کاش بعضی چیزها را آدم زودتر می‌فهمید

بارها و بارها با خودم نشسته‌ام و خاطرات جوانانه‌ام را مرور کردم. آدم وقتی بچه هست هزار فکر ناپخته در سرش دارد و اغلب اوقات هم مرجعی برای پختن فکرهایش نمی‌یابد. حداقل در مورد من که همیشه در باره‌ی چیزهایی که تو کله‌ام می‌گذشت به سختی صحبت می‌کردم. دلایل‌ش بماند.

اما بد نیست آدم وقتی جوان است بداند که قرار نیست فرمول دیگران در باره‌ی او صدق کند. چه دیگران قهرمانان افسانه‌ها باشند چه دوستان و چه افراد خانواده.

خوب است آدم در جوانی بداند که هر کس قرار است داستان خودش را داشته باشد. هر کس قرار است قهرمان افسانه زندگی خودش باشد.

هیچ داستان نوشته‌ای برای زندگی هیچ کس نیست. من اگر این را می‌دانستم ساعت‌های زیادی را صرف اندیشیدن به این که چه قرار است بشود نمی‌کردم.

کاش آدم‌ها بدانند که خود نویسنده‌ی داستان عشق خود هستند و کاش عشق را هر جا که ببینند بشناسند. حتی اگر انتخاب‌ش نکنند دست کم از تماشای چشم‌اندازش بهره ببرند.

ای کاش همگان در نوشتن داستان خود جسارت داشته باشند. این کاش همه در زندگی کردن داستانی که خود نوشته‌اند مختار باشند.

ای کاش همه راقم خوبی بر داستان سرنوشت خویش باشند.

 

به بهانه فیلم «۵۰۰ روز تابستان»

پ. ن. با تشکر از دوستی که توصیه کرد به جای گشتن میان فیلم‌ها شروع کنم و یکی یکی از اول ببینم.

ملت سرخوش

تصور کنین. تو این وضعیت مملکت که نفس کشیدن جرمه به خصوص اگه قورمه سبزی خورده باشی و نفست بوی سبزی بده مبادا که ملت یاد سبزی بیفتن، یه بنده خدایی اومده یه فیلم ساخته به اسم «گشت ارشاد». خب عزیز دل… من نمی‌دونم چه جوری برا این فیلم مجوز ساخت گرفتی. ولی خدایی‌ش یعنی انتظار داشتی اینا بذارن فیلم‌ت اکران بشه؟ فیلمی که توی اون تمام حرکات تهوع‌آوری که برا مردم خاطره‌س و شما می‌خوای بگی جوکه، به نمایش اومده؟ حتی اگر پولوتیکی زده باشی به تقلید از «مارمولک» و نیم‌چه آبی گرفته باشی رو این جماعت که مثلن اصلی‌هاش با قلابی‌هاش فرق می‌کنن، باز هم خیلی خوش‌خیالی. و من تو این وانفسا این سطح امیدواری را انصافاً تحسین می‌کنم.

جیا

آدم باس چند تا چیز تو زندگی داشته باشه…
یکیش مجموعه‌ی شخصی هست. حالا مجموعه‌ی هر چی که دوست داره. کتاب، عکس، تمبر، …، یا حتی فیلم.
بعد باهاس اینا رو با وسواس طبقه بندی کنه.
جوری که چشم بسته بتونه آدرس بده کدوم یکی رو کجا پیدا کنی.
بعد «جیا» رو بذاره تو فرست کلاس.

به دوردست می رویم

این اسم آخرین فیلمی هست که دیدم (یعنی همین نیم ساعت پیش): away we go
داستان دو نفری که چند سالی بزرگ‌تر از ما هستن و هنوز نمی‌دونن از زندگی دقیقا چی می‌خوان. دو تا آدمی که هنوز بزرگ نشدن یا به عبارت به‌تر نمی‌خوان بزرگ بشن. دو تا آدم که دارن دنبال زندگی می‌گردن. دنبال جایی برای زندگی کردن. دنبال خانواده. دنبال مفهوم خانواده.
یه دیالوگ خیلی جالب هست که دیدنش خیلی به‌تر از خوندنش هست. جایی که توی رستوران یه دوست تعریف جدیدی از عشق می‌ده. عشقی که معنای ازدواج هم درش هست. میگه: مادر و پدر، بچه‌ها، چهاردیواری خونه و … اینا همه مواد خامی هستن که کنار هم قرار گرفتن. اما برای تشکیل یه خانواده واقعی هنوز یه چیزی کمه. عشق/ازدواج/تعهد مثل یه سیال به قول زیستی‌ها یه بافت پیوندی بین این اجزای منفک، پیوستگی ایجاد می‌کنه.

خونه‌ی ما کجاست؟ خانواده‌ی ما چقدر پیوسته‌س؟ ما به کجا می‌ریم؟

نسبیت!

چند وقت پیش یه بحثی تو اینترنت باز شده بود در باره‌ی یه روزنامه به اسم هفت صبح که گویا یه سرش به مشایی برمی‌گشت. افراد نظرات مختلفی داشتن درباره‌ی این که روزنامه نگارای اصلاح طلب باید برن اون جا کار کنن یا نه. بعضی‌ها عقیده داشتن که این افراد همونایی هستن که قبل و بعد از انتخابات اون بلاها رو سر ما اووردن و بنابراین نباید باهاشون همکاری کرد. حتی به قیمت مردن از گشنگی! بعضی‌ها اما می‌گفتن که شاید اون جا فرصتی باشه برای طرح بعضی مسائل و اصلا وقتی بیکاری دیگه نمی‌شه صبر کرد و این که تو این وضعیت سانسور و توقیف و … چاره‌ی دیگه‌ای نیست. بعد پریروز من یه مطلب دیدم از یه بنده خدا توی جرس. و با خودم فکر کردم که از دولت‌مردان(نامردان) فخیم ما بعید نیست که پس فردا یقه‌ی این بیچاره رو بگیرن که چرا توی جرس مطلب می‌نوشتی و جیره‌خوری و اینا. بعد دیدم برعکس‌ش هم صادقه. یعنی وقتی یه روزنامه نگار به دلیل بیکاری یا امیدواری یا هر دلیل دیگه‌ای می‌خواد توی روزنامه‌‌ای کار کنه که به گروهی با عقاید مخالف ما تعلق داره از طرف ما(نوعی عرض می‌کنم) مورد هجمه قرار می‌گیره. و به نظر می‌رسه که این طرف هم اگر دارای قدرت اجرایی بود چه بسا اون فرد رو محکوم می‌کرد. این قضیه یه جورایی در مورد بازیگران فیلم اخراجی‌ها هم صدق می‌کنه.

نظر شخصی من در مورد این آدم‌ها (روزنامه نگاران یا بازیگرانی که به هر طریق با طیف تندروی نامشروع از نظر اپوزیسیون همکاری می‌کنند)  اینه که نباید اونا رو مقصر دونست. گر چه ته دلم ازشون راضی نیستم و احترام‌شون ته دلم کم شده برام. ولی مثل بازیگری می‌مونه که نقش منفی یه داستان رو بازی می‌کنه. به نظرم افراد رو نباید از شغل‌شون جدا کرد. یعنی نمی‌شه این کار رو کرد. مخصوصا‌ً تو جامعه‌ی الان ما. در عوض اگر ما اعتراض داریم که چرا فلان فیلم ساخته شده می‌تونیم به هیچ عنوان نریم بخریم‌ش یا ببینیم‌ش. یا می‌شه اون روزنامه رو نخرید و استقبال نکرد. البته حتی همین حرکت‌های اعتراضی هم به نظر من برای این روزهایی مناسبه که شرایط برابری وجود نداره و اینا راه‌های کوچیکی هست برای نشون دادن اعتراض‌مون. در حالی که اگر به امید خدا تو وضعیتی قرار بگیریم که عدالت برقرار باشه، اتفاقا همین روزنامه‌ها و فیلم‌ها نقاط مثبتی می‌تونن باشن. چون اون وقت همه می‌تونن حرف‌شون رو بزنن و اتفاقا این‌ها ابزارهای خوبی برای بیان عقاید مختلف هستن. تو اون شرایط اتفاقا باید حرف‌های مختلف رو خوند و تحلیل و بحث کرد.

به نظر من نباید تو این برهه‌ از تاریخ‌مون کینه‌ای برخورد کنیم و اشتباهات گذشته رو تکرار کنیم. این که یه عالمه عصبانیت رو تو دلمون جمع کنیم و وقتی که زورمون رسید در صدد انتقام جویی بر بیایم، اشتباهیه که توی انقلاب ۵۷ هم مرتکب شدیم(به عنوان جامعه‌ی ایرانی عرض کردم). اگر اعتراض داریم بیان کنیم. وظایف‌مون رو از طلب‌هامون جدا کنیم و به هر کدوم سر جای خودش اهمیت بدیم. نه راحت از کنار بعضی مسائل بگذریم و نه اینقدر بخواهیم سفت بگیریم که فردی رو به خاطر این که توی فلان روزنامه نوشته و فقط نوشته(صرف نظر از این که چی نوشته که هنوز نمی‌دونیم حتی) محکوم‌ش نکنیم. و البته بحث بازیگری یه ذره فرق می‌کنه. مثلا اون روزنامه نگار اگر توی فلان روزنامه نوشت باید دید آیا سلایق‌ش هم مثل اون افراد شده و از این بالاتر آیا مرتکب توهین، دروغ، جوسازی یا عمل منفی دیگه‌ای شده یا نه. در مورد بازیگر هم باید دید آیا به دیالوگ‌ها و پیام‌هایی که توی نقش‌ش داره اعتقاد هم داره یا نه(با این توضیح که در این مورد یه ذره سخته که بگیم طرف موضوعی رو که براش جدی هست توی نقش‌ش مسخره بکنه فقط برای این که شغل‌شه!) ولی به هر حال یه عمل فرهنگیه که عکس العمل فرهنگی هم می‌خواد.

فیلم روزهای پس از دفاع!

روزهای بعد از دفاع پایان نامه می‌تونه روزهای دلپذیری باشه به شرطی که خود آدم خرابش نکنه. با فکر کردن بی‌پایان به آینده و فرصت ندادن به ذهن برای کمی استراحت. من این روزها را کج‌دار و مریز طی می‌کنم و علیرغم امان ندادن فکرهای خسته‌کننده و انرژی‌گیر، و کارهایی که از قبل برای این روزها عقب افتاده‌اند، هرازگاهی سعی می‌کنم از چیزهایی لذت ببرم و انرژی بگیرم و اندکی از نفس تازه کنم برای دویدن‌های دوباره. از این دست است دیدن فیلم‌هایی که دوستان توصیه می‌کنند یا قبلا اسم‌شان را زیر برچسب <فیلم خوب> دیده‌ام. اول با شاهزاده‌ی پارس شروع شد. برایم تعجب داشت که این همه تخیل از کجا می‌تواند بیاید. از کدام متن تاریخ چنین در می‌آید که وقتی هنوز اسلام به ایران وارد نشده نام عموی شاهزاده‌ای که بایستی خود از خانواده اشراف بوده باشد «نظام» است. یک نام عربی! و چطور در آن زمان مجازات قطع دست برای دزدی اجرا می‌شده در حالی‌که این مربوط به قوانین اسلامی است. از داستان‌پردازی، جلوه‌های ویژه و زیبایی داستان چشم‌پوشی نمی‌کنم. ولی ترجیح می‌دادم این داستان مملو از افسانه‌های غیرواقعی در مورد مکانی فرضی هم می‌بود تا می‌توانستم باور کنم که وجود یک فرد با نام عربی و تفرقه‌افکنی او بین برادران پارسی تنها یک داستان است! همه‌ی این‌ها بماند. تظاهر به آرامش مضحک شاهزاده در زمان فرار با ملکه الموت را می‌توانم به یک دماغ قرمز تشبیه کنم که تنها به یک دلقک می‌آید نه یک آدم متشخص! این یعنی فیلم در کل خوب بود ولی این تیکه‌اش ضایع بود.

بقیه فیلم‌‌ها رو هم یه فرصت دیگه می‌گم. الان حسش نیست…