مرغکی پربستهام من/در قفس نورستهام من
زیر این پهنای آبی/دل به سقفی بستهام من
از دورنگیهای یاران/ دل به ناخن خستهام من
بس که ببریدند بالم/ از زدن پر خستهام من
در هوای باد و باران/ شیشهها بشکستهام من
نی رمیدم نی رسیدم/ از چه رو پابستهام من
نشنیدیها
تمام آن چه بودهام به پای یک چرا برفت/برای آن چه میشوم روانهام به کوه و دشت
تیشه به ریشه میزنم، سبزه رها کنم به آب/حذر چرا کنم که کی نهال روید از طناب
دلم هوای تازه خواست، خوشا به حال کرمها/دریده پیلهام ولی، بریده است بالها
مسیح در درون من کشیده بر صلیب هست/هنوز در درون من زخمهایی عمیق هست
گلوی من به روی سنگ، چشم به راه دست من/نه تیغ را توان کشید، نه جان بیارمد به تن
نطفهای از جنس حضور نشسته بر کنج دلم/زمزم روشنی کجاست؟ تشنه شده خاک تنم
دوباره ذوقمان گرفت، خدا خودش به خیر کند که جو اگر بگیردش، شعر و ادب فغان کند
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دعا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد | شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد | |
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید | تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد | |
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق | راه مستانه زد و چاره مخموری کرد | |
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود | آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد | |
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت | مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد | |
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود | عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد |
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد | که خاک میکده کحل بصر توانی کرد | |
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر | بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد | |
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید | که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد | |
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست | گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد | |
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی | که سودها کنی ار این سفر توانی کرد | |
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون | کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد | |
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی | غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد | |
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور | به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد | |
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی | طمع مدار که کار دگر توانی کرد | |
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی | چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد | |
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ | به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد |