تردیدها کشندهاند
وقتی در خانوادهای سختگیر رشد کرده باشی، به ندرت میتوانی تعهد بدهی. چون همیشه از این که نتوانی به تعهدت عمل کنی میترسی. چون ناخودآگاه عواقب عدم موفقیت در پایبندی به تعهدها برایت سنگین است. این ترس از عواقب در ذهنت کاشته شده و گرچه دانه کوچکی بیش نبوده است اما اکنون این دانهی هیچ به درختی تنومند از توهم تبدیل شده است. این گونه است که همیشه میترسی از دادن تعهد و همیشه لحنت دارای تردید است. تردیدی که کشنده است. آرزوها و موقعیتهای پیشرفتت را میکشد. چون همیشه داری پیام میدی که من از خودم مطمئن نیستم. تازه وقتی به نسل بعد میرسی داستان زشتتر هم میشود. آنقدر به تو سختگیری شده که نمیتوانی مسئولیت سختگیری هرچند هم ضروری به نسل بعدت را بپذیری. بنابراین سهل میگیری. گاهی بیش از حد سهل میگیری. و بعد نسلی را پرورش میدهی که هزاران فرسنگ با تو فاصله دارد. گاهی از دوری این فاصله آنقدر غمگین میشوی که میخواهی بروی زیر سنگ. بس که میبینی که چقدر نسبت به این نسل بیپروای راحتیطلب، بدبخت بودهای.
و به همین راحتی افراط تفریط میآورد.
کاش همهمان جایی یاد میگرفتیم که انسان بودن و انسانی زیستن چه اندازه پیچیده و پر از جزئیات است.
به کودک نداشتهام
امروز بالاخره تصمیم گرفتم حرفهایم را بزنم. حرفهایی که خودم با خودم مدتهاست مرور میکنم. سی و یک سالم هست. هنوز تو را ندارم. تو… ای فرزند نداشتهام.
تویی که بعضی فکر میکنند تا نداشته باشمت لذت وجودت را نمیفهمم. تا مادر نباشم احساسم به تو را درک نخواهم کرد. نمیدانند که تو نیستی و من مادرت هستم. نمیدانند که در خندههای هر کودکی در خیابان تو را میبینم. نمیفهمند که گریههای هر نوزادی که به دنیا میآید شوق آمدنت را در حنجرهام میلرزاند. در چهرهی شاگردهای کلاسم نقش تو را میبندم و در اجزای صورت پدرت میجویمت.
تو نیستی و من مادر تمام کودکهای به دنیا نیامدهام. و حتی به دنیا آمدههایش. وقتی پوست بر استخوان کودک سیاه آفریقایی میبینم و چشمهای سبز درخشان دختر افغان در لباسهای مندرس لحظاتی مسخم میکند، از کجا معلوم تو نباشی که به من چشم دوختهای. کودکم! نیامدهای و من از یک لحظه گرسنگی و اندوهت میترسم. تو نیستی که تا صبح بر بالینت گریه کنم اما نخوابیدهام و شب تا صبح پیکر بیجانت را در آغوش گرفتهام و سرتاسر کوچه و خیابان را دویدهام.
آری تو نیستی و من مادرم. فرزند نداشتهام… آب که میخورم به یاد توام. نفس که میکشم به یاد توام. لب پنجره که میروم، در خیابانهای مرکز شهر که راه میروم، غذا را که گرم میکنم حتی. آخر فرزندم، آب نیترات دارد. اگر تو بیایی و به خاطر نیترات آب … زبانم لال. هوا پر از سرب است نازنینم. امواج پارازیت در فضاست. ماکروفر اشعهش سرطانزاست. چه کسی میگوید که اینها دیگر وسواس بیخود است؟ مگر نمیفهمد؟ من مادرم. مادر کودک نداشتهام. محک نرفته است؟ کودک اوتیسم ندیده است؟ سقط نوزاد نشنیده است؟ حتی موهای کم پشت پسرک توی شهروند را هم ندید؟ نه ندید. اینها را فقط من دیدم. انگار فقط من میبینم. آنها که چهاردهتا چهاردهتا میآورند و به امید خدا و کمک خیر بزرگ میکنند، نمیبینند. آنها که پیشگیری برای پدر یازده ساله را مجاز نمیدانند، نمیبینند. انگار فقط من مادرم. اعتیاد را نمیبینند. آنها تو را به چشم نمیبینند که در دنیای کودکانهات هزار غم داری و هزاران سؤال. مادرجان! برای غمهایت هیچ ندارم. اما برای سؤالهایت هر روز به دنبال جوابم. هنوز نمیدانم اگر از من پرسیدی که چرا تو را به دنیا آوردهام چه جوابی بدهم.
برای تصویری مبهم
از میثم یعقوبی تنها تصویری کمرنگ مربوط به روزهای دانشگاه تهران در ذهن دارم. حتی وقتی عکسش را دیدم یادم نمیآمد که همورودی ما بود یا سالی پیشتر. اما دیدن یک نوار مشکی بر گوشهی عکسش همان اندازه مبهوت و سرگشته و غمگینم کرد که انگار دیروز با هم یک چای رفاقتی زده بودیم. ناراحت شدم. دنبال کردم ببینم برایش چه اتفاقی افتاده است. هیچ، در ساختمانی برای خودش تنها و آرام زندگی میکرده است. شیر ناپاک خوردهای طبقهی اول ساختمان را گویا به عمد! آتش میزند و دودش نه در چشم که در حلق این جوان میرود و البته در چشم خانوادهای. خدایش بیامرزد.
عزیز دیگری گویا از فارغالتحصلان مدرسهمان در حادثهی غریب دیگری جان سپرده است.
به یاد جوانهای از دست رفته میافتم.
به یاد خانوادههای داغدار.
گیرم بگوییم و دعا کنیم خدا هیچ بشری را جوانمرگ نکند. مگر خدا به حرف ما نشسته است. اصلا از کجا معلوم بعدی خودمان نباشیم؟
اصلا مگر فردا با صد سال بعد چه فرقی میکند؟
فقط خدا کند خیلی سخت نباشد. از اول تا آخر.
خدا این رفتگان را هم رحمت کند.
از درسهای عاشورا
از عاشورا نوشتم. بگذار دو کلام از درسهایش هم بنویسم تا مشقی باشد برای همیشه نه تا ته خط، تا آخر این صفحه…
خداوندا قلب مرا از سختی و شقاوت حفظ کن. مبادا که چون لشکریان یزید و یا نظارگان آن همه ظلم، زبانم لال در حق بنیبشری قساوت به خرج دهم یا شاهد قساوت دیگران باشم و سرم را در برف فرو برم و انکار کنم.
خداوندا مرا از ریا محفوظ بدار. مبادا که دست یاری به سوی کسی دراز کنم و زبانم لال خنجری از پشت بر او فرو برم یا چون کوفیان، ظالم را در ظلمش هر چند با سکوت یاری کنم.
و خداوندا، من را از نادانی رهایی بخش مبادا که گفتار ناحق ظالمان را چونان لشکریان کوتهفکر یزید زبانم لال چون کلام تو به گوش بگیرم و کلام تو را و حسین تو را که به روشنی مرا از ظلم و تجاوز و دروغ بر حذر میدارد در کنج مصلحتخانهی دلم سرپوش بگذارم.
خداوندا مرا آزادگی بخش و آزاد کن.
بیایید توافق کنیم که با هم موافق نباشیم.
«Lets agree to disagree»
بیایید با هم به توافق برسیم که با هم موافق نیستیم یا با هم موافق نباشیم. به نظرم این اولین اصل دموکراسی است. این که به همدیگر حق بدهیم که نظری غیر همدیگر داشته باشیم. این که عصبانی نشویم از هم و اصرار نکنیم که فیالبداهه روی هر موضوعی توافق داشته باشیم. این که ابتدائاً بپذیریم که میشود هر فردی نظر خودش را داشته باشد. حال اگر خواستیم به روشی نظر خود را تبیین کنیم تا شاید دیگری نظر ما را بپذیرد هم جای خود را دارد. اما نهایتاً هم اگر نتوانستیم هر یکی نظر خود را به دیگری بقبولانیم، توافق کنیم که نظرمان با هم متفاوت باشد و هی همدیگر را تحت فشار نگذاریم. نه این که این تلاش ابدی بماند بینمان و تمام زندگیمان تلخ شود به کاممان به خاطر تفاوتهایی که سهمشان خیلی کمتر از همیشه است.
در فرهنگ سنتی ما ایرانیها (و اگر جای دیگری هم هست من خبر ندارم) گاهی دیده میشود که به دلایل متعدد چنین پیشفرضی وجود ندارد. حال به دلایل مختلف میتواند موجودیت این «استقلال اندیشه» تحدید شده باشد یا محو شده باشد. البته کمتر میبینیم که دچار سرنوشت ملایمتری مانند «زیر سؤال رفتن» شده باشد. یعنی برخوردهای ما کلاً شدید است.
برای نمونه بارها این جمله عمیقاً دردمندانه را از مادر عزیزم شنیدهام که «چطور ممکن است فرزندی که پاره تن من و از وجود من است تا این حد متفاوت فکر و عمل کند.» این بدان معناست که شواهد عینی به شرح زیر کاملاً نادیده گرفته شدهاند: خصوصیات جسمی ما از ژنهای ما (طی برهمکنشهای پیچیده هزاران ژن که شکلگیری فضاییشان آن را پیچیدهتر هم میکند) سرچشمه میگیرند که هر فرد هم ژنهای خود را بالطبیعه از والدین بیولوژیک خود کسب میکند. اما برای همگان قابل مشاهده است که هیچ گاه فرزندی به لحاظ جسمی ۱۰۰٪ شبیه پدر یا مادر خود نیست. حتی جسم فرد (به عنوان مثال چهره) به مرور زمان دچار تغییرات واضحی میشود. این در حالی است که خصوصیات فکری، شخصیتی و روانی فرد نه از ژنهای کپی شده، بلکه از هزاران ورودی گوناگون و عوامل متعدد نشأت میگیرند. به ویژه که در عصر جدید ارتباطات رشد صعودی تنوع این عوامل، بر پیچیدگی شکلگیری ذهنیت افراد نیز افزوده است. با این احوال چگونه میتوان انتظار داشت که طرز فکر دو انسان ولو والد و فرزند با هم متفاوت نباشد؟
مثال دیگر نمونههای متعدد تابوسازی در فرهنگ ماست. یک فرد، اندیشه، رسم، شیء یا … در جایگاه صفر مختصات قرار داده میشود و پس از آن هر گونه تنوع آرا نسبت به این مرکز مختصات سنجیده شده و اگر مقصد برداری آن حرکت تحت هیچ فرمولی به موضع مورد نظر ختم نشود یا در آن راستا قرار نگیرد، مورد حمله قرار میگیرد. و این وضعیت زمانی بغرنج میشود که «خود» هر فرد خودآگاه یا ناخودآگاه برای او در محدودهی تابوها قرار دارد و آنگاه انسانها ناتوان از تفکیک دو تابوی درونی و بیرونی، به ناچار صفر مختصات تابوی بیرونی را نسبت به تابوی درونی یا همان «خود» تنظیم میکنند. وضعیت بغرنجتر زمانی است که افراد، ناباورانه نسبت به این ناتوانی خویش، میاندیشند که تابوی آنها دقیقاً روی همان صفر مختصاتی قرار دارد که باید باشد. به عبارتی تعریف خود را از مفهوم مورد نظر مطلق میدانند. این افراد «از خود گذشته» سختتر نیز میپذیرند که با دیگران «موافق نباشند» یا بهتر «دیگران با آنها موافق نباشند».
به این گونه راه برای هر گونه «دگراندیشی» به خاطر زاویه داشتن با تابوها سد میگردد. این نمونهی دیگریست از تمایل مردم ما به یکسانسازی باورها به یکی از روشهای مرسوم یعنی «تابوسازی». نمونهی جالب در این جا افرادی هستند که خود را در نقد «تابو» مجاز میدانند یا حتی پرسشهای خود را بر تابو «نقد» نمیدانند، اما نقد «دیگران» را و یا پرسش از «موارد» مورد باور خودشان حول تابوی منظور را «توهین» میدانند و با وجود این تناقض آشکار در کارکرد حذف «تنوع آرا» باز بر آن پا میفشارند. گویی در اعماق ذهنشان هراس دارند که از چالهی «استقلال اندیشه» به چاه «هرج و مرج» بیفتند. اما این که هر کس با داشتن اندیشهی خود در کنار دیگری با اندیشهی دیگر قادر به زندگی مسالمتآمیز باشد، پاسخ پرسشیست که طرح آن هم گویی مشمول هراس فوقالذکر شده است.
راه حل چیست؟ چگونه میتوان علیرغم تمام تعصباتی که به دلایل مختلف در ما ایجاد شده است بر صفر مختصاتمان پا بگذاریم و باور کنیم که میشود با کسی که با ما موافق نیست به توافق رسید؟
به باور من کلمهی «توحید» و پایبندی به آن میتواند چنین ویژگیای به دیدگاه ما بدهد اگر از این زاویه به آن نگاه کنیم (دست کم برای من مفید بوده است):
اگر همهی انسانهایی که خود را معتقد به خدای یکتا میدانند (یا حتی شاید آنهایی که نمیدانند) تنها و تنها همین اصل را که «خدا» یکتاست و «یگانگی» مختص «خدای یگانه» است، به راستی و در عمل باور میداشتند، میشد از بسیاری از رویاروییها و خشونتها پرهیز کرد. شاید در آن صورت دیگر کسی اصرار نداشت که باور او «تنها» راه، اندیشه، روش، دین، ابزار یا هر چیز «درست» و «قطعی» یا «غیر قابل پرسش» است. شاید اگر انسانها باور داشتند که غیر از «خدا» هیچ چیز دیگری «تنها» نیست، سادهتر با هم توافق میکردند که لزوماً مانند هم فکر نکنند، چرا که باور داشتند تمام افکار، ادیان، عقاید، افراد، رسوم، روشها، آیینها و هزاران مفهوم دیگری که به شکل «تابو» در آمدهاند، نمیتوانند تنها مفهوم درست باشند. چون هیچ یک «خدا» نیستند، و در نتیجه نمیتوانند «مطلق»، «یگانه» و «کامل» باشند.
از کودکی
یک بار مامان و بابا، من و خواهر و برادرم را در خانه گذاشتند و برای کاری بیرون رفتند. مامان از آن جا که خواهرم از همه بزرگتر بود ما را به او سپردند. به ما سفارش کردند که به حرف او گوش کنیم و تأکید کردند که وقتی برمیگردند، در مورد رفتار ما از خواهرم سؤال میکنند. ناگفته نماند که خواهر و برادرم اغلب اوقات شاید به خاطر فاصله سنی کمترشان در عالم کودکی همدست میشدند و در سربهسر من گذاشتن کوتاهی هم نمیکردند البته.
اما آن روز بر حسب اتفاق این من و برادرم بودیم که علیه خواهر شوریدیم. و تا آن جا که یادم میآید در آن دعواهای کودکانه حق با من و برادر بود. خواهرم در عالم بچگی جو بزرگتر بودن گرفته بودش و تا جا داشت زور میگفت. خلاصه حسابی لج ما در آورد.
وقتی مامانم برگشتند من به نمایندگی از جبهه خودمان سعی کردم ما وقع را گزارش کنم و دادی بستانم. اما خواهرم زودتر زرنگی کرده بود و ماجرا را به نفع خودش تعریف کرده و قاضی را با خود موافق کرده بود. قاضی هم که همان مامان باشد بدون گوش کردن به حتی یک کلمه از شکایات من توبیخم میکرد. این گلهگذاری و شکایت کشی شاید سه یا چهار بار تکرار شد. هر بار من سعی کردم با ناراحتی ماجرا و دلایل خودم را برای مقصر بودن خواهرم توضیح دهم مادر با عتاب بیشتری من را از خود راند. این خاطره که من آن روز نتوانستم حق خود را بگیرم راستش بگی نگی اثر بدی بر من گذاشت.
بدتر این که این روزها همان ماجرا در حال تکرار شدن است.
باز هم من به مثال کودکی الکن و ناتوان هر بار به هوای دادستانی میروم و محکوم برمیگردم. هر بار عتاب قاضی سختتر از بار قبل و هر بار من شکستهتر و زخمخوردهتر. و این بار درد این زخم بیشتر است. چرا که اگر آن موقع من کودک بودم و امید فراموشیام بود و البته قاضی مادر بود که همواره عزیز است امروز بالغی هستم فرومانده در کودکی خویش با انعطافپذیری کمتر و آسیبپذیری بیشتر که چندان هم قادر نیستم بیعدالتی قاضی را به راحتی فراموش کنم.
پانوشت: این یادآوری باعث شد این تمثیل به ذهنم بیاید که زندگی ما آدمها (شاید تنها از بعد احساسی) به نوعی مانند نقاشی آبرنگ (ترانسپرنت یا شفاف) است. لکههای تیرهای (یا همان تجربیات بد) که از قبل بر صفحهی زندگی نقش شدهاند با نقش و نگارهای بعدی پوشانده نمیشوند. اثر آنها همواره یک جوری خودش را نشان میدهد. برای همین همیشه خیلی خیلی برایم مهم بوده و هست که من به عنوان یک نقاش اگر قرار بود نقشی بر صفحهی زندگی دیگری بکشم حواسم باشد تیرگی بیجایی بر جا نگذارم.
دلمشغولیها…
سر و دل آدم که دنبال بهانه بگردد روی هوا گیرش میآید.
حتی اگر داشته باشی تمرین نوشتن انگلیسی کنی که مثلا کاری کرده باشی برای نزدیک شدن به چیزی که فکر میکنی تصمیم گرفتهای بهترین راه برای توست.
آن وقت که داری زور میزنی تا کلمهای یا جملهای بسازی اندر مزایای مهاجرت. تراژدی آن جا شروع میشود که پیش از این که در لغت و گرامر زبانی دیگر گیر کنی در افکار خودت گیر میکنی. که آیا واقعاً مزایای مهاجرت چیست؟ بعد هی دلیلها را ردیف میکنی. بعد میبینی دلیلهایت بیشتر از این که حسن (advantage) باشند، عیب (disadvantage)اند. بعد هی باید زور بزنی که سادهتر فکر کنی. سطحیتر. بیخیال دردهای دل. اما نمیشود. سر و دل به باد رفته است…
یاالله … چهارتا دلیل زپرتی پیدا کن که چرا مهاجرت خوب است؟ واقعا به ذهنم چیزی نمیرسد. عوضش یادم میآید که اگرهای بسیاری است که اگر میشد یه ذره خاک مملکت به هزار هزار خارجه میارزید. اگر موقعیت شغلی خوبی بود. اگر با وجود این همه رقابت بر سر ورود به دانشگاه و کار و … به خاطر انفجار جمعیت و عدم مدیریت، سایهی ۱۷۰ میلیون جمعیت که دارند همدیگر را به خاطر یک لقمه نان میدردند کابوس شبهایت نبود. (بارها خواب میبینم که میخواهم شنا کنم. اما عمق آب کم است. یا اصلاً آب ندارد. بعد احساس خفگی بهم دست میدهد. آب زلال و شفاف است. کاشیهای آبیرنگ کف استخر کاملاً تمیز است. اما تا میخواهم دست و پا بزنم به در و دیوارش میخورم.)
اگر به دنبال بهانهای برای شادی یا حتی فراموشی، دنبال هزار سوراخ نمیگشتی تا از دست آنها که خود را صاحب ناخن مردهات هم میدانند در امان باشی.
اگر تصویر خرابههای آرامگاه کوروش، در کنار کارتنخوابهایی که موقتاً برای آبرونگهداری محو شده بودند و الان دوباره مثل ریگ پخشاند، را همراه با دربهدری هموطنانی که پس از فاجعهای طبیعی، به برکت سنگدلی کسانی که عصا از کور هم میدزدند، آوارهاند، همواره جلوی چشمانت نبود.
اگر هر لقمه نانی که کوفت میکردی یاد پیرمردها، پیرزنها، کودکان و معلولان، زندانیان، پناهجویان و خیلیهای دیگر نمیافتادی که میشد برایشان کاری کرد اگر متولی میخواست یا حتی میگذاشت.
اگر … دیگر نمیکشم که دلیل ردیف کنم. اگر این مملکت صاحب داشت، حساب کتاب داشت، هیچ دلیلی نبود برای جلای وطن.
دلم میخواهد از این جا نیست شوم. چندین سال بعد بیایم که تمام این پلیدیها یادم نباشد. بعد راه بیفتم توی خیابانهای شهر و جادهها و دشتها … مردم را ببینم که رنگیاند. زمین را ببینم که میخندد و از تمیزی برق میزند. پرندگان و گربهها و سگها را ببینم که نفس میکشند و میچرند. اندیشههای گوناگون را ببینم که در کنار هم به صلح و صفا و احترام میزیند. دانشجویان را ببینم که عشق میکنند از یادگرفتن. کارمندان را ببینم که میبالند با کار کردن. زندانها را ببینم که اتاق فکرند برای آنانی که لحظهای غفلت کردهاند. طبیعت را ببینم که سرمست است از جلوهگری زیباییش.
بعد بگویم عجب خری هستم که این جا را ول کردهام رفتهام. بعد بمانم و زندهگی کنم. کار کنم. بدوم. بخندم. برقصم. نقاشی کنم. بروم کنار دریاچه گهر مثلاً بزنم به آبی زلال. آواز بخوانم. ببوسم. ببویم. بسازم و ببالم.
اما این حباب محتوم است به ترکیدن.
الان سر و دل تنها به یک راه میآید. که تصویر اشکهایی را که از چشم میریزد و در دل میریزد، درون محفظهی شیشهای مردمک به یادگار نگه دارد و به بوی فردایی زلالتر، سنگین سنگین قدم بردارد.
نه خاک… نه شهر… نه آدمها… این اشکها بارم را بیش از همه سنگین میکند. سرم، چشمهایم، زانوانم، سنگینی میکنند. آرزوها بیش از هر چیز قدمهایم را محکمتر. تا این سنگینی بچربد یا آن تحمل…
خدایا باز هم شکر…
آرزوهای کوچک من
آرزوهای کوچک سهره از دلهای برخی بزرگتر است.
پهنای سرزمینی بیکران برای آرزوهای کوچکش تنگ شده است.
آرزوهایی که به اندازهی یک آه است که از عمق جان بکشد و بیرون دهد.
اما فضای سینهش هم از حجم اندیشهی برخی گویا بزرگتر است.
اندیشههایی که از آرزوهای آه شدهی سهرهای کوچکتر است.
سودایی به بزرگی جهان که در اندیشههایی کوچک، حصر شده است.
خاری کوچک با زهری کشنده.
جدا میکند جانی از جانانی.
تیرهایی کشنده و سترگ برای شکار سهره.
سهره را شاخهی درختی کافی است.
اما دلهای سیاه و اندیشههای کوتاه را یارای دیدن برگی سبز، شاخهای آزادی، آوازی حتی در سوگ برگ، نیست.
نفس سهره مدتهاست بریده است.
له له زدن هم که جرم شد، دیگر چارهای جز پرواز نیست.
همینه که هست
حدس من این است
عشق غمگین است
مهرهها به جای خود به صفاند
صحن بازی ولی کمی پیر است
تاسها تو خالی است
پلهها میلرزند
مارها میرقصند
منچ در کار خود زمینگیر است
تازگیها گلی دیدی
بشکفد از درون صخرهی سنگ
یا آب، بشکافد دل سنگی
بکند شکوهای از جامهی تنگ؟
نفس تازهی صبح
در بستر بیماریست
به گمانم عشق غمگین است
حدس من سنگین است