مشهدی رفتیم…

مشهد هم رفتیم. اولین سفر مشترک‌مان. لذت زیارت و اولین سفر مشترک همسرانه و اولین ارائه‌ی‌ دست‌آورد علمی و هتل شبی ۱۵۰ هزار تومانی لذتی است خاطره شدنی.

اما بگذار بعضی چیزها را این جا بنویسم که بماند همین‌جا به جای گوشه‌ی ذهن‌ام که این خرابه پاک بماند لااقل از این بدی‌ها:

صبح که رسیدیم خواستیم به حضرت سلامی کرده باشیم. دخترک چادرمشکی رنگین در دست، در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت باید چادر بخری. انگار داشت پز اسباب‌بازی‌ای که بزرگ‌ترش برایش خریده بود را به من می‌داد. اول پشیمان شدم از ورود به حرم. بعد گفتم حضرت تا این‌جا طلبییده‌اند. غیظ این نامحرمان و سرکشی از زورگویان به پای ادب عرض ارادت نمی‌رسد. گوربابای‌شان. چادر را خریدم و به طوری که داد بزند زوری‌است سرم کردم که در حال ورود دوباره دیدم همان دخترک به دیگری آدرس می‌دهد که از کجا چادر به امانت بگیرد؟!!! گفتم بنازم به حرم‌داران حضرت که چه دل‌شادش می‌کنند با این دین‌داری‌شان… بنازم غریب‌نوازی‌شان را که در میانه‌شان امام امتی را زهر نوشاندند و اینان نشستند و به کاسبی‌شان مشغول‌اند و هم‌چنان می‌نوازند ساز غریب‌نوازی را…

هنگام ورود به پیش‌گاه مردک کت‌مشکی رنگین در دست، گفت حجاب‌تان را حفظ کنید که زیارت مستحب است و حجاب واجب. ندا بلند کردم که کی گفته حجاب واجبه؟ در دل گذراندم: تا تو حاجب درگاهی اگر دلم راضی می‌شد زیارت را بر خود حرام می‌کردم و حجاب را دریدن واجب. چه کنم که نه دل راضی می‌گردد نه عقل لاکردار.

مطابق معمول امانات را تقدیم کردم و از حضرت خواستم آن چه می‌خواستم و زیاد وقت‌شان را نگرفتم!

روز آخر هم که برای خداحافظی رفتیم موقع آماده شدن نمازگزارن جمعه بود. از حرم که بیرون می‌آمدیم مردکی لابد مشکی‌پوش در بلندگو بلند می‌گفت که دین مقدس ساز است. مردک پیشه‌ی خودش را با کیش خداوندی اشتباه گرفته بود. در این اوضاع غیر از این هم نمی‌شود.

نمی‌دانم امام رضا دلش وسط آن همه آب طلا و آینه و حاجب و دربان و مواجب بگیر و آن همه آدم که برای یک لحظه لمس آب طلاها هم‌دیگر را له می‌کردند دلش طاقت می‌آورد؟!

به گمانم که امام دلش پیش کودک تازه به راه افتاده‌ای باشد که زنی دستش را گرفته بود و چیز می‌فروخت در مترو و کودک را با پای برهنه همه جا می‌دواند. کاش لااقل مادرش بوده باشد. یا امام رضا…

بغضی به یاد یک دوست، اشکی برای هیچ…

برای اکبر که دیگر نیست…  برای اکبر که هست ولی رفته…  برای اکبر که رفته اما مانده…  برای دوست دوست دوستم که همان هم کافی است برای دوست داشتن‌اش…  ولی خودش شرط لازم وکافی بود. باید دیده باشی همه زندگی و سرزندگی و تلاش‌ش را تا بفهمی وقتی می‌گویم هست یعنی چه…

اکبر از آن تیپ‌ بچه‌هایی بود که با خانواده زمین تا آسمان فرق داشت، مثل خیلی‌هامان. روی سنگ قبرش هم شاید بنویسند رفیق باز که بی‌راه نیست، حق‌اش است. بود. یعنی لیاقت‌ش را دارد. رفیق‌باز بود. نه از آن‌ها که امروز یکی فردا یکی دیگر، نه! با هر که راه می‌آمد با او می‌ماند. با معرفت بود برای دوستان‌ش.

آه……….

اکبر دور بود. حالا انگار از همان دورها برایم دستی تکان داده و رفته است.اما من نه تنها برای او انگار برای او با همه‌ی آن چه پشت سرش است دست تکان می‌دهم. برای دم در خوابگاه زیر پنجره اتاق سه و آن لیمویی که از پنجره توی اتاق پرتاب کرد. برای دم در پنجاه تومنی دانشگاه تهران که پایش درد می‌کرد و نمی‌توانست بایستد، چون توی عروسی رضا کلی رقصیده بود و حالا نمی‌تواند به دیگر دوستان‌ش ادای دین کند…

دیگر دلم برای هیچ چیز تنگ نمی‌شود. من که نمی‌دانم. با خود می‌گویم شاید از آدم‌ها بود که سیاوش قمیشی برایشان می‌خواند چه دردی است در میان جمع بودن… ولی در گوشه‌ای تنها نشستن. شاید گوشه‌ای از دل‌ش تنها نشسته بود. مثل خیلی‌هامان. شاید… که این طوری غم، کنج دلش خانه کرد و بیمارش کرد. سرطان اما نه! تنهایی بچه را از پا انداخت. بی‌رفیقی… انرژی می‌خواست. نمی‌گرفت. نمی‌دانم. نمی‌دانم.

این که می‌گویم اکبر دو حالت دارد. بستگی به خودت دارد. یکی اکبر بود که وقتی راه می‌رفت زمین می‌لرزید. یکی این اکبر که رو زمین دل همه را میخ کرده بود به رخت‌خوابش. شاید با همان مف‌هایی که الکی دستش را می‌چسباند به میله‌های وسط پیاده‌روها و حال همه را بد می‌کرد و البته کلی می‌خنداند.اما این بار جدی جدی دل همه چسبیده بود به ابروهای پر پشت‌ش که از بس لاغر شده بود پرپشت‌تر هم نشان می‌داد.

ولی وجه مشترک‌ش این است که تو دل همه دوستان‌ش جا دارد.

برای حق روستا… برای اکبر… که از ‌آن دور دست تکان می‌دهد.

انسانی که می‌فهمید و سرزنده بود

وقتی صداش کردم که ازش لواشک بخرم، داشت پیاده می‌شد. خانوما صداش کردن. شاید برای کمک بهش. در جواب‌شون که گفتن داشتی مشتری رو از دست می‌دادی گفت: اشکال نداره این ایستگاه نشد ایستگاه بعدی. خدا روزی رسونه. بعد با خوشحالی‌ای که در فروشنده‌های مترو بخصوص بچه‌ها کمیابه در حالی که پول رو توی کیفش می‌گذاشت گفت باید بریزم‌شون تو حساب. با تعجب ازش پرسیدم تو حساب بانکی داری؟ گفت آره. هم مامانم برام می‌ریزه، هم بابام. خودمم وقتایی که مدرسه نمی‌رم می‌آم کار می‌کنم. بیکارم دیگه…!

او می‌خواست دوچرخه‌اش را به ماشین تبدیل کند. در عصر گیم نت و اینترنت و بلوتوث بازی. در عصری که بچه‌ها تا ۲۰ سالگی حتی یادشان نیست که می‌توانند کار کنند. این کودک ده سالش هم نبود. دلم می‌خواست ماچش کنم این انسان فهمیده‌ی سرزنده را.

شهید

خانمی میان‌سال با پوشش مانتو و شالی که خیلی هم سفت نبود، موقر و با شخصیت، روبرویم نشسته بود. از دانشگاه پرسید و این که آیا من سهمیه شاهد دارم یا نه. بعد گفت من خودم مادر شهیدم! گفت وقتی شهردار و … به خانه‌مان می‌آیند- لابد برای ارج گذاشتن به خانواده شهدا- به آن‌ها می‌گویم پسر من نماز نمی‌خواند اما برای ناموس و کشورش جان‌ش را تقدیم کرد. او برای چه رفت. چه شد.

وقتی بهش می‌گفتم نرو می‌گفت: من نروم، دیگری هم نرود. پس چه کسی از میهن‌مان دفاع کند.

نامه‌ای که نوه‌اش برای عموی شهیدش نوشته بود را نشانم داد. دخترک نوشته بود: وقتی دوستان عمویم برای خاک سپاری‌اش آمدند مامان‌بزرگ‌م پرسید چرا این‌ها پابرهنه‌اند. آن‌ها گفتند چون عمویم خواب دیده که اگر من شهید شدم پابرهنه به مزارم بیایید.

دخترک دو تا قلب کشیده بود که یک تیر از میانش رد شده بود. مثل قلب‌های عاشقانه. اما پایین‌ش نوشته بود: این تیر اراق(عراق) است که به قلب تو خورده!

کرانچی!

یک بار به پسرک تعارف کرده بودم. از پشت ایستاده‌ای به مامانش اشاره کرد که از اونا می‌خوام باز هم. به سمت‌ش گرفتم و به جای بردار گفتم بگیر. به مامانش معصومانه گفت قول بده بعدش نزنی منو! قبل از این که پاکت کرانچی را از دستم بگیرد…