از میثم یعقوبی تنها تصویری کمرنگ مربوط به روزهای دانشگاه تهران در ذهن دارم. حتی وقتی عکسش را دیدم یادم نمیآمد که همورودی ما بود یا سالی پیشتر. اما دیدن یک نوار مشکی بر گوشهی عکسش همان اندازه مبهوت و سرگشته و غمگینم کرد که انگار دیروز با هم یک چای رفاقتی زده بودیم. ناراحت شدم. دنبال کردم ببینم برایش چه اتفاقی افتاده است. هیچ، در ساختمانی برای خودش تنها و آرام زندگی میکرده است. شیر ناپاک خوردهای طبقهی اول ساختمان را گویا به عمد! آتش میزند و دودش نه در چشم که در حلق این جوان میرود و البته در چشم خانوادهای. خدایش بیامرزد.
عزیز دیگری گویا از فارغالتحصلان مدرسهمان در حادثهی غریب دیگری جان سپرده است.
به یاد جوانهای از دست رفته میافتم.
به یاد خانوادههای داغدار.
گیرم بگوییم و دعا کنیم خدا هیچ بشری را جوانمرگ نکند. مگر خدا به حرف ما نشسته است. اصلا از کجا معلوم بعدی خودمان نباشیم؟
اصلا مگر فردا با صد سال بعد چه فرقی میکند؟
فقط خدا کند خیلی سخت نباشد. از اول تا آخر.
خدا این رفتگان را هم رحمت کند.