مادرم این روزها بیشتر میخندد. مادرم این روزها بیشتر درد میکشد. او بیشتر میخندد تا بهتر پنهان کند. لبخندهای ملیح و کمرنگ توان پنهان کردن درههای عمیقی که این روزها در دل صبور کوه مانندش شکاف خوردهاند را ندارند حتی از من. از همه. این پردهپوشی خندههای مستانه میطلبد. قهقهههای بلند میخواند که پاره نشود. که بند دل منی که بیرون پرده در فاصلههای چند صد کیلومتری در آغوش مهربان زندگی لمیدهام پاره نشود. میخندد و بلند میخندد تا سد کند تکثیر این هیولای مخرب درد را. سالهاست که عادت کرده به دردها بخندد و آنها را که انگار نذر کردهاند که بیرون بریزند، در چاه ژرفای روحش دفن کند. بلند بخندد تا فریاد آههای دردهایش که روح چون منی را کر میکند، به گوشها نرسد. سالهاست بر بیدرد نامیدنها و بیغم دانستنها و مغرور دیدنها، دم بر نیاوردن گزیده است. اما گریزی نیست از بازدمهای آتشین که میسوزاند مرا. ترسم اگر بداند و بفهمد که میسوزاند بازدمهایش، که آن وقت دم برنیاورد مگر بازدمد. چون او مادر است. چون مادرها میخندند. چون مادرها درد دارند. چون مادرها آه دارند. اما میخندند.