امروز بالاخره تصمیم گرفتم حرفهایم را بزنم. حرفهایی که خودم با خودم مدتهاست مرور میکنم. سی و یک سالم هست. هنوز تو را ندارم. تو… ای فرزند نداشتهام.
تویی که بعضی فکر میکنند تا نداشته باشمت لذت وجودت را نمیفهمم. تا مادر نباشم احساسم به تو را درک نخواهم کرد. نمیدانند که تو نیستی و من مادرت هستم. نمیدانند که در خندههای هر کودکی در خیابان تو را میبینم. نمیفهمند که گریههای هر نوزادی که به دنیا میآید شوق آمدنت را در حنجرهام میلرزاند. در چهرهی شاگردهای کلاسم نقش تو را میبندم و در اجزای صورت پدرت میجویمت.
تو نیستی و من مادر تمام کودکهای به دنیا نیامدهام. و حتی به دنیا آمدههایش. وقتی پوست بر استخوان کودک سیاه آفریقایی میبینم و چشمهای سبز درخشان دختر افغان در لباسهای مندرس لحظاتی مسخم میکند، از کجا معلوم تو نباشی که به من چشم دوختهای. کودکم! نیامدهای و من از یک لحظه گرسنگی و اندوهت میترسم. تو نیستی که تا صبح بر بالینت گریه کنم اما نخوابیدهام و شب تا صبح پیکر بیجانت را در آغوش گرفتهام و سرتاسر کوچه و خیابان را دویدهام.
آری تو نیستی و من مادرم. فرزند نداشتهام… آب که میخورم به یاد توام. نفس که میکشم به یاد توام. لب پنجره که میروم، در خیابانهای مرکز شهر که راه میروم، غذا را که گرم میکنم حتی. آخر فرزندم، آب نیترات دارد. اگر تو بیایی و به خاطر نیترات آب … زبانم لال. هوا پر از سرب است نازنینم. امواج پارازیت در فضاست. ماکروفر اشعهش سرطانزاست. چه کسی میگوید که اینها دیگر وسواس بیخود است؟ مگر نمیفهمد؟ من مادرم. مادر کودک نداشتهام. محک نرفته است؟ کودک اوتیسم ندیده است؟ سقط نوزاد نشنیده است؟ حتی موهای کم پشت پسرک توی شهروند را هم ندید؟ نه ندید. اینها را فقط من دیدم. انگار فقط من میبینم. آنها که چهاردهتا چهاردهتا میآورند و به امید خدا و کمک خیر بزرگ میکنند، نمیبینند. آنها که پیشگیری برای پدر یازده ساله را مجاز نمیدانند، نمیبینند. انگار فقط من مادرم. اعتیاد را نمیبینند. آنها تو را به چشم نمیبینند که در دنیای کودکانهات هزار غم داری و هزاران سؤال. مادرجان! برای غمهایت هیچ ندارم. اما برای سؤالهایت هر روز به دنبال جوابم. هنوز نمیدانم اگر از من پرسیدی که چرا تو را به دنیا آوردهام چه جوابی بدهم.