روزهای سخت
دلت که تنگ بشه حاضری دونه دونه برنجهای سوختهای که یه نفر خاص پخته و خودت سوزوندیش رو بخوری، چون اون پخته. حتی نمیخوای پنجرهای که وقتی اونو تو خونه داشتی باز کردی ببندی. شاید بوش و طعم حضورش دیرتر از خونهت بره بیرون. به روزهای سخت فکر میکنم.
از کودکی
یک بار مامان و بابا، من و خواهر و برادرم را در خانه گذاشتند و برای کاری بیرون رفتند. مامان از آن جا که خواهرم از همه بزرگتر بود ما را به او سپردند. به ما سفارش کردند که به حرف او گوش کنیم و تأکید کردند که وقتی برمیگردند، در مورد رفتار ما از خواهرم سؤال میکنند. ناگفته نماند که خواهر و برادرم اغلب اوقات شاید به خاطر فاصله سنی کمترشان در عالم کودکی همدست میشدند و در سربهسر من گذاشتن کوتاهی هم نمیکردند البته.
اما آن روز بر حسب اتفاق این من و برادرم بودیم که علیه خواهر شوریدیم. و تا آن جا که یادم میآید در آن دعواهای کودکانه حق با من و برادر بود. خواهرم در عالم بچگی جو بزرگتر بودن گرفته بودش و تا جا داشت زور میگفت. خلاصه حسابی لج ما در آورد.
وقتی مامانم برگشتند من به نمایندگی از جبهه خودمان سعی کردم ما وقع را گزارش کنم و دادی بستانم. اما خواهرم زودتر زرنگی کرده بود و ماجرا را به نفع خودش تعریف کرده و قاضی را با خود موافق کرده بود. قاضی هم که همان مامان باشد بدون گوش کردن به حتی یک کلمه از شکایات من توبیخم میکرد. این گلهگذاری و شکایت کشی شاید سه یا چهار بار تکرار شد. هر بار من سعی کردم با ناراحتی ماجرا و دلایل خودم را برای مقصر بودن خواهرم توضیح دهم مادر با عتاب بیشتری من را از خود راند. این خاطره که من آن روز نتوانستم حق خود را بگیرم راستش بگی نگی اثر بدی بر من گذاشت.
بدتر این که این روزها همان ماجرا در حال تکرار شدن است.
باز هم من به مثال کودکی الکن و ناتوان هر بار به هوای دادستانی میروم و محکوم برمیگردم. هر بار عتاب قاضی سختتر از بار قبل و هر بار من شکستهتر و زخمخوردهتر. و این بار درد این زخم بیشتر است. چرا که اگر آن موقع من کودک بودم و امید فراموشیام بود و البته قاضی مادر بود که همواره عزیز است امروز بالغی هستم فرومانده در کودکی خویش با انعطافپذیری کمتر و آسیبپذیری بیشتر که چندان هم قادر نیستم بیعدالتی قاضی را به راحتی فراموش کنم.
پانوشت: این یادآوری باعث شد این تمثیل به ذهنم بیاید که زندگی ما آدمها (شاید تنها از بعد احساسی) به نوعی مانند نقاشی آبرنگ (ترانسپرنت یا شفاف) است. لکههای تیرهای (یا همان تجربیات بد) که از قبل بر صفحهی زندگی نقش شدهاند با نقش و نگارهای بعدی پوشانده نمیشوند. اثر آنها همواره یک جوری خودش را نشان میدهد. برای همین همیشه خیلی خیلی برایم مهم بوده و هست که من به عنوان یک نقاش اگر قرار بود نقشی بر صفحهی زندگی دیگری بکشم حواسم باشد تیرگی بیجایی بر جا نگذارم.
دلمشغولیها…
سر و دل آدم که دنبال بهانه بگردد روی هوا گیرش میآید.
حتی اگر داشته باشی تمرین نوشتن انگلیسی کنی که مثلا کاری کرده باشی برای نزدیک شدن به چیزی که فکر میکنی تصمیم گرفتهای بهترین راه برای توست.
آن وقت که داری زور میزنی تا کلمهای یا جملهای بسازی اندر مزایای مهاجرت. تراژدی آن جا شروع میشود که پیش از این که در لغت و گرامر زبانی دیگر گیر کنی در افکار خودت گیر میکنی. که آیا واقعاً مزایای مهاجرت چیست؟ بعد هی دلیلها را ردیف میکنی. بعد میبینی دلیلهایت بیشتر از این که حسن (advantage) باشند، عیب (disadvantage)اند. بعد هی باید زور بزنی که سادهتر فکر کنی. سطحیتر. بیخیال دردهای دل. اما نمیشود. سر و دل به باد رفته است…
یاالله … چهارتا دلیل زپرتی پیدا کن که چرا مهاجرت خوب است؟ واقعا به ذهنم چیزی نمیرسد. عوضش یادم میآید که اگرهای بسیاری است که اگر میشد یه ذره خاک مملکت به هزار هزار خارجه میارزید. اگر موقعیت شغلی خوبی بود. اگر با وجود این همه رقابت بر سر ورود به دانشگاه و کار و … به خاطر انفجار جمعیت و عدم مدیریت، سایهی ۱۷۰ میلیون جمعیت که دارند همدیگر را به خاطر یک لقمه نان میدردند کابوس شبهایت نبود. (بارها خواب میبینم که میخواهم شنا کنم. اما عمق آب کم است. یا اصلاً آب ندارد. بعد احساس خفگی بهم دست میدهد. آب زلال و شفاف است. کاشیهای آبیرنگ کف استخر کاملاً تمیز است. اما تا میخواهم دست و پا بزنم به در و دیوارش میخورم.)
اگر به دنبال بهانهای برای شادی یا حتی فراموشی، دنبال هزار سوراخ نمیگشتی تا از دست آنها که خود را صاحب ناخن مردهات هم میدانند در امان باشی.
اگر تصویر خرابههای آرامگاه کوروش، در کنار کارتنخوابهایی که موقتاً برای آبرونگهداری محو شده بودند و الان دوباره مثل ریگ پخشاند، را همراه با دربهدری هموطنانی که پس از فاجعهای طبیعی، به برکت سنگدلی کسانی که عصا از کور هم میدزدند، آوارهاند، همواره جلوی چشمانت نبود.
اگر هر لقمه نانی که کوفت میکردی یاد پیرمردها، پیرزنها، کودکان و معلولان، زندانیان، پناهجویان و خیلیهای دیگر نمیافتادی که میشد برایشان کاری کرد اگر متولی میخواست یا حتی میگذاشت.
اگر … دیگر نمیکشم که دلیل ردیف کنم. اگر این مملکت صاحب داشت، حساب کتاب داشت، هیچ دلیلی نبود برای جلای وطن.
دلم میخواهد از این جا نیست شوم. چندین سال بعد بیایم که تمام این پلیدیها یادم نباشد. بعد راه بیفتم توی خیابانهای شهر و جادهها و دشتها … مردم را ببینم که رنگیاند. زمین را ببینم که میخندد و از تمیزی برق میزند. پرندگان و گربهها و سگها را ببینم که نفس میکشند و میچرند. اندیشههای گوناگون را ببینم که در کنار هم به صلح و صفا و احترام میزیند. دانشجویان را ببینم که عشق میکنند از یادگرفتن. کارمندان را ببینم که میبالند با کار کردن. زندانها را ببینم که اتاق فکرند برای آنانی که لحظهای غفلت کردهاند. طبیعت را ببینم که سرمست است از جلوهگری زیباییش.
بعد بگویم عجب خری هستم که این جا را ول کردهام رفتهام. بعد بمانم و زندهگی کنم. کار کنم. بدوم. بخندم. برقصم. نقاشی کنم. بروم کنار دریاچه گهر مثلاً بزنم به آبی زلال. آواز بخوانم. ببوسم. ببویم. بسازم و ببالم.
اما این حباب محتوم است به ترکیدن.
الان سر و دل تنها به یک راه میآید. که تصویر اشکهایی را که از چشم میریزد و در دل میریزد، درون محفظهی شیشهای مردمک به یادگار نگه دارد و به بوی فردایی زلالتر، سنگین سنگین قدم بردارد.
نه خاک… نه شهر… نه آدمها… این اشکها بارم را بیش از همه سنگین میکند. سرم، چشمهایم، زانوانم، سنگینی میکنند. آرزوها بیش از هر چیز قدمهایم را محکمتر. تا این سنگینی بچربد یا آن تحمل…
خدایا باز هم شکر…
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
ابری نیست،
بادی نیست،
مینشینم لب حوض (حوضی که یه زمانی بود و دیگه نیست)
روشنی، من، گل، آب (از بس که آب گرون شده، حوض خیال هم دیگه آبی نداره)
پاکی خوشه زیست (و صفحه روزنامه و رایانه پر از وحشت و نفرت و خشونت)
و خدایی که در این نزدیکی است (نزدیک است؟)
مزاحم کامنتی
چندی است، یک مزاحم دارم. یک مزاحم که در کارش (که آزار و دشنام است) بس جدی و کوشا است (تنها نکته مثبتی که از وی دیدم) فقط لازمه که یه پست توی این وبلاگ نیمهمتروک بنویسیم، شخصی که گویا غیر از اینترنت از طریقی دیگر هم مرا میشناسد، باران دشنام را بر من میباراند! و البته این آزارها از زمان انتخابات به این طرف خیلی خیلی شدید شدهاند.
رفتار این شخص که از قم الطافش را پرتاب میکند به حدی آزاردهنده است که حتی پستهای فنی گاهگدارم هم بینصیب نمیماند. اینکه سرزدنم به اینجا و نوشتنم در این حد کم شده است ناشی از همین موضوع است.
هر بار نشانی آیپیای که استفاده میکند را برای دسترسی به این بلاگ مسدود کردهام اما اهل فن میدانند که این کار چارهساز نیست.
این شخص خود را به نامهای مختلفی به من معرفی کرده. در یک دوره بحث از طریق ایمیل (زمانی که فکر میکردم میتوان با وی گفتگو کرد) خود را با نام دانشمند جوان سمپادی معرفی میکرد. یک سری بلاگ هم در همین رابطه داشت که در آن به صورت پیوسته از انجمن سمپاد انتقاد (و به برداشت من بسیار نابجا و ناحق) کرده بود.
تنها میتوانم بگویم استرسهایی که این شخص (حقیر، خودخواه، بیمغز و صد البته دگم) تابحال برای من ایجاد کرده زیاد بوده است اما از این به بعد قصد ندارم در بازی وی باشم.
از این به بعد آزادتر خواهم نوشت، هر چند بازگشت به روزهای آرمانی چندان ساده نیست …
کارِ خدا!
یکم؛
میگم: دلم درد میکنه.
میگه: چراااااااااا؟
میگم: :/
میگه: چقدر طول میکشه ؛ـ)
میگم: یه روز، ۵ روز، یه هفته، ده روز، یه ماه، چهل روز….
میگه: غصه نخور عزیییزم/ برااایت قر میرییییزم
میگم: اگه راست میگی قر بده.
اونم قر میده.
دویم؛
میگه: بهتری؟
میگم: آره. مثل این که قرهایی که دادی فایده داشته:)))
نتیجهگیری: خدا هر کاری که خالصانه باشه رو قبول میکنه. حتی قر دادن!!!
از این اوقات لعنتی…
وقتی همه چیز لعنتی میشود. وقتی همه چیز نفرت انگیز میشود. این جور وقتها حالم را به هم میزند. شبیه نیمه شبی که دلم میخواهد زنگ بزنم و با مامان صحبت کنم. اما نصفه شب است. بنده خدا چه میداند که من لعنتی دوباره لعنتیتر از همیشه شدهام. چه میداند که یک فیلم، چند تا خبر لعنتی و یک دلتنگی لعنتیتر مرا به این روزگار لعنتی درآورده است. شاید با خود فکر میکند که با صادق دعوایم شده که به او زنگ زدهام. بنده خدا چه بفهمد که دلم برایش تنگ شده! همین! چه بفهمد که نشستهام نصفه شبی اینجا برای خودم در تنهایی زار زار عر میزنم چون دلم برای مامانم تنگ شده است. چون مثل بچگیها که ناتوان از تغییر دور و برم به گریه پناه میبرم، تنها پناه من است. لابد فکر میکند با صادق دعوایم شده. بنده خدا اولین چیزی که ازش میترسد همین است. اولین و آخرین چیزی که به ذهنش میرسد همین است. همیشه نگران همین است. برای هر سه مان از همین میترسد. به خاطر روزگار لعنتی که بر خودش گذشتهست. بنده خدا مادرم تمام زندگیاش وقف ما سه تا لعنتی است که فقط به فکر خودمان هستیم. چه میداند که افسردگی چیست. او هیچ وقت فرصتی برای این سوسول بازیها نداشته است. مامان همیشه کاری برای انجام دادن داشته است. مامان همیشه سه تا بچه داشته که اگر ۲۴ ساعتش را کش میداده هم به همه کارهای آنها نمیرسیده است. مامان زمانی برای تنها ماندن نداشته است. زمانی برای فکر کردن که چکار کنم. همیشه تکلیف معلوم بوده. همیشه کاری برای انجام دادن بوده. هنوز هم هست. هنوز بچه دخترش را باید کسی نگه دارد. هنوز قرضهای پسرش را کسی باید بدهد. هنوز دختردیگرش به حمایت نیاز دارد. و کسی دیگر جز او نیست. هنوز او باید دنبال این بچهها بدود. پیر شدنش را میبینم. لعنتی. این روزهای لعنتی. این شهر لعنتی. این دوری لعنتی. این نیمه شب لعنتی. این ناچاری لعنتی. ملاحظات… اجبارها… بیهودگیها. این جا نشستهام برای چه؟ این جا مینویسم برای چه؟ چرا آن جا نیستم. چرا به جای مادرم سهیل را بغل نمیکنم. چرا به جای مامان کار نمیکنم و درآمدی ندارم. من این جا چه غلطی میکنم. من این جا صبح تا شب توی این قوطی کبریت پای کامپیوتر چه گهی میخورم؟ وقتی دیگر حتی درس نمیخوانم که دلخوشی مادرم باشد؟ وقتی هیچ کاری نمیکنم. وقتی به هیچ دردی نمیخورم؟ وقتی که دلم میگیرد و میخواهم توی بغل مامانم باشم. وقتی که میخواهم بنشینم و چروکهایی که به صورتش اضافه میشود را بشمارم؟ پس این جا چه میکنم؟ وقتی که میبینم صورت نازنینش نحیفتر شده. از این جا متنفرم. از همه چیز متنفرم. بدتر از همه از خودم. یکی به من یاد بدهد که چطور دنیا را بایستانم. روز به روز میگذرد. مامان دارد پیر میشود. دنیای لعنتی… وایسا… تو رو به حضرت عباس وایسا…
همینطوریها
گاهی دلم برای خودم میسوزد که انتظارم از هرچیز و هر کس، واضح بودن و دقیق بودن است. این در حالی است که در دنیایی زندهگی میکنم که نه واضح است، نه دقیق است و همه چیز غیرقابل پیشبینی!
حتی در معیار انسان نرمال این دنیا …
بغضی به یاد یک دوست، اشکی برای هیچ…
برای اکبر که دیگر نیست… برای اکبر که هست ولی رفته… برای اکبر که رفته اما مانده… برای دوست دوست دوستم که همان هم کافی است برای دوست داشتناش… ولی خودش شرط لازم وکافی بود. باید دیده باشی همه زندگی و سرزندگی و تلاشش را تا بفهمی وقتی میگویم هست یعنی چه…
اکبر از آن تیپ بچههایی بود که با خانواده زمین تا آسمان فرق داشت، مثل خیلیهامان. روی سنگ قبرش هم شاید بنویسند رفیق باز که بیراه نیست، حقاش است. بود. یعنی لیاقتش را دارد. رفیقباز بود. نه از آنها که امروز یکی فردا یکی دیگر، نه! با هر که راه میآمد با او میماند. با معرفت بود برای دوستانش.
آه……….
اکبر دور بود. حالا انگار از همان دورها برایم دستی تکان داده و رفته است.اما من نه تنها برای او انگار برای او با همهی آن چه پشت سرش است دست تکان میدهم. برای دم در خوابگاه زیر پنجره اتاق سه و آن لیمویی که از پنجره توی اتاق پرتاب کرد. برای دم در پنجاه تومنی دانشگاه تهران که پایش درد میکرد و نمیتوانست بایستد، چون توی عروسی رضا کلی رقصیده بود و حالا نمیتواند به دیگر دوستانش ادای دین کند…
دیگر دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشود. من که نمیدانم. با خود میگویم شاید از آدمها بود که سیاوش قمیشی برایشان میخواند چه دردی است در میان جمع بودن… ولی در گوشهای تنها نشستن. شاید گوشهای از دلش تنها نشسته بود. مثل خیلیهامان. شاید… که این طوری غم، کنج دلش خانه کرد و بیمارش کرد. سرطان اما نه! تنهایی بچه را از پا انداخت. بیرفیقی… انرژی میخواست. نمیگرفت. نمیدانم. نمیدانم.
این که میگویم اکبر دو حالت دارد. بستگی به خودت دارد. یکی اکبر بود که وقتی راه میرفت زمین میلرزید. یکی این اکبر که رو زمین دل همه را میخ کرده بود به رختخوابش. شاید با همان مفهایی که الکی دستش را میچسباند به میلههای وسط پیادهروها و حال همه را بد میکرد و البته کلی میخنداند.اما این بار جدی جدی دل همه چسبیده بود به ابروهای پر پشتش که از بس لاغر شده بود پرپشتتر هم نشان میداد.
ولی وجه مشترکش این است که تو دل همه دوستانش جا دارد.
برای حق روستا… برای اکبر… که از آن دور دست تکان میدهد.