می‌نویسی که جنگ لهت کرده، که دلت می‌خواهد بمیری …

نامه‌ی آلبر کامو به یک ناامید:

می‌نویسی که جنگ لهت کرده، که دلت می‌خواهد بمیری، اما آنچه نمی‌توانی تحمل کنی این حماقت عمومی، این عطش جبونانه به خونریزی و این ساده‌لوحی جنایتکارانه است که هنوز باور دارد مشکلات بشری را می‌توان با خون حل کرد. نامه‌ات را می‌خوانم و درکت می‌کنم و آنچه واضح‌تر از همه درک می‌کنم این تضاد میان پذیرش سهل مرگ خودت و بیزاری‌ات از مرگ دیگران است. این نکته ارزش شخص را نشان می‌دهد و او را در ردیف کسانی قرار می‌دهد که می‌توان با آنان سخن گفت. راستی چگونه ما می‌توانیم از گرفتارشدن در چنگ یأس بگریزیم؟ آنانی که دوستشان داریم بیش از این در خطر بیماری، مرگ، یا دیوانگی بوده‌اند. اکثر ارزش‌هایی که زندگی‌مان بر آنها استوارند فرو ریخته‌اند اما هرگز همه آنهایی که دوستشان داریم به یکباره و همزمان با هم در معرض تهدید نبوده‌اند. ما هرگز پیش از این چنین یکپارچه به دست نابودی سپرده نشده بودیم. من تو را می‌فهمم اما از آنجا به بعدش که می‌خواهی زندگی‌ات را بر بنیان این یأس قرار دهی یا باور کنی که همه‌چیز به صورت یکسان بی‌معنی است و پشت نفرتت سنگر بگیری، دیگر با تو موافق نیستم. چون یأس تنها یک احساس است و نه وضعی ابدی، نمی‌توان در یأس ماند. احساسات باید جای خود را به درکی روشن بسپارند. می‌گویی: «و تازه، چه باید کرد؟ و من چه می‌توانم بکنم؟» اما سوال را نباید این‌طور شروع کرد. تو هنوز به فرد معتقدی، چون نمی‌توانی آنچه را که هم در اطرافت و هم در خودت ارزشمند است دریابی. اما این افراد کاری از دستشان ساخته نیست و در نتیجه تو از اجتماع ناامید می‌شوی. به یاد داشته باش: تو و من این جامعه را بسیار پیش از آغاز این فاجعه رد کرده بودیم؛ ما می‌دانستیم که کار این جامعه ناگزیر به جنگ می‌کشد، ما هر دو منکر وضع و اوضاع جاری بودیم و هر دو احساس می‌کردیم که میان ما و این جامعه وجه مشترکی نیست. امروز هم این همان جامعه است و به همان انتهای منتظرش رسیده است و چون بی‌غرضانه بنگری، می‌بینی که برای مأیوس‌بودن امروز دلیلی بیش از 1928 نداری. در واقع، دلایل مایوس‌بودنت نه بیش و نه کمتر از آن زمان، بلکه درست به اندازه همان زمان است. چون خوب بیندیشی، آنان که در سال 1914 به جنگ می‌رفتند برای نومیدشدن دلایل بیشتری داشتند، چون درکشان از مسایل به روشنی ما نبود. اما پیش از هر چیز باید از خودت بپرسی که آیا واقعا همه کارهای لازم را برای پیشگیری از این جنگ انجام داده‌ای یا نه. اگر انجام داده‌ای، پس این جنگ ناگزیر بوده است و دیگر کاری از تو برنمی‌آید. اما برای من مسلم نیست که تو خودت یا هریک از ما، آنچه را که باید انجام داده باشیم. آیا نمی‌توانستی از آن پیشگیری کنی؟ نه، این درست نیست. کافی بود که به موقع در پیمان ورسای تجدیدنظر می‌شد. این کار انجام نشد و مساله همین است.
هنوز فرصت هست که اعمال غیرعادلانه‌ای را که به اعمال غیرعادلانه مشابه دیگر انجامیده است رد کنیم و در نتیجه این اعمال را هم از الزامی بودنشان ساقط کنیم. هنوز کار مفید و موثری هست که بتوان انجام داد. کاری هست که از دستت برمی‌آید، تردید نداشته باش. هرکسی حیطه نفوذی برای خودش دارد که یا به محاسنش یا به معایبش مربوط است اما به هر حال فرقی نمی‌کند. این حیطه نفوذ وجود دارد و می‌توان از آن بدون واسطه سود برد. کسی را به شورش ترغیب نکن. باید در مورد خون و آزادی دیگران محتاط بود اما تو می‌توانی ۱۰ یا ۲۰ نفر را قانع کنی که این جنگ اجتناب‌ناپذیر نبوده و نیست، که راه‌هایی برای پیشگیری از این جنگ هست که هنوز آزموده نشده است که ما می‌توانیم این حرف را بگوییم، در مواردی می‌توانیم بنویسیم و در موارد لزوم فریاد بکشیم. این ۱۰ یا ۳۰ نفر به نوبه خود این حرف را برای ۱۰ نفر دیگر بازگو خواهند کرد که آنها نیز همین‌ها را تکرار می‌کنند اگر تنبلی مانعشان می‌شود جای بسی تاسف است، اما تو می‌توانی با ۱۰تای دیگر شروع کنی و وقتی آنچه را که از دستت برمی‌آید در حیطه‌ات انجام دادی، آن وقت می‌توانی بنشینی و هرقدر دلت می‌خواهد در یأس فرو بروی. این را بفهم. می‌توان از مفهوم زندگی در کل نومید شد، اما نه از شکل‌های خاصی که به خودش می‌گیرد. می‌توان از هستی نومید شد، چون هستی در ید قدرت ما نیست، اما نه از تاریخ که در دست فرد است. افراد هستند که امروز ما را می‌کشند. چرا نباید افراد کاری کنند که جهان با صلح قرین باشد؟ باید کار را شروع کرد و به هدف‌های مرعوب‌کننده و دور از دسترس نیندیشید. پس درک کن که جنگ همان‌قدر که ساخته و پرداخته شور و شوق جنگ‌طلب‌هاست، ساخته و پرداخته نومیدی کسانی که از آن بیزارند نیز هست.

منبع: http://sharghnewspaper.ir/News/90/06/16/30563.html

حقوق‌ها از کجا می‌یاد، به کجا می‌ره؟

این که درآمدهای مردم از کجا می‌یاد که خب یه بحث مفصله که همه یه حدودی می‌دونن: نفت و صادرات غیر نفتی و کار و … که سهم آخری محل مناقشه‌س.

اما این که به کجا می‌ره خیلی ارزش دقت کردن داره.

تو جیب نماینده‌ها برای به‌به و چه‌چه به منویات و تیپا به خواست مردم.

تو جیب گشت ارشاد برای پاچه گرفتن از مردم.

تو جیب نیروی انتظامی برای مأموریت ویژه بالارفتن از در و دیوار مردم و جمع‌آوری وسایل شخصی‌شون مانند ماهواره.

تو جیب حراست ادارات برای زل زدن به واردشوندگان یا مانیتور و محاسبه‌ی دقیق سایز قسمت‌های مختلف.

تو جیب سربازان گمنام برای سرک کشیدن تو زندگی مردم.

تو جیب بازجوها برای کتک زدن مردم.

تو جیب انواع مؤسسات با پسوند اسلامی برای دورکردن روز به روز مردم از اسلام.

تو جیب حزب‌الله برای بازسازی ۴۰ روزه مناطق جنگی در مقابل خرمشهر و … ی هنوز ویران.

به این لیست کمک غذایی انسان‌دوستانه؟؟؟ به کره‌ شمالی؟؟؟ رو هم اضافه کنید.

بقیه‌ش رو شما بگید.

خلیج فارس و رای‌گیری‌ها …

هنوز که هنوزه هر چند روز یک بار یه ایمیل میاد که می‌گه:

کمپین یک میلیون درخواست معروف گوگل برای تغییر نام خلیج فارس رو که یادتون هست. این جانب ………. رفتم تو لینک و دیدم که رأی خلیج فارس ۵۱ درصد شده. درحالی که تو ایمیلی که برا من اومده بود زده بود ۶۰ درصد. نمی دونم تلاش ما ایرانی‌ها می تونه در برابر جمعیت عرب ها به جایی برسه یا نه. ولی خب به هر حال این کمترین کاری هست که می‌تونیم بکنیم وقتی دولت محترم مون هیچ اهمیتی به هویت ملی و بین المللی کشورمون نمی ده. که اگه یه ذره قدرت بین المللی داشت اجازه نمی داد چنین تجاوز فاحشی به پیشینه های تاریخی ما بشه. و شاید حتی بدش نیاد بعضی از گذشته ها فراموش بشن تا ندونیم که چیا داشتیم و چیا می تونیم داشته باشیم تا یه وقت توقع اضافی نداشته باشیم.
این رو برا کسایی می گم که براشون اهمیت نداره اسم خلیج همیشه فارس چی باشه. بدونید که تبدیل خلیج فارس به هر مزخرف دیگه ای اولین قدم از اشغال خارجی سرزمین ماست.

بعد هم یه لینک به اون سایت کذایی!
به پیر، به پیغمبر، اینطور چیزا دروغه. از ریشه. یه بابایی به دلیل مثلا کسب درآمد از تبلیغ اومده یه اینطور چیزی درست کرده گذاشته. و ملت را تهییج می‌کنه که برن صفحه را ببینند و یه کاری هم بکنن.  داستانش عین داستان دعاها و خواب‌های پشت جلد مفاتیح و کتاب دعا است.

در مورد این  ایمیل بالا رفتم نشونی را بررسی کنم ببینم چی به چیه:

اول با استفاده از whois مشخصات صاحب حساب را سعی کردم پیدا کنم. نتیجه:
این دامنه به صورت مخفی و از طریق GoDaddy ثبت شده بود.
اگه این نتیجه را با همه دامنه‌های رسمی گوگل مقایسه کنیم می‌فهمیم که گوگل دامنه‌هاش را مستقیم خودش ثبت می‌کنه و نه از طریق یه واسطه.

نکته دوم جایی هست که سرور هاست شده. گوگل سایت‌هاش را روی سرورهای خودش قرار میده. نه یه جایی که فقط یه بلوک ۲۵۶تایی (حداکثر) از رنج آی‌پی داره. این را از whois نشانی ip سایت میشه فهمید.

نکته بعدی اینه که اگه قرار بود گوگل این کار را بکنه حتما توی یکی از بلاگ‌های رسمی‌ش بهش اشاره می‌کرد.
و از همه مهمتر، به عقل شما جور در میاد بخوان یه چیزی را به واسطه رای‌گیری اینترنتی که نه سرش معلومه نه تهش تغییر بدن؟

و …

جماعتی که ما هستیم:

داشتم یک مصاحبه می‌خوندم از ریزعلی… یا همان أزبرعلی حاجوی. باز هم نشناختید؟ بابا همان دهقان فداکار کلاس سوم. آها حالا شد نه؟ بگذریم. بنده خدا تعریف می‌کرده که وقتی لباس‌ش رو تو اون سرما درآوورده بوده و داشته جلوی قطار می‌دویده، اولاً سرمای سختی خورده و ریه‌ش عفونت کرده که بعد از اون گوسفنداش رو فروخته تا هزینه‌ی درمان‌ش رو تأمین کنه. بعد هم تازه وقتی قطار وایساده، ملت به خیال این که می‌خواسته قطار وایسه تا اون هم سوار شه، کلی کتک‌ش می‌زنن. حالا نمی‌پرسم که چرا با خودشون فکر نکردن که آدم لخت تو سرما می‌خواد سوار قطار شه که چی؟ اصلاً فرض که می‌خواسته سوار بشه. لابد یه کار حیاتی داره که این‌طوری داره به آب و آتیش می‌زنه. این یک.

دو این که حالا همین آدم اومده ده سال پیش مثلا، ضمانت یه خدا بیامرزی رو کرده که وام بگیره و بعد طرف فوت شده. حالا خانواده اون حاضر نمی‌شن اقساط وام رو بدن و قسط‌‌ها شش ساله که داره از حقوق سیصد هزار تومانی دهقان فداکار کلاس سوم مملکت ما کم می‌شه و در مملکتی که میلیاردها تومان گم می‌شه و کسی هم نمی‌تونه بپرسه حسن کو؟ قهرمان زنده‌ی ما داره ماهی فلان درصد از حقوق بسیار بالای سیصد هزار تومانی‌ش!!! رو تاوان کار نیکی که زمانی انجام داده، پرداخت می‌کنه و هنوز اصل وام سر جاشه و این اصلاً ربا هم محسوب نمی‌شه.

سه یه بچه‌ای عمل قلب لازم داره (به خاطر یک مشکل مادرزادی بطن چپ نداره کلا!). بعد دکتری که برا هر عمل قلب‌ش چندین میلیون می‌گیره، به بابای اون دختر که تو یه اتاق سر جمع ۲۰ متری اجاره‌نشین هست، می‌گه اگه ۳۰ میلیون تومان داری این جا (تو بیمارستان خصوصی محل کار جناب دکتر) قدم بزن. یکی به این دکتر بگه که تو با پول همین مردم و نفت و اینا رفتی درس خوندی شدی دکتر. زحمتی که کشیدی هم سر جاش. ولی یعنی واقعا نمی‌شه یک عمل رو مجانی انجام بدی؟؟؟

چهارمی‌ش رو خودم طاقت ندارم که بگم. خداوند شاهد است و ناظر. دست‌ش درد نکنه.

 

گذشتن از کابوس

بعد از کلی کلنجار رفتن و سال‌ها با کابوس این صحنه درگیر بودن، رفتم که برای گرفتن گذرنامه اقدام کنم. هیچ چیز شبیه آن‌ چه می‌ترسیدم نبود. نه نگاه تمسخر آمیزی. نه برخورد توهین‌آمیزی. از آن مردی که همیشه فکر می‌کردم فریاد خواهد کشید « نمی‌توانی بدون اجازه شوهرت از کشور خارج شوی» خبری نبود. از نگاه پیروزمندانه مردانی که غاصبان وجود زن‌ها بودند هم خبری نبود. تنها موجودی نه قوی نه ضعیف با رضایت‌مندی از کفه‌ی ترازویی که می‌دانست نه به عدالت به سوی او سنگین شده، با تردید و موشکافی و اندکی تعجب، برگه‌ای را واکاوی می‌کرد که به تلخی جملات ثقیل حقوقی، مرا به خودم بخشیده بود.
مرد گفت: لابد بیچاره را به صلابه کشیده‌ای که این را گرفتی.
به زبان فهم خودش پاسخ دادم: نه ۴۰۰ تا را بخشیدم.
خیالش راحت شد که سر هم‌نوع‌ش نه! سر هم‌جنس‌ش کلاه نرفته است. اما باز از منت گذاشتن بر سرم دست بر نداشت. آن‌گونه که متون حقوقی در بستر کفه‌اش او را کاذبانه سنگین‌تر پرورانده‌اند. جواب‌ش را ندادم. نه به هیچ دلیل دیگری جز این که پرونده‌ام زیر دست‌ش بود!
خوب که مرور می‌کنم می‌بینم صحنه‌ها کم‌شباهت به کابوس‌ها نیستند. اما احساس من و نگاه من است که متفاوت است. این احساس و نگاه متکی به آرامش و اطمینان را به کسی مدیونم که نه غاصب وجود من شد بلکه به نیکی هم‌راه و هم‌سفر من شده است. آری اگر او نبود بی‌شک نگاه‌ها و حرف‌ها جور دیگری معنا می‌یافت. بی‌شک واقعیت فرقی با کابوس نداشت.
پس به سلامتی انسانی که انسان است و انسانیت‌ش بزرگ‌ترین هدیه خداوند به من.

خداحافظ اینترنت

دوران خیلی بدی بود. روز به روز حلقه‌ها بر دور گردنت تنگ‌تر می‌شد. روز به روز احساس خفگی بیشتری می‌کنی. هر روز نگران‌تر می‌شوی که شاید فردا همان روز است.

و این فردا نزدیک و نزدیک‌تر شد. تا امروز.

از امروز به نظر می‌رسد فقط باید تلوزیون ملی دید، اینترنت ملی استفاده کرد. اخبار ملی خواند و شنید. رای ملی داد. عقیده‌ای ملی داشت. از امروز باید ملی باشی.

بدرود اینترنت.

 

پ.نـ. اگر نمی‌ترسیدم از عاقبت کار و حجم خرابی‌ها و وسعت و مدت آشوب‌ها، جنگ و ویرانی را ترجیح می‌دادم به صلح و آشتی ملی.

برای آن‌ها که می‌جنگند

وقتی دلی می‌گیرد به آسمان ابری تشبیه‌ش می‌کنند. حالا این دل ما شده آسمانی که مهمان ابرهای بهاری‌اند. اینقدر زود می‌آیند که فرصت نمی‌کنی چتری بالای سرت بگیری. هنوز هق‌هق‌شان بند نیامده می‌روند،‌ طوری که عقده‌اش به دلت می‌ماند.

تازگی‌ها پی به وجود سندرمی نوپدید در ساکنان دیارمان برده‌ام. گاهی فکر می‌کردم تنها خاطر ماست که هرازگاهی سرخود یاد هندوستان می‌افتد. گاهی می‌گفتم چه کرده‌اند با این مردم که مثل گله‌ی رمیده‌ی آهو که آماج یورش پلنگی درنده شده باشد، به هر سو می‌دوند. حالا چه مالزی و سنگاپور باشد چه کانادا و آمریکا.

اما هم‌اکنون بدین مکاشفه رسیده‌ام که سندرمی پدید آمده که با روح آن می‌کند که ایدز با جسم. یعنی سیستم دفاعی روح‌ت را تضعیف می‌کند. سدهای ایمنی روح‌ت را می‌شکند. مقاومت‌ت را به تهاجم عوامل خارجی می‌کاهد. و کم‌کم خوره‌ی جانت می‌شود. «سندرم افسردگی ناشی از زندگی در دیستروفی فرهنگی ایران» نام‌ش کمی طولانی است. می‌شود مثل ایدز خلاصه‌اش کرد و گفت «سازدفا» مثلاً…! ولی شرح‌ش همان است که از نام‌ش پیداست. هر بار که عابری را می‌بینم که با دیدن ثانیه‌های آخر چراغ سبز بی‌اعتنا به ماشین‌هایی که خیز گرفته‌اند تا در آخرین ثانیه خود را به طرف دیگر چهارراه پرتاب کنند، از خط عابر پیاده و بیش‌تر از جایی نزدیک آن رد می‌شود. و هر وقت راننده‌هایی را می‌بینم که نمی‌دانند چراغ چشمک‌زن راهنما به چه کار می‌آید. یا وقتی خودروهای گونه‌گون از رنو گرفته تا اتوبوس دوطبقه را می‌بینم که توهم حضور در مسابقه‌ی رالی را گرفته‌اند لابد. یا هر وقت برخی همسایه‌ها را شرف‌یاب حضور می‌شوم که ادب و حیا و احترام به حوزه‌ی خصوصی افراد را قی کرده‌اند و چشم‌شان جلوتر از نوک بینی‌ دل‌خواسته‌های‌شان را نمی‌بیند. یا وقتی کودکان فروشنده‌ی سر چارراه‌ها ناخودآگاه مرا یاد لبنانی‌های بورسیه‌ی ایران و تحت پوشش کمیته‌ی امداد می‌اندازد. و صورت‌های مصنوعی دخترکان و پسرکانی که زیبایی طبیعی‌شان در این سیستم زیبایی‌ستیز ایران به یغمای سلیقه رفته و از خود فراموشی‌شان داده است. و وقتی با ترس از کنار پلیس‌ها و موتوری‌ها و ایدئولوگ‌های نشان‌دار و ادارات و حتی دانش‌گاه تهران!! رد می‌شوم مبادا یکی از پشت دیوار بیرون بپرد و به ناخن شست پایم که بیش از حد از به کفش فشار می‌آورد، ایراد بگیرد. و وقتی کرایه‌ی تاکسی را روز به روز ۵۰ تومن و ۱۰۰ تومن بیش‌تر می‌پردازم. و وقتی پیرمردی را می‌بینم که در فروش‌گاه شهروند دست‌دست می‌کند و جنس‌ها را دور می‌زند و نگاه می‌کند و از قیافه‌اش پیداست که با خود می‌اندیشد اگر من دانه‌ای از میلیون‌ها بردارم کسی کش‌ش!!! می‌دهد یا نه. یا وقتی …. بگذریم. وقتی خیلی چیزها را می‌بینم سندرم‌م عود می‌کند. مثل فشار خون. فشار آه‌م بالا می‌رود. تا جایی که ممکن است در جایی فریاد لخته شود و روحم را پاره کند. دریچه‌ی بغضم هم این‌گونه وقت‌ها خوب باز و بسته نمی‌شود.

منتها به لحاظ درمان این سندرم روحی برخلاف ایدز که تاکنون کشف نشده، به سرطان می‌ماند. یعنی می‌توان موقتاً بر آن اشعه‌ی مهاجرت تاباند و از شرش خلاص شد. اگر خوش‌خیم باشد که بیمار جسته‌. می‌رود دنبال عشق و حال و زندگی و پیش‌رفت‌ش. اما امان از وقتی که بدخیم باشد. مهاجرت می‌کنی. اما جریانی نرم درون تو متاستاز می‌دهد. جوانان خندان را می‌بینی و یاد وطن می‌افتی. سال‌خوردگان دست در دست هم را می‌بینی و یاد پیرمردهایی می‌افتی که با دست لرزان فرمان تاکسی قراضه‌شان را می‌چرخانند یا گوشه‌ی خیابان پای بدبختی خویش نشسته‌اند. و این طور است که سندرم دست از سر تو بر نمی‌دارد و دیگر مهاجرت‌درمانی هم جواب نمی‌دهد. وای از آن روز که محکوم شوی که بمانی و ببینی. شاید هم تصمیم بگیری که مبارزه کنی. برای همه‌ی آن‌ها که مبارزه می‌کنند آرزوی موفقیت دارم.

نامه‌ای به خامنه‌ای (نوشته‌ای از مصطفی تاج‌زاده)

این نوشته باز نشر نوشته آقای مصطفی تاجزاده است که در سایت کلمه منتشر شده است. بی‌هیچ توضیح و شرحی.

مصطفی تاج‌زاده
[نامه به خامنه‌ای]

بسم الله الرحمن الرحیم

مقام محترم رهبری جمهوری اسلامی ایران

احتراماُ آن چه مرا به نوشتن این نامه به شما ترغیب کرده است، نه گله و شکایت از ظلم و جنایتی است که بر من و دوستانم رفته است و نه امید و انتظار به تغییر مواضع و دیدگاه‌های شما نسبت به امور کشور و نه هشدار نسبت به آینده کشور در مسیر کنونی است، این موارد را طی سال‌های اخیر بسیاری از بزرگانی که در هوشمندی و تجرب و صداقت ایشان تردیدی وجود ندارد مستقیم و غیر مستقیم به عرض جنابعالی رسانده‌اند و البته نتیجه‌ای هم نگرفته‌اند. ما نیز پیمانی با خدای خود بسته‌ایم و راهی را با توکل او در پیش گرفته‌ایم و در این راه خود را به او سپرده‌ایم و از احدی از بندگان خدا انتظار لطف و عنایت نداریم.

قصد من از این نامه یادآوری اصول و ارزش‌هایی است که جزو بدیهی ترین و مقدس ترین اصول نهضت ما تلقی می‌شد و امروز متأسفانه در سخن و عمل آشکارا نفی و نقض می‌شود.
ادامه خواندن “نامه‌ای به خامنه‌ای (نوشته‌ای از مصطفی تاج‌زاده)”

از معیارهای ما

یه چیز جالب:
حدود دو-سه سال پیش یه سری محصول آرایشی بود با برند «اوریف‌لیم» که بازاریابی محصولا‌ت‌ش رو افرادی که مایل بودن به صورت خانگی انجام می‌دادن. بازاریابی می‌کردن و پول فروش‌شون رو می‌گرفتن. به تعداد مشتری‌ها و خیلی چیزای دیگه هم ربطی نداشت. ولی جمع‌ش کردن و گفتن که این سیستم هرمی هست و از این مزخرفات. حالا رفتم شهروند- بخش لوازم آرایش. دیدم بععععلهه. محصول وارد شده با افتخار توسط شرکت اوریف‌لیم پرشین یا همچو چیزی. فهمیدم که بله. مطابق هر چیز دیگه‌ای تو این مملکت به خصوص در سال‌های اخیر اگه پول تو جیب رانت‌داران و رانت‌خواران نره، می‌شه هرمی و غیراسلامی و غیراخلاقی و غیربهداشتی و غیرقانونی و ….
ولی اگه مهر ارادتمندی به پیشونی خورده باشه و طالع قرابت با برخی قسمت شده باشه، اون وقت همه‌چی حلال می‌شود. حالا چه محصول آرایشی باشد چه خون ملت. همش فدای تار موی دلبر پول. خدایا بنازم به صبرت.