیر زیاد است. یکبار در شهر و در کنار میر، یکبار در طبیعت و …
جالب اینجاست که درهیچ‌کدام اثری از دلهره و شتاب و تشویش و نگرانی نیست. در همه آن‌ها همه با هم و همراه بودند.
سپاه و مردم نیرو‌های یاری‌گرند.
در این خواب‌ها حملات هوایی هستند.

این تعداد زیاد خواب با موضوع مشترک، اما، بعد از بیداری دغدغه می‌شود و موضوع فکر می‌شود.
اینکه در فکری که چرا این موضوع؟ و چرا این گونه؟ و چرا متفاوت با آنچه که در بیداری می‌پنداری؟
آیا مرهمی داخلی برای فرار از فشار آنچه در روز می‌پنداری است؟ آیا به آرمانی‌ترین وضعیت‌هایی که تصور می‌کنی پناه می‌بری؟ آیا امیدواری به خود می‌دهی که آنقدرها هم وحشتناک نیست؟ آیا فقط موهوماتی است بی‌هیچ دلیلی؟ شاید خاطره‌هایی است از گرمایی که در کودکی حس کردی، دوران جنگ؟ …

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود …

۸ سال تمام شد. هشت سالی که بسیـــــار ناگوار بود.

هشت سالی که تلاش فقط برای سپری شدن و گذشتن از آن بود.

هشت سالی که با شکست مردی با اخلاق و معتقد به حقوق برابر و نه برابرتر عده‌ای، دکتر معین و تیمش شروع شد

و با روی کار آمدن روحانی – مردی که در بسیاری از خصوصیات کف نیاز و خواسته‌م را پوشش نمی‌دهد و تنها به امید آمدن شرایطی برای آینده‌ای بهتر در ۴ سال بعد و به پشتوانه مرد بزرگ و دوست‌داشتنی، خاتمی از او حمایت کرده و می‌کنم – به پایان رسید.

امروز به صورت رسمی عمر دولت مردم‌فریب و بی‌اخلاق و کوتوله تمام می‌شود. به امید فردایی بهتر برای همه ایران و ایرانی‌ها، چهار سال، چهار سالی که آسان نخواهد بود را شروع می‌کنیم …

برای یک مشت ﷼

تخریب بافت تاریخی یزد

 

تخریب بافت تاریخی یزد شروع شد!

خبری که فرهنگ‌دوستان و علاقه‌مندان به تاریخ و معماری یزد را در شوک فرو برد. ماجرا از این قرار است که مصوب شده است چهار هکتار از بافت تاریخی و قدیمی یزد در اطراف امامزاده جعفر تخریب و از آن برای توسعه امامزاده جعفر استفاده شود!

این تخریب که تا امروز شامل حال سه خانه سنتی با ارزش شده است توسط بولدوزرهای دولتی صورت پذیرفته است! در اصل استانداری به پشتوانه مصوبه دولت دهم! دستور می‌دهد و شهرداری اجرا می‌کند! آن هم علی رغم مخالفت مالکین و ساکنین این بافت.

روزهاست که علاقه‌مندان به تاریخ یزد و اهالی ساکن در این محدوده تاریخی جلوی فرمانداری و استانداری و میراث فرهنگی اجتماع می‌کنند و دریغ از یک گوش شنوا! شهرداری و تولیت امام‌زاده از تاریکی شب استفاده کرده‌اند و بین ساعت ۳ تا ۵ صبح تعدادی از خانه‌ها در این بافت تاریخی را با خاک یکسان کردند.

یزد که بزرگترین بافت تاریخی خشتی دنیا را دارد تیشه‌ای برداشته است و بر ریشه خود می‌زند برای مشتی ریال.

 

اطلاعات بیشتر:
معماری با آهنگ طبیعت

خبرگزاری میراث فرهنگی

روزنامه بهار

پی‌نوشت: بافت تاریخی یزد در سال ۱۳۸۴ به شماره ۱۵۰۰۰ به ثبت ملی رسیده است. براساس ماده ۵۵۸ قانون مجازات اسلامی درباره تخریب اموال تاریخی‌- فرهنگی، «هرکسی به تمام یا قسمتی از ابنیه، اماکن، محوطه‌ها و مجموعه‌های فرهنگی- تاریخی یا مذهبی که در فهرست آثار ملی ‌ایران به ثبت رسیده است یا تزیینات، ملحقات، تاسیسات، اشیا و لوازم و خطوط و نقوش منصوب یا موجود در اماکن مذکور که‌ مستقلا نیز واجد حیثیت فرهنگی- تاریخی یا مذهبی باشد، خرابی‌ وارد آورد، علاوه بر جبران خسارات وارده، به حبس از یک الی ۱۰ سال محکوم می‌شود»

شب ۱۴۶۳م

امروز صبح با همسر جان رفتیم مسجد الغدیر پونک برای آفرینش حماسه‌ای پر از تردید. از حضور تو اون فضا احساس غریبی داشتم. التهاب و اضطرابی ناشی از عدم اطمینان. آدم‌ها را نگاه می‌کردم مثل بچه‌ای که مادرش را تو شلوغی گم کرده و دنبال آشنایی می‌گشتم. از روسری و لباس و سایر علائم ظاهری افراد سعی می‌کردم آشنایان را پیدا کنم. مثل ۸۸ نبود که با خیال راحت و دل خوش از هم بپرسیم شما هم به میرحسین رأی می‌دید؟ صف طویلی بود نسبتا. و البته وقتی ما از حوزه اومدیم بیرون طولانی‌تر هم شده بود. انتخابات مجلس اصلا نرفته بودیم برای رأی. ولی از میدون پیام که رد شدیم یه حوزه نسبتا خلوت دیده بودم. جمعیت به نظرم نصف انتخابات ۸۸ بود. از صحبت‌ها به خصوص آقایون که با آرامش بیشتری اظهار نظر می‌کردن می‌شد فهمید که وضع روحانی بدک نیست. به نظرم خیلی‌ها هم آمده بودند از بغض معاویه. از ترس تکرار تندروی. یک پیرمردی توی صف بود حدودا ۸۰-۹۰ ساله. با خودم گفتم این دیگه اومده به کی رأی بده. البته فضولی‌م طاقت نیاورد و بعدا که منتظر همسر جان پشت در مسجد نشسته بودم ازش پرسیدم.

توی صف خانم‌ها پشت سرم چند تا خانم کم کم سر صحبت را باز کردند. دو تا جوان‌تر و چادری که با هم بودند با یکی دیگر که کمی مسن‌تر بود و مانتو و روسری قرمز نه چندان محکمی به سر داشت آشنا بودند. خانم مانتویی میانسال دیگری هم در جمع‌شان بود. از چادری‌ها آن که بزرگ‌تر بود شنیدم که می‌گفت آدم باید ببیند کی اصلح است، آرام‌تر از همه است، نجیب‌تر است، باوقارتر است، اصلا حرف نمی‌زند و منم منم نمی‌کند. برگشت به سوی او که جوان‌تر بود و ساکت و در طلب تأیید گفت فقط یکی‌شان منم نداشت. حتی یک‌بار نگفت من جبهه هم رفته‌ام. دستگیرم شد که طرفدار جلیلی ست. در فکرم جوابش می‌دادم که: مگر هر که جبهه رفته باید رئیس جمهور شود. مگر کم بودند ارمنی و کرد و افغان و … که در جبهه فداکاری کردند برای این مملکت. مگر آن‌ها فرصتی داشتند برابر آقای جلیلی که به این جا برسند. اگر کسی منم نمی‌کند که لزوما به معنای تواضع نیست: تواضع ز گردن‌فرازان نکوست/گدا گر تواضع کند خوی اوست. شاید ایشان سابقه‌ی نه چندان درخشان اجرایی و مدیریتی‌ش اجازه نمی‌دهد که منم کند.

بالطبع هیچ کدام این‌ها را بلند نگفتم. همین‌طوری هم از یادآوری آنچه برمان گذشته بود دلم ریش بود. دیگر حوصله جدیدش را نداشتم. صف رفت جلوتر. بحث هم ادامه داشت. دو خانم میانسال که نمی‌خواستند مستقیما رأی آن خانم مدعی را زیر سؤال ببرند با آسمان ریسمان بافتن می‌خواستند مخالفت خود را به نحوی ملایم اعلام کنند. ببین کارمان به کجا کشیده که جرأت نداریم از رأیمان در برابر آدمی به ظاهر عادی دفاع کنیم. چون از عاقبت‌مان می‌ترسیم. حکومتی که آدم‌ها را از روی عکس پیدا کند و به جرم راهپیمایی بگیرد ترس هم دارد. یادم نمی‌رود روزهایی که در ایستگاه راه‌آهن ورقه‌های روزنامه‌ی یک نهاد انتظامی(اسمش یادم نیست) را پخش می‌کردند که پر از عکس‌هایی بود از راهپیمایی‌ها برای شناسایی. آدم‌هایی که از آتش و دود فرار می‌کردند. اما آن‌ها که به روی مردم آتش گشودند و قمه کشیدند و ماشین‌های مردم را داغون کردند نه نیاز به شناسایی داشتند و نه عکس‌شان به عنوان محارب دست به دست چرخید. بماند…

صف آنقدری جلو رفته بود که نفر دوم پشت در بودم. بحث خانم‌ها ادامه داشت. خانم‌های میانسال هر کدام به بیانی می‌گفتند که این چند سال آسیب دیدیم و کسی باید بیاید که جبران شود. خانم جوان‌تر اما می‌گفت رئیس جمهور بعدی وظیفه جبران خرابکاری دولت قبلی و دولت‌های قبلی! را ندارد! دیگر رگ سیدیم زد بالا. برگشتم و گفتم شما اگر قبول داری که چند سال گذشته خرابکاری بوده بدان که همان‌ها که احمدی‌نژاد را به ما تحمیل کردند الان دور و بر جلیلی‌ند. از رسایی و کوچک‌زاده نام بردم. چه گفتم و چه گفت را آنقدر تنم داغ بود که یادم نمانده. تنم داغ شده بود از طرز فکر نخودی‌ش. چند نکته می‌گویم فهرست‌وار:

می‌گفت:

ما جوان داریم. چرا باید خانم‌ها شلوارشان را بکشند پایین!

؟؟؟ گفتم چه ربطی داره حالا روحانی بیاد ملت شلوارشان می‌کشند پایین؟

گفت: بله. هستند و شما هم می‌دانید.

؟؟؟ گفتم اولا من از کجا بدانم. بعد هم…

می‌گفت: برید ببینید طرفدارای روحانی چه ریخت‌هایی هستند. جوان‌هایی که نمی‌توانند ازدواج کنند…!!!!

می‌گفت: آذربایجان خانم باحجاب بچه‌ش را مهد نمی‌تواند ببرد چون قانون است. ما هم اینجا قانون داریم که باحجاب باشیم. (توی دلم گفتم باز این هم نعمتی‌ست که بهتان ثابت شده با تکفیر نمی‌توانید حجاب اجباری را توجیه کنید و متوسل شده‌اید به قانونی که به زور کردید توی پاچه ملت)

… سال ۸۸ مگر ندیدید که خانم‌هایی عکس آقای خامنه‌ای را گرفته بودند دست‌شان که مو‌های بلوند بلندشان تا روی سینه ریخته بود.

گفت: بسته‌اند بهشان!!!

نوبت‌مان شد و از خدا خواسته پریدم توی حوزه که دیگر ریخت‌ش را هم نبینم.

با بی‌اعتمادی از یکی از مسئولینی که پشت میزی نشسته بود پرسیدم خودکارمان حتما باید رنگ آبی باشد؟ گفت نه. فرقی نمی‌کند. از بعدی هم پرسیدم. کلا هر سؤالی را حداقل دوبار می‌پرسیدم. آقا این شماره کاندیدا اینی هست که این جا نوشته؟ مطمئنید که نوشتن‌ش ضروری نیست؟ خانم صندوق ریاست جمهوری این است؟ برای شورای شهر به چند نفر باید رأی داد؟ خانم نماینده‌ی کاندیدا‌ها کجا هستند؟

پاسخ پرسش آخرم پنجرم کرد. گفتند اینجا فقط نماینده‌ی آقای قالیباف هست. بعدا همسرجان از اینترنت دیده بود که گویا فقط ۱۲ نفر از ناظرین آقای روحانی کارت گرفته‌اند!؟

نکته جالب دیگر این بود که یکی از همین خانم‌ها داشت به بغلی‌ش می‌گفت که من توی انتخابات مجلس که بودم می‌گفتند نماینده‌ها نباید بین جمعیت بچرخند. باید پشت میزها بنشینند و تنها ناظر باشند. این همش دارد وسط مردم می‌چرخد و سرک می‌کشد. یکی باید فقط این را نگه دارد.

به جانم خودم عین همین عبارات.

بماند. با هزار ترس و لرز از رأیم عکس گرفتم. حتی روی میزی که همه می‌نوشتند هم نرفتم. رفتم بیرون یه گوشه‌ای برای خودم پیدا کردم. صف آقایون طولانی‌تر بود طوری که همسرجان نیم‌ساعتی بیشتر از من کارش طول کشید. آمدم توی حیاط مسجد. مثل دم امتحان‌ها راه می‌رفتم و صلوات می‌فرستادم که کمی جوشم پایین بیاید. یاد خالی‌بندی‌های یکی از بچه‌های ارشد افتادم که با چه سادگی هم باورش می‌کردم. سال ۸۸ یک سال پایینی داشتیم کاشانی. من حامی میرحسین بودم و از مواضع‌ش دفاع می‌کردم. این آقا هم مدعی بود که در کاشان در ستاد میرحسین است. اما حرف‌هایش خیلی به طرز مزخرفی غیرقابل باور بود. آن موقع هنوز برایم مسجل نشده بود که این جماعت چقدر می‌توانند به راحتی دروغ بگویند. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم انگار به شکل یه تفریح به دروغ‌هایش نگاه می‌کرد. می‌گفت در سفر تبلیغاتی خاتمی به اصفهان او و گمانم عمو (یا پدرش) در اصفهان و در تجمع حضور داشته‌اند. خانم‌ش دانشجوی اصفهان بود. می‌گفت که یک ماشین از کنارشان در شلوغی رد می‌شده پر از دخترهای به قول خودش بی‌حجاب (خودش مذهبی بود) و یکی از دخترها به عمو(یا پدرش) گفته که حاجی دعا کن میرحسین بیاد خودم میام برات می‌رقصم. هنوز این کلمه می‌رقصم را با آن لهجه‌اش که گفت در گوشم است. و من هاج و واج و ناباورانه نگاهش می‌کردم. اگر عمویش هم به خودش رفته بود خود میرحسین هم بود من حاضر نبودم حتی شاه‌عبدالعظیمی (یا همان خراشهی خودمان) بهش چنین تعارفی بزنم. می‌گفت من آرزومه که میرحسین بیاد بالا که آدمایی که مثلا میان توی ادارات رو کسایی بذاره که از تیم خودمون (به ادعای خودش یعنی میرحسینی‌ها) باشن که وقتی مثلا من کارم به دادگاه می‌افته اون قاضی کار من رو راه بندازه!!! می‌گفت من طرفدار میرحسینم ولی از آن طرف می‌گفت نقشه دانشگاه ما را (که داغون هم بود) میرحسین کشیده. برایم سؤال هست هنوز هم که چطور آدمی می‌تواند طرفدار یکی باشد اما هیچ خوبی‌ای در او سراغ نداشته باشد. حرف‌هایش آنقدر مزخرف و تابلو بود که همان موقع شرمم می‌شد که این حرف‌ها را یک مدعی طرفداری میرحسین بزند. هنوز در دلم مانده یک بار دیگر ببینمش و قسم‌ش بدهم که فلانی تو رو به مقدسات‌ت قسم اون سال میرحسینی بودی یا احمدی‌نژادی؟ ۹۹ درصد مطمئنم که دومی بود و من ساده.

دیگر حتی نمی‌توانستم در آن محیط بایستم. آمدم بیرون و در سایه‌ی هشتی مسجد نشستم تا همسرجان بیاید.

آدم‌های مختلف از جلویم رد می‌شدند. آن پیرمرد هم در راه برگشت بود. تعلل و استخاره‌ای کردم. پشت سرش دویدم و گفتم حاج‌آقا سلام. میشه ازتون عکس بگیرم. گفت نه. گفتم می‌شه بپرسم به کی رأی دادید. با تأکید و طمأنینه گفت آقای سید حسن روحانی. گفتم زنده باشید. چند سالتونه؟ گفت ۸۰ و اندی سال. بعد هم خودش شروع کرد به سخن‌رانی که به خاطر این که سیگار نمی‌کشم و سیگار نیکوتین دارد و اوایل دبیر بودم وبعد استاد دانشگاه شدم و اول ادبیات درس می‌دادم و بعد فهمیدم که قواعد عربی از همه‌ی زبان‌ها تکمیل‌تر است و حتی از فرانسه هم بهتر است و بعد رفت توی خاطرات شخصی و اینا که یه آشنایش پیدا شد و من را از عاقبت فضولی‌م نجات داد.

عاقبت همه‌مان به خیر

سلام

سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْ‌تُمْ ۚ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ‌

رعد آیه ﴿٢٤

 

(و می‌گویند) سلام و تحیت بر شما باد که صبر پیشه کردید، و بس نیک است سرانجام این سرای.

احترام رطیل

سال گذشته برای عید دیدنی رفته بودیم منزل یکی از بزرگان فامیل.
یه بخشی از گفت و شنود رسید به قضیه احترام‌گذاشتن و بزرگی. اینجا بود که این بزرگوار خاطره‌ای از پدرشون تعریف کردند:

پدرم همیشه میگفت جوری با مردم رفتار کنید که بهتون احترام بذارند اما نه احترام رطیل. مردم وقتی که نشسته باشند و رطیلی بهشون نزدیک بشه از سر جاشون بلند می‌شن. رطیل فکر می‌کنه این بلند شدن از احترامیه که بهش می‌گذارند اما به محض اینکه مردم بلند شدند و از آزار رطیل احساس ایمنی و آسایش کنند اون وقته که کفش و سنگ و هر چیز دیگه‌ای که دستشون برسه را بر می‌دارن و قصد جون رطیله می‌کنند.

حالا این روزها زیاد یادم میاد و زیاد خدا بیامرزی براشون می‌فرستم و با خودم می‌اندیشم که مردم به چه افرادی احترام می‌گذارند و به چه کسانی احترام رطیلی؟!