یک بار مامان و بابا، من و خواهر و برادرم را در خانه گذاشتند و برای کاری بیرون رفتند. مامان از آن جا که خواهرم از همه بزرگتر بود ما را به او سپردند. به ما سفارش کردند که به حرف او گوش کنیم و تأکید کردند که وقتی برمیگردند، در مورد رفتار ما از خواهرم سؤال میکنند. ناگفته نماند که خواهر و برادرم اغلب اوقات شاید به خاطر فاصله سنی کمترشان در عالم کودکی همدست میشدند و در سربهسر من گذاشتن کوتاهی هم نمیکردند البته.
اما آن روز بر حسب اتفاق این من و برادرم بودیم که علیه خواهر شوریدیم. و تا آن جا که یادم میآید در آن دعواهای کودکانه حق با من و برادر بود. خواهرم در عالم بچگی جو بزرگتر بودن گرفته بودش و تا جا داشت زور میگفت. خلاصه حسابی لج ما در آورد.
وقتی مامانم برگشتند من به نمایندگی از جبهه خودمان سعی کردم ما وقع را گزارش کنم و دادی بستانم. اما خواهرم زودتر زرنگی کرده بود و ماجرا را به نفع خودش تعریف کرده و قاضی را با خود موافق کرده بود. قاضی هم که همان مامان باشد بدون گوش کردن به حتی یک کلمه از شکایات من توبیخم میکرد. این گلهگذاری و شکایت کشی شاید سه یا چهار بار تکرار شد. هر بار من سعی کردم با ناراحتی ماجرا و دلایل خودم را برای مقصر بودن خواهرم توضیح دهم مادر با عتاب بیشتری من را از خود راند. این خاطره که من آن روز نتوانستم حق خود را بگیرم راستش بگی نگی اثر بدی بر من گذاشت.
بدتر این که این روزها همان ماجرا در حال تکرار شدن است.
باز هم من به مثال کودکی الکن و ناتوان هر بار به هوای دادستانی میروم و محکوم برمیگردم. هر بار عتاب قاضی سختتر از بار قبل و هر بار من شکستهتر و زخمخوردهتر. و این بار درد این زخم بیشتر است. چرا که اگر آن موقع من کودک بودم و امید فراموشیام بود و البته قاضی مادر بود که همواره عزیز است امروز بالغی هستم فرومانده در کودکی خویش با انعطافپذیری کمتر و آسیبپذیری بیشتر که چندان هم قادر نیستم بیعدالتی قاضی را به راحتی فراموش کنم.
پانوشت: این یادآوری باعث شد این تمثیل به ذهنم بیاید که زندگی ما آدمها (شاید تنها از بعد احساسی) به نوعی مانند نقاشی آبرنگ (ترانسپرنت یا شفاف) است. لکههای تیرهای (یا همان تجربیات بد) که از قبل بر صفحهی زندگی نقش شدهاند با نقش و نگارهای بعدی پوشانده نمیشوند. اثر آنها همواره یک جوری خودش را نشان میدهد. برای همین همیشه خیلی خیلی برایم مهم بوده و هست که من به عنوان یک نقاش اگر قرار بود نقشی بر صفحهی زندگی دیگری بکشم حواسم باشد تیرگی بیجایی بر جا نگذارم.