بازنشر: برای آنانکه …

امام علی -علیه‌السلام
یبلغُ الصّـادقّ بصدقه ما لا یبلغـُه الکاذبُ باحتیاله؛
راست‌گو با راستی‌اش به چیزی می‌رسد که دروغ‌گو با چاره‌جویی به آن نمی‌رسد.

امام علی -علیه‌السلام
لا تـُمسک عن إظهار الحقِّ إذا وجدتَ له أهلاً؛
از آشکار کردن حق، هنگامی که برای آن اهلی یافتی، خودداری مکن.

– باز نشر از گوگل‌باز

آرزوهای کودک درون من

چند روز پیش دو تا مصاحبه دیدم با دو تا از بازیگرای معروف قدیمی که شاید خیلی هم مال گذشته‌ی دور نباشن. قبل از خود مصاحبه‌ها، به طور اتفاقی تحلیل‌هایی رو راجع به اونا خوندم که نظرم جلب شد خودشون رو ببینم. در هر دو مورد انتقادهای زیادی به تهیه‌کننده و مصاحبه‌گر هر دو مورد(یک نفر) وارد کرده بودن و برخی معتقد بودن که این مصاحبه‌ها با انگیزه‌های خاصی صورت گرفته. اما راستش من دلم برای مصاحبه کننده سوخت چون اونقدر روی انزوای اون دو بازیگر تأکید می‌کرد و با حسرت از محبوبیت و پیروزمندانه از فراموش‌شدن این دوتا بازیگر حرف می‌زد که به نظر می‌رسید خودش از مطرح نبودن و محبوب نبودن تو جامعه خیلی رنج می‌بره… البته اشاره به بی‌مهری‌ای که این دو بازیگر با اون مواجه شده بودن شاید بد هم نباشه. یعنی این دو برنامه اگر چه دیدگاهی گزنده و شاید تحقیرآمیز نسبت به اون دو عزیز داشت، اما با توجه به بازخورد این اثرات به مسبب اونا، حداقل به بی‌مهری‌ای که متوجه اون دو عزیز شده بود اشاره می‌کرد و نکاتی را به یادمان می‌انداخت. با دیدن این برنامه‌ها به ذهنم رسید که خب شاید بد نبود میون این همه انجمن و ان. جی. او دست و پا شکسته‌ای که داریم یه انجمن هم داشتیم به اسم انجمن مبارزه با انزوا… یعنی یه عده آدم که دوست داشتن، با هم برنامه‌ریزی می‌کردن به آدم‌هایی که به هر نوعی دچار تنهایی شدن، سر بزنن. مثلا برن با بازیگرای قدیمی بشینن فیلم ببینن یا  چندوقت یه بار برن خانه‌ی سالمندان و  باهاشون یه دیداری کنن. یا می‌رفتن سراغ آدم‌هایی مثل مهدی آذریزدی [واقعا دوستش داشتم چون قصه‌های خوب‌ش همدم سال‌های تنهایی‌ام بود و متأسفانه هیچ وقت این شجاعت رو پیدا نکردم که یه بار برم در خونه‌ش و بهش بگم دستت طلا… و در تنهایی فوت شد.] و خیلی آدم‌های دیگه… که البته برای هر کدوم اینا باید روحیه‌ی قوی و شخصیت توانایی داشت. من که به شخصه بلد نیستم با همه‌ جور آدمی ارتباط برقرار کنم و دل به دل‌شون بدم. خلاصه این که ایشالاه وقتی جامعه‌مون پیشرفته‌ شد و انجمن‌های مردمی توش به شکل مدرن تأسیس شدن یکی‌ش هم این باشه…

با بهانه، بی‌بهانه

من یه آدمی‌ام که همیشه یه عالمه کار تو ذهنم هست که دوست دارم انجام بدم. خیلی از این کارها اصولا در توان من نیست. بعضی‌هاش از تخصص و دانسته‌های من فراتره. برای خیلی‌هاش هم وقت ندارم. اونایی که ته‌ش می‌مونه هم به اونای دیگه تلاقی می‌کنه که مجبورم انجام بدم و در نهایت فقط کارهایی رو انجام می‌دم که مجبورم تو زندگی انجام بدم! بعضی از این کارهای مورد اشاره جزو کارهای عام‌المنفعه هستند. بعد وقتی می‌بینم کسی پیدا می‌شه که اون کاری که من دوست داشتم رو انجام داده یه احساس دوگانه بهم دست می‌ده… از طرفی خوشحال می‌شم چون کسی هست که اون کارو انجام بده و انگار یه باری از دوشم برداشته شده. اون روی سکه یه جور احساس بی‌مصرفی‌ه که درون‌ش احساس عدم منحصربفردی وجود داره. مثلا یکی از کارهایی که دوست داشتم این بود که ایروبیک رو خوب بلد بودم و با خانم‌های محله یا دوستان و … صبح‌های خیلی زود می‌رفتیم پارک و ورزش می‌کردیم. یا اینکه روی دیوار نقاشی‌هایی می‌کشیدم که طبیعی بودن و یا دستگاهی درست می‌کردم شبیه آب هندونه گیری که تو تهران کم دیدم که با برق کار می‌کرد. جدیداْ توی غذاساز بوش دیدم یه چیزی شبیه اونا هست که بهش می‌گن رب‌گیر ولی مکانیسم‌ش همون‌طوریه. خب یه افرادی هستن که این کارها رو کردن و حداقل ذهن من دیگه درگیر اونا نیست. اما طرف دیگه‌ش اینه که خب من قراره چکاری بکنم؟ این همه فکرای متنوع که هیچ کدوم هیچ ربطی به هم ندارن همش توی ذهن من دور شمسی قمری می‌زنن و من مثل گربه‌ای که دنبال دم خودش می دوه، هراز چند گاهی به‌ هر کدومشون یه چنگی می‌زنم. پس کی قراره من کاری رو بکنم که اون حس رضایت‌مندی بهم دست بده. احساس لذت از این که کار مفیدی انجام دادم. اثری از خودم به جا گذاشتم که غریزه‌ی ماندگاری و یگانگی من رو ارضا می‌کنه. که بهم ثابت کنه من تنهایی برای این آفریده شدم که اون کار رو انجام داده باشم. که فلسفه‌ی وجودی من (منحصراْ «من») این بوده که این کار خاص رو انجام بدم. کی قراره من بی‌قراری‌هام رو رام و آروم کنم که اینقدر تو دل من بالا و پایین نرن. که کمی بهم فرصت بدن از خودم و وجود خودم و اثرات وجودی خودم راضی باشم. نمی‌دونم.

باز نشر: ده توصیه تشکیلاتی شهید بهشتی

آدم‌های بزرگ که از اونا به خوبی یاد می‌شه اغلب آدم‌های با اخلاقی بودند. حتی در سیاست. نمونه‌ای از این مردان بهشتی بود.

توصیه‌های بهشتی برای کار تشکیلاتی را دوست عزیز، حمزه در فیس‌بوک نوشته بود. برای گم نشدنش بین خیلی نوشته‌های دیگه دوست دارم اون را اینجا بازنشر کنم. این نوشته دیدگاه مردی است که اسلام اخلاق‌مدار را باور داشت و در این راه به کین کشته شد. مطالعه این توصیه برای طرفداران جنبش سبز بخصوص کسانی که دغدغه اسلام را هم دارند توصیه می‌کنم:

۱- ایمان هر‌چه قوی‌تر به آرمان‌تان و به کارتان؛ نگذارید این ایمان در شماها خدای ناکرده پژمرده و ضعیف شود. این ایمان باید روز به روز تقویت‌گردد.
۲- برنامه‌های عملی‌ای که در‌آن، تفوق و برتری کارکرد ساختار اسلامی و نیروهای مؤمن به چشم بخورد؛ باید به‌گونه‌ای باشد که خواهر مسلمان و برادر مسلمان ما که از یک هم‌سن‌ و همکلاسی و هم‌رتبه‌ی غیر‌مسلمانش در مقام عمل دینی صالح‌تر است، در مقام عمل اجتماعی نیز سودمندتر باشد. اگر عمل شما به حال مردم سودمند واقع شو‌د، ماندنی خواهید بود. این بیان قرآن است. «فاما الزبد فیذهب جفاءً و امّا ما ینفع الناس فیمکث فی الارض» [کف می‌رود و آن‌چه برای انسان‌ها سودمند است می‌ماند. رعد/ آیه ۱۷] سودمندی بیشتر ما باعث پیروزی ماست. به همین جهت در خودسازی فردی و جمعی انجمن‌هایتان باید طوری برنامه‌ریزی کنید که در صحنه خدمت به مردم بدرخشید؛ نه برای تعریف مردم بلکه برای خدا.
۳- ارتباط‌تان را قوی کنید؛ وقتی یک عده در اقلیت هستند، باید بکوشند تا به کمک ارتباطات گسترده، یک جمع بزرگتر شوند. وقتی‌که همه یک‌جا جمع هستید، احساس دلگرمی و قدرت بیشتر می‌کنید.
۴- جذب عناصر جدید؛ گاهی دافعه خیلی قوی است اما جاذبه چندان قوی نیست. مسلمان، هم دافعه دارد و هم جاذبه. شما باید جاذبه‌تان زیاد باشد. باید کلامتان و رفتارتان چنان باشد که اطرافیانتان را یکی یکی جذب‌کنید. اصلاً باید برنامه داشته باشید برای جذب آنها. مبادا فکر کنید که اینهایی که با ما مخالف هستند دیگر کارشان خراب است و درست‌شدنی نیستند. خیر، انسان تغییر‌می‌کند. خیلی‌ها آدم‌های خوبی هستند، می‌لغزند و بد می‌شوند. خیلی‌ها آدم‌های بدی هستند و در اثر ارشاد و معاشرت خوب می‌شوند. تعالیم اسلام یادتان نرود. اسلام می‌گوید تا آخرین لحظات حیات، درِ توبه باز است.
۵- انضباط؛ هر کار دسته‌جمعی‌ای که انجام می‌دهید باید همراه باشد با انضباط تشکیلاتی. بچه مسلمان‌ها به انضباط مقدار کمی بها می‌دهند. باید یک مقدار به انضباط بیشتر بها‌ بدهیم. اما نظم فرعونی نه؛ زیرا نظم گاهی فرعونی و طاغوتی است. نظم ما باید الهی، سازنده و نورانی باشد.
۶- شناسایی و کشف استعدادها؛ کشف عناصر مدیر و به دردخور که بتوانند پستهای کلیدی و مؤثر را با لیاقت اداره کنند. گاه ما یک فرد متدین و خوبی را می‌‌گذاریم رأس کاری ولی چون توانایی‌اش ضعیف است، اثر بدی می‌گذارد. شما باید مدیرهای مومن و متعهد ۱۰ سال آینده را هم کشف کنید و هم بسازید.
۷- معلوماتتان را ببرید بالا در کنار مطالعات اسلامی؛ مطالعاتتان باید اسلامی باشد، فنی هم باید باشد. هر کدام از شما وظیفه‌ی شرعی‌تان است که در هفته یک مقدار روی رشته خاص خودتان مطالعه‌ی فنی کنید، طوری که کاردانی و کارایی فنی شما رو به افزایش پیگیر و مستمر باشد.
۸- شیوه‌های صحیح برخورد با دشمن و مخالف را یاد بگیرید؛ گاهی برادرها و خواهرها با جریانهای مخالف می‌خواهند برخورد کوبنده داشته باشند اما طرز برخورد آنها طوری است که در جامعه محکوم می‌شوند. شیوه‌های برخورد باید صحیح باشد. باید درباره این شیوه‌های برخورد بنشینید و تبادل نظر کنید.
۹- انتقاد از خویشتن؛ آیا هیچ وقت دور هم جمع می‌شوید بگویید این یک هفته نقایص و عیب کارم این بود. این کار را می‌کنید یا خیر؟ خوب، شروع‌کنید! هیچ اشکالی ندارد. «المؤمن مرآت المؤمن» یعنی چه؟ برادر و خواهر مسلمان باید آینه‌ی یکدیگر باشند. آینه یکی از کارهایش این است که عیب‌های آدم را می‌گوید. بنابراین هر هفته‌ای، دو هفته‌ای، یک ساعت دور هم بنشینیم با روی باز و گشاده‌رویی هر کسی اول عیب‌های خودش را بگوید بعد آنهایی که جا می‌ماند دیگران بگویند، بعد هم عیب جمعمان را بگوییم.
۱۰- امید کامل به آینده؛ هیچ مسلمانی حق یأس و ناامیدی ندارد. آدمهایی که ایمان به خدا ندارند آنهایی هستند که از گشایش‌آفرینی خدا در تنگناها مأیوس می‌شوند. انسانهای مؤمن همیشه باید امیدوار باشند. آنقدر قرآن و اسلام به ما تعلیم می‌دهد که نه با یک غوره سردی‌تان بشود و نه با یک مویز گرمی‌تان.

منبع: http://www.facebook.com/notes/hmzh-ghalby/dh-twsyh-tshkylaty-shhyd-bhshty/179253758771471

ندانم‌های بسیار است…

چه باید کرد؟ وقتی فلان زندانی سیاسی سردش است و خانواده‌اش می‌گویند که نگران‌ش هستند در این هوای سرد. وقتی دیگر زندانی سیاسی نگران خانواده‌اش هست که تهدید می‌شوند. وقتی ایمیل می‌آید که فلان بنده خدا با دختر و همسرش چند ماه است که کنار خیابان زندگی می‌کنند. وقتی دنده‌های بیرون‌زده‌ی کودکی از لاغری در عکس جلویت دهان کجی می‌کند. حالا یا در آفریقای جنوبی است یا در کره شمالی یا همین بیخ گوش خودت. وقتی فلان مؤسسه خیریه برای کودکانی که چندین ساعت تزریق دردناک را باید تحمل کنند، دنبال تلویزیون است که سرگرم‌شان کند. وقتی خانه خورشید به این صرافت افتاده که زنان خیابانی را سر و سامانی بدهد حتی با دادن کاندوم به آن‌ها که بدبخت‌تر از این که هستند نشوند. وقتی مهاجران غیر قانونی قایق‌شان به صخره می‌خورد و می‌میرند. وقتی پول‌هایی که باید به گرسنه‌ها برسد صرف کشتن آدم‌های دیگری می‌شود. وقتی فلان زندانی از نحوه‌ی شکنجه شدن‌ش می‌گوید. وقتی گُر و گُر خبر اعدام می‌آید و تقریبا مطمئنی که طرف حق‌اش مردن نبود. وقتی صحنه‌ی شلاق‌هایی که برای شیوا نظر آهاری نامی که حتی نمی‌شناسیش بریده‌اند جلوی چشمت می‌آید. وقتی تنهایی محتشمی پور نامی در پس نامه‌هایش به چشمت می‌آید. وقتی روحت همراه کسی که نمی‌شناسی‌اش زیر ماشین له می‌شود. وقتی فلان تالاب خشک می‌شود. وقتی تخت جمشید به تاراج می‌رود. وقتی پدر و مادری طلاق می‌گیرند تا فرزندشان از سربازی معاف شود. وقتی بخشی از روانت گوشه‌ی خیابان ۱۶ آذر ساعت ۱۲ نیمه شب در تاریکی کنار آن دو نفر بی خانمانی که کنار خیابان بودند جا می‌ماند. وقتی ذهنت مثل باد وحشی به همه جا سرک می‌کشد و تو نمی‌توانی این سرکش را سر جایش نگه داری… این جور وقت‌ها بد جور احساس ناتوانی می‌کنم. مثل بچگی‌ها. گوشه‌ای کز می‌کنم. مثل حالا که گوشه‌ی خانه کز کرده‌ام. چه باید بکنم. نه جسمم، این روحم است که درونم زانویش را در آغوش گرفته و تکان تکان می‌خورد و هی می‌پرسد چه باید بکنم؟ وقتی به هر که می‌رسم می‌بینم دیگری سرش را کلاه گذاشته. وقتی توی روز روشن کیف زنی را به زور از دستش می‌قاپند. وقتی توی خیابان پشت چهارراه پسرها را می‌بینم که به دختری متلک می‌گویند. وقتی چند تا دختر و پسر(از کودک تا جوان) را می‌بینم که با لباس‌های کثیف و چیزهایی که برای فروش دارند دور آتش جمع شده‌اند تا از سرما در امان بمانند(و لابد دیگر این جا واعظی یافت نمی‌شود که منع‌شان کند از اختلاط. لابد این‌جا حداقل آخوندها سرشان می‌شود که این‌ها بعد از خدا پناهی جز یکدیگر ندارند). وقتی این‌ها را می‌بینم از خودم می‌پرسم چه کار باید کرد؟ باید بروم جلوی مجلس و بیت و پاستور داد و بیداد راه بیاندازم؟ باید بیانیه بدهم؟ باید شب‌نامه پخش کنم؟ باید اطلاع رسانی کنم؟ باید لباس تنم را در بیاورم بدهم به آن بچه‌ها؟ باید نان شبم را قطع کنم پولش را برای کدام درد این مملکت خرج کنم؟ باید درس بخوانم تا برای خودم کسی بشوم؟ تا آن موقع چندتای این‌ها زنده‌اند؟ باید بروم خیریه‌ها به آدم‌هایی که دیدن وضعیت‌ رقت‌بارشان برایم قابل تحمل نیست کمک کنم؟ باید بروم نیست شوم وقتی هیچ کدام این‌ها از عهده‌ی من بر نمی‌آید؟ باید بروم یک کشف علمی انجام دهم تا بعضی‌ها به آن افتخار کنند و باورم شود که به من چه که بعضی‌ها بدبختند؟ باید فریاد بزنم که بابا این پول‌هایی که به شکم لبنان و عراق و افغانستان می‌ریزید به خانه رواست؟ یا باید خفه‌خوان بگیرم و یک گوشه‌ای بکپم مثل همین حالا و صبح را به شب کنم چون که می‌دانم اگر صدایم در بیاید تحمل زندان و شکنجه و تهمت و تجاوز را نخواهم داشت. پس بهتر است که خفه بشوم مثل همین حالا. مثل خیلی‌ها. چکار باید بکنم. باید بنویسم؟ باید توی اینترنت اطلاع‌رسانی کنم؟ باید چه خاکی به سرم بریزم که غم دارم. غم انسان بودن. شک دارم. به انسان بودن خودم. به انسان بودن بعضی‌ها. هر چه نگاه می‌کنم فقط چندتایی هستند که شبیه انسان‌ها هستند. اغلب‌شان در زندان هستند. بعضی‌هاشان بیرون. اما تعدادشان کم است. شک دارم به انسان بودن. شک دارم به بودنِ انسان. فقط از بین این همه ندانستن، یک چیز را می‌دانم. این که خدا هست. نمی‌دانم خدا را هم از من می‌‌گیرند بعد از انسان‌بودنم؟؟؟

شام غریبان

این روزها(تاسوعا و عاشورای حسینی) بیش از پیش به خودم می‌اندیشم. به آن چه در گذر زمان از کوله بارم بر زمین گذاشته‌ام و آن چه با خود بر نداشته‌ام. عجیب است که علی‌رغم چیزی که پیش‌تر می‌اندیشیدم، سبک‌بال‌ترم. نمی‌دانم دست‌هایم است که خالی است یا بارم کم است. بتی درونم ساخته شده که مرا سرزنش می‌کند. آینه‌ای درونم هست که گذشته را به رخم می‌کشد. مه‌آلوده راهی در پیش‌م است که جز با حذر نمی‌توانم گام برداشت. آن چه دیروز تجلی صفا می‌دیدم امروز در نظرم پیرهن عثمانی شده است که لوای یزیدیان گشته. پس از خیمه‌ها که برافروخته شد، و جان‌ها که گرفته شد، گویی نوبت به انسانیت رسیده که زیر سم‌های‌شان له کنند و روح‌هایی که به اسارت برند. سال‌هاست شام غریبان که می‌شود با زینب هم‌دردی می‌کنند مردمان. شام غریبان امسال، غریبانه‌تر از هر سال به تاراج یزیدیان رفت. امسال به چشم دیدم غریبی زینب را که بر سر مزار حسین‌ش به اسارت گرفتند. امسال یزیدیان را به چشم دیدم که صف‌آرایی کرده‌ بودند تا چشم فتنه‌ی حسینیان را درآورند. امسال خیلی‌ها اهل کوفه بودند. امسال خیلی‌ها مثل زینب تنها بودند. امسال که هزار و چهارصد و سی و دو سال از ماندگاری حسین و علی اکبر و رقیه و زینب و علی اصغر می‌گذرد. امسال دیگر حتی قبیله‌ی حر هم نتوانست آزاده‌اش را پس بگیرد. امسال … سال بدی بود. لوای ظلم حتی خون حسین را هم به تاراج برده است. آرمانش را هم. زیر این لوا حسینی نمی‌توان بود. رضایت نمی‌توان داد به این تاراج. رضایت نمی‌توان داد به ظلم. سکوت علامت رضاست. سکوت نمی‌توان کرد. با یزیدیان فریاد زدن سکوت در برابر آن‌هاست. در میان هیاهوی‌شان با سکوت فریاد می‌زنم. یا حسین.

استفتائات۲

پیرو نوشته‌ی پیشین با نام استفتائات۱:

دفاعیه: بنده را به اموری متهم نموده‌اند دوستانی، علیرغم سپری شدن ایامی چند، چند کلامی را یادآور شدن لازم می‌دانم. ۱. ربط این مطلب با موضوع آقای توکلی که بسیار برای بنده محترم می‌باشند این بود که طعنه‌ای را متوجه حرکات زشت عمال حکومتی نظیر فجایع کهریزک و انتشار عکسی از آقای توکلی با نیت تحقیر ایشان، نموده باشم، نه خدای نکرده قصد توهین به این عزیز شجاع و دربند. در واقع اشاره‌ی من به این موضوع بوده که این آقایان بنا بر ذهنیات ناقص خودشان، راهی بهتر از این نیافته‌اند برای به سخره گرفتن انسانی بزرگ. و خواستم بگویم که با بی‌دینی و وقاحتی که شما دارید حتی به واقع چادر پوشیدن هم جایز است از خوف نامردمی شما. ۲. اشاره دیگر من به عدم کفایت استدلال مرسوم در تأیید حجاب بوده است. این که گفته می‌شود حجاب برای مصونیت است از چشم‌های بدگمان، که اگر این گونه باشد در محل‌های دیگر هم می‌بایست اجرا توانستن کرد. من جمله موضوع یاد شده. کم نیستند پسرانی که قربانی هرزگی دیگرانی شده‌اند. آیا اسلامی که اینان از آن می‌گویند راهی دارد برای پیشگیری از این گونه فجایع؟ آیا دستورالعمل اسلام حکومتی ما قابل تعمیم است یا طبق معمول استثنا و تبصره و … بر می‌دارد و همواره به جای عقل خودمان بایستی محتاج فتواهای عالمان بی‌خبر باشیم؟ ۳. لازم به یادآوری است برخلاف اشاره مضحک و بی‌ربط آقای احمدی نژاد به این که ما هم‌جنس باز نداریم، باید گفت که داریم. بیخ گوشمان هم داریم. در میان مدعیان دین‌مان هم داریم. این ناهنجاری مجهول در سطح جامعه به نحوی پنهان شده، اما در زندان‌هایمان بیداد می‌کند. به خبرهایی که از تجاوز زندان‌بانان و بازجویان به متهمان می‌کنند تا افراد شروری که خود زندانی هستند و به ضعیف‌ترها روا می‌دارند رجوع کنید. ۴. و نکته آخر این که عزیزی فرموده‌اند حیف… بله. حیف. حیف که مملکت اسلامی ما هم به این درد دچار است و اسلام حکومتی یا حکومت اسلامی درمانی غیر از اختفا و خود را به کوچه‌ی علی چپ زدن برای آن ندارد. حیف که اسلام مترقی مهجور است و اسلام متهجر رو به ترقی. اسلامی که برای بی‌اخلاقی‌های این زمانه نسخه‌ای ندارد. اسلامی که برای مکارم اخلاق آمده بود و اکنون دست و پا بسته است. حیف که آن چه می‌گوییم خودمان هم نمی‌توانیم از آن دفاع کنیم(اشاره به استدلال فوق در مورد لزوم حجاب). حیف که برای نقد تابوها راهی جز طنز آن هم از نوع بهلولی‌اش(دیوانه‌وار) برای‌مان نگذاشته‌اند. ۵. و اما عزیزترینم گفته است برابری را به مردستیزی رسانده‌ام در این یادداشت. پرسشی دارم و آن این که آخر عزیز دل، کجای این نوشته چنین چیزی دیدی یا این حرفی است برآمده از پیش‌زمینه‌های دیگری که باید بدانم؟ آیا این که گفته‌ام مردان جهت حفاظت خودشان از آسیب‌های اجتماعی به سان زنان از خود محافظت کنند، برابر با مردستیزی است؟ آیا پیشنهاد حجاب داشتن(که صد البته کنایه‌ای معکوس است نه راه‌حل واقعی) ستیز است یا به سان زنان بودن به مردانگی بر می‌خورد؟ کدام یک است و چگونه است که بر زنان رواست و بر مردان ستیز؟

سرانجام این که طلب مغفرت می‌نمایم از درگاه خداوند از هر گونه توهین و بی‌اخلاقی و قصور. که خداوند بسی مهربان است و می‌داند آن چه که باید.

انا ربکم الاعلی

طایفه طایفه کردن مردم «با خودی و غیرخودی کردن ملت» و قرار دادن مردم در مقابل هم، تحقیر مردم با گوساله و بزغاله و خس و خاشاک نامیدن برای واداشتن آنها به کرنش، و سرانجام رنگ قدسی بخشیدن به قدرت، که «انا ربکم الاعلی». و این آخری به گواهی تاریخ بدترین جنبه جباریت است

میرحسین موسوی

نق و نوق

دیگه از میدون انقلاب که رد می‌شم حس قدیم‌ها برام زنده نمی‌شه. اصلا نمی‌فهمم چرا باید هم‌چین چیز بی‌ربطی رو به جای مجسمه قبلی درست کنن. البته راستشو بخواین تا وقتی که می‌خواستم این مطلبو بنویسم نمی‌دونستم طرحی که روی شکل حلزونی سبز رنگ وسط میدون بود، صحنه‌هایی از جنگ رو نشون می‌داده، ولی با این حال به نظرم بعضی چیزا (اگر بخوام واژه‌ای فارسی رو به نوستالژیک به کار ببرم) خاطره برانگیزاند. البته این شاید مربوط به ماهایی بشه که گذشته‌مون با طرح قبلی سپری شده. اونایی که تازه الان اومدن تهران یا بچه‌هایی که هنوز خاطره‌ای از این میدون ثبت نکردن شاید به این طرح مثل ما به چشم غریبگی نگاه نکنن. ای کاش… چی بگم. فقط امیدوارم این تغییر فقط و فقط در راستای نوسازی شهر و گسترش مترو باشه. راستشو بخواین هر بار که از اونجا رد می‌شم شروع می‌کنم به پیدا کردن مثلث‌هایی که با روی هم افتادن یه ستاره‌ی شش‌پر رو درست می‌کنن. همیشه از خودم می‌پرسم چرا از ستاره‌های هشت‌پر که نماد طرح‌های اسلامی هم هست استفاده نشده. شاید عده‌ای بگن مهم نیست. ولی من می‌ترسم. از این‌که یک تفکر رادیکالی بیاد و کشور رو در راستای منافع خودش به فنا ببره. از نشت صهیونیسم می‌ترسم. باز هم شاید عده‌ای برچسب دایی‌جان‌ناپلئونی بهم بزنن. ولی من از این که احمدی‌نژاد در صحبت‌هاش اشاره می‌کنه ما اون‌جا ۱۳ بار مصاحبه کردیم، من ۱۳ بار گفتم … و از این دست نشانه‌ها می‌ترسم. نه از ۱۳ بلکه از اشاره‌ی او و انتخاب این عدد. چرا این عدد نبایستی ۱۴ می‌بود. از این دست خیلی چیزهای دیگه هم هست که منو می‌ترسونه. بگذریم…

امیدوارم گنبد گل و بلبل میدون انقلاب مفهوم صاف و صوف شدن انقلاب و آرمان‌هاش و ورم کردن زخم‌های جنگ رو نداشته باشه. راستی کسی می‌دونه ماجرای مجسمه‌هایی که دزدیده شدن،‌ چی شد؟