قرض و کفر چه به هم نزدیک است!

الحیاه / ترجمه احمد آرام، ج‏۴، ص: ۶۵۶

النّبیّ «ص»: أعوذ باللَّه من الکفر و الدّین. قیل: یا رسول اللَّه! أ تعدل الدّین بالکفر؟ قال: نعم.
پیامبر «ص»: پناه مى‏برم به خدا از کفر و قرض‏. گفتند: اى پیامبر خدا! آیا قرض را با کفر برابر مى‏شمارى؟ فرمود: آرى.

الإمام الصّادق «ع»: کاد الفقر أن یکون کفرا.
امام صادق «ع»: فقر به آن نزدیک است که بدل به کفر شود.
ابى سعید خدرى، وى مى‏گوید: از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم شنیدم که مى‏فرمودند:
پناه به خدا مى‏برم از کفر و قرض‏.
محضر مبارکش عرض شد: آیا قرض را معادل و در عرض کفر قرار مى‏دهید؟
فرمودند: آرى.

علل الشرائع / ترجمه ذهنى تهرانى، ج‏۲، ص: ۶۸۷

محمّد بن الحسن از محمّد بن الحسن الصفّار، از عبّاس بن معروف، از حسن بن محبوب، از حنّان بن سدیر، از پدرش، از حضرت ابى جعفر علیه السّلام نقل کرده که آن جناب فرمودند: هر گناهى را کشته شدن در راه خدا جبران مى‏‌کند مگر قرض که هیچ جابر و کفّاره‏‌اى ندارد مگر آنکه بدهکار آن را پرداخته یا رفیقش از جانب او پرداخت کند و یا صاحب قرض وى را ببخشد.
در زمان رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى که بر عهده‌‏اش دو دینار قرض بود از دنیا رفت به‏ رسول گرامى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خبر دادند، آن جناب از خواندن نماز بر او امتناع فرمودند.
سپس امام علیه السّلام فرمودند: البته این عمل از رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله به خاطر این بود که مردم برگرفتن قرض جرات پیدا نکنند نه این که واقعا دین و قرض حرام باشد چه آنکه رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم از دنیا رفتند و بر عهده‏‌اش قرض بوده و همچنین على علیه السّلام در حالى که قرض‏دار بودند شهید شدند چنانچه امام حسن مجتبى علیه السّلام با داشتن دین از دنیا رحلت نمودند و بالاخره حضرت سیّد الشّهداء وقتى شهید شدند بر عهده‌شان قرض بود.

ابو ثمامه نقل کرده که گفت: محضر مبارک حضرت ابو جعفر علیه السّلام رسیده و عرضه داشتم: فدایت شوم، من مردى هستم که مى‌‏خواهم ملازم مکّه شده و آن جا بمانم و بر عهده‌‏ام دینى است که صاحبش شخصى است از فرقه مرجئه چه مى‌‏فرمایید.
حضرت فرمودند: نزد دهنده قرض برو و صبر و تأمّل کن تا دین او را پرداخته آنگاه بدون این که بر عهده‌‏ات قرض باشد خدا را ملاقات کنى چه آنکه مؤمن خیانت نمى‌‏کند.

از درس‌های عاشورا

از عاشورا نوشتم. بگذار دو کلام از درس‌هایش هم بنویسم تا مشقی باشد برای همیشه نه تا ته خط، تا آخر این صفحه…
خداوندا قلب مرا از سختی و شقاوت حفظ کن. مبادا که چون لشکریان یزید و یا نظارگان آن همه ظلم، زبانم لال در حق بنی‌بشری قساوت به خرج دهم یا شاهد قساوت دیگران باشم و سرم را در برف فرو برم و انکار کنم.
خداوندا مرا از ریا محفوظ بدار. مبادا که دست یاری به سوی کسی دراز کنم و زبانم لال خنجری از پشت بر او فرو برم یا چون کوفیان، ظالم را در ظلم‌ش هر چند با سکوت یاری کنم.
و خداوندا، من را از نادانی رهایی بخش مبادا که گفتار ناحق ظالمان را چونان لشکریان کوته‌فکر یزید زبانم لال چون کلام تو به گوش بگیرم و کلام تو را و حسین تو را که به روشنی مرا از ظلم و تجاوز و دروغ بر حذر می‌دارد در کنج مصلحت‌خانه‌ی دلم سرپوش بگذارم.
خداوندا مرا آزادگی بخش و آزاد کن.

بیایید توافق کنیم که با هم موافق نباشیم.

«Lets agree to disagree»

بیایید با هم به توافق برسیم که با هم موافق نیستیم یا با هم موافق نباشیم. به نظرم این اولین اصل دموکراسی است. این که به هم‌دیگر حق بدهیم که نظری غیر هم‌دیگر داشته باشیم. این که عصبانی نشویم از هم و اصرار نکنیم که فی‌البداهه روی هر موضوعی توافق داشته باشیم. این که ابتدائاً بپذیریم که می‌شود هر فردی نظر خودش را داشته باشد. حال اگر خواستیم به روشی نظر خود را تبیین کنیم تا شاید دیگری نظر ما را بپذیرد هم جای خود را دارد. اما نهایتاً هم اگر نتوانستیم هر یکی نظر خود را به دیگری بقبولانیم، توافق کنیم که نظرمان با هم متفاوت باشد و هی هم‌دیگر را تحت فشار نگذاریم. نه این که این تلاش ابدی بماند بین‌مان و تمام زندگی‌مان تلخ شود به کام‌مان به خاطر تفاوت‌هایی که سهم‌شان خیلی کم‌تر از همیشه است.

در فرهنگ سنتی ما ایرانی‌ها (و اگر جای دیگری هم هست من خبر ندارم) گاهی دیده می‌شود که به دلایل متعدد چنین پیش‌فرضی وجود ندارد. حال به دلایل مختلف می‌تواند موجودیت این «استقلال اندیشه» تحدید شده باشد یا محو شده باشد. البته کم‌تر می‌بینیم که دچار سرنوشت ملایم‌تری مانند «زیر سؤال رفتن» شده باشد. یعنی برخوردهای ما کلاً شدید است.

برای نمونه بارها این جمله عمیقاً دردمندانه را از مادر عزیزم شنیده‌ام که «چطور ممکن است فرزندی که پاره تن من و از وجود من است تا این حد متفاوت فکر و عمل کند.» این بدان معناست که شواهد عینی به شرح زیر کاملاً نادیده گرفته شده‌اند: خصوصیات جسمی ما از ژن‌های ما (طی برهم‌کنش‌های پیچیده هزاران ژن که شکل‌گیری فضایی‌شان آن را پیچیده‌تر هم می‌کند) سرچشمه می‌گیرند که هر فرد هم ژن‌های خود را بالطبیعه از والدین بیولوژیک خود کسب می‌کند. اما برای همگان قابل مشاهده است که هیچ گاه فرزندی به لحاظ جسمی ۱۰۰٪ شبیه پدر یا مادر خود نیست. حتی جسم فرد (به عنوان مثال چهره) به مرور زمان دچار تغییرات واضحی می‌شود. این در حالی است که خصوصیات فکری، شخصیتی و روانی فرد نه از ژن‌های کپی شده، بلکه از هزاران ورودی گوناگون و عوامل متعدد نشأت می‌گیرند. به ویژه که در عصر جدید ارتباطات رشد صعودی تنوع این عوامل، بر پیچیدگی شکل‌گیری ذهنیت افراد نیز افزوده است. با این احوال چگونه می‌توان انتظار داشت که طرز فکر دو انسان ولو والد و فرزند با هم متفاوت نباشد؟

مثال دیگر نمونه‌های متعدد تابوسازی در فرهنگ ماست. یک فرد، اندیشه، رسم، شیء یا … در جایگاه صفر مختصات قرار داده می‌شود و پس از آن هر گونه تنوع آرا نسبت به این مرکز مختصات سنجیده شده و اگر مقصد برداری آن حرکت تحت هیچ فرمولی به موضع مورد نظر ختم نشود یا در آن راستا قرار نگیرد،‌ مورد حمله قرار می‌گیرد. و این وضعیت زمانی بغرنج می‌شود که «خود» هر فرد خودآگاه یا ناخودآگاه برای او در محدوده‌ی تابوها قرار دارد و آن‌گاه انسان‌ها ناتوان از تفکیک دو تابوی درونی و بیرونی، به ناچار صفر مختصات تابوی بیرونی را نسبت به تابوی درونی یا همان «خود» تنظیم می‌کنند. وضعیت بغرنج‌تر زمانی است که افراد، ناباورانه نسبت به این ناتوانی خویش، می‌اندیشند که تابوی آن‌ها دقیقاً روی همان صفر مختصاتی قرار دارد که باید باشد. به عبارتی تعریف خود را از مفهوم مورد نظر مطلق می‌دانند. این افراد «از خود گذشته» سخت‌تر نیز می‌پذیرند که با دیگران «موافق نباشند» یا بهتر «دیگران با آن‌ها موافق نباشند».

به این گونه راه برای هر گونه «دگراندیشی» به خاطر زاویه داشتن با تابوها سد می‌گردد. این نمونه‌ی دیگری‌ست از تمایل مردم ما به یکسان‌سازی باورها به یکی از روش‌های مرسوم یعنی «تابوسازی». نمونه‌ی جالب در این جا افرادی هستند که خود را در نقد «تابو» مجاز می‌دانند یا حتی پرسش‌های خود را بر تابو «نقد» نمی‌دانند، اما نقد «دیگران» را و یا پرسش‌ از «موارد» مورد باور خودشان حول تابوی منظور را «توهین» می‌دانند و با وجود این تناقض آشکار در کارکرد حذف «تنوع آرا» باز بر آن پا می‌فشارند. گویی در اعماق ذهن‌شان هراس دارند که از چاله‌ی «استقلال اندیشه» به چاه «هرج و مرج» بیفتند. اما این که هر کس با داشتن اندیشه‌ی خود در کنار دیگری با اندیشه‌ی دیگر قادر به زندگی مسالمت‌آمیز باشد، پاسخ پرسشی‌ست که طرح آن هم گویی مشمول هراس فوق‌الذکر شده است.

 

راه حل چیست؟ چگونه می‌توان علی‌رغم تمام تعصباتی که به دلایل مختلف در ما ایجاد شده است بر صفر مختصات‌مان پا بگذاریم و باور کنیم که می‌شود با کسی که با ما موافق نیست به توافق رسید؟

به باور من کلمه‌ی «توحید» و پایبندی به آن می‌تواند چنین ویژگی‌ای به دیدگاه ما بدهد اگر از این زاویه‌ به آن نگاه کنیم (دست کم برای من مفید بوده است):

اگر همه‌ی انسان‌هایی که خود را معتقد به خدای یکتا می‌دانند (یا حتی شاید آن‌هایی که نمی‌دانند) تنها و تنها همین اصل را که «خدا» یکتاست و «یگانگی» مختص «خدای یگانه» است، به راستی و در عمل باور می‌داشتند، می‌شد از بسیاری از رویارویی‌ها و خشونت‌ها پرهیز کرد. شاید در آن صورت دیگر کسی اصرار نداشت که باور او «تنها» راه، اندیشه، روش، دین، ابزار یا هر چیز «درست» و «قطعی» یا «غیر قابل پرسش» است. شاید اگر انسان‌ها باور داشتند که غیر از «خدا» هیچ چیز دیگری «تنها» نیست، ساده‌تر با هم توافق می‌کردند که لزوماً مانند هم فکر نکنند، چرا که باور داشتند تمام افکار، ادیان، عقاید، افراد، رسوم، روش‌ها، آیین‌ها و هزاران مفهوم دیگری که به شکل «تابو» در آمده‌اند، نمی‌توانند تنها مفهوم درست باشند. چون هیچ یک «خدا» نیستند، و در نتیجه نمی‌توانند «مطلق»، «یگانه» و «کامل» باشند.

 

با اجازه‌ی صاحابش!

این متن‌ رو توی باز دیدم. نتونستم بفهمم منبع‌ش کجاست. گویا از گودر یه بنده خدا به اسم ساما. بازنشر شده بود. ولی بسیار بسیار به دلم نشست. امیدوارم گذاشتن‌ش این جا حقی از ایشون ضایع نکنه و موجب دل‌خوری‌شون هم نباشه.

««مهم‌ترین حادثه پس از انتخابات ۸۸، فتنه و جریان انحرافی نبود. تقلب و آبرو بردن از نظام نبود. حذف اصلاح‌طلبان از دایره‌ی انقلاببون و کم‌رنگ شدن نقش هاشمی و شرکا نبود. لگدزدن محمود احمدی‌نژاد به حمایت‌های رهبری و گستاخی‌اش نبود. ۹ دی و مرگ جنبش نبود. اصلا این‌ها هیچ اهمیتی ندارند.

تلخ‌ترین و البته مهم‌ترین حادثه این بود که جوانان بسیاری، انسان‌های زیادی پر شدند از تردید، پشت کردند و آرام آرام از آستان خدا خارج شدند. مطمئنا غمگین بودند.

رفتار اهل صومعه‌ام کرد می‌پرست

دم: در پاسخ به سؤال احتمالی«چه ربطی داشت؟»، هیچ ربطی نداشت خوش باشید و به فتوحات ادامه دهید.»»

بازنشر: برای آنانکه …

امام علی -علیه‌السلام
یبلغُ الصّـادقّ بصدقه ما لا یبلغـُه الکاذبُ باحتیاله؛
راست‌گو با راستی‌اش به چیزی می‌رسد که دروغ‌گو با چاره‌جویی به آن نمی‌رسد.

امام علی -علیه‌السلام
لا تـُمسک عن إظهار الحقِّ إذا وجدتَ له أهلاً؛
از آشکار کردن حق، هنگامی که برای آن اهلی یافتی، خودداری مکن.

– باز نشر از گوگل‌باز

باز نشر: ده توصیه تشکیلاتی شهید بهشتی

آدم‌های بزرگ که از اونا به خوبی یاد می‌شه اغلب آدم‌های با اخلاقی بودند. حتی در سیاست. نمونه‌ای از این مردان بهشتی بود.

توصیه‌های بهشتی برای کار تشکیلاتی را دوست عزیز، حمزه در فیس‌بوک نوشته بود. برای گم نشدنش بین خیلی نوشته‌های دیگه دوست دارم اون را اینجا بازنشر کنم. این نوشته دیدگاه مردی است که اسلام اخلاق‌مدار را باور داشت و در این راه به کین کشته شد. مطالعه این توصیه برای طرفداران جنبش سبز بخصوص کسانی که دغدغه اسلام را هم دارند توصیه می‌کنم:

۱- ایمان هر‌چه قوی‌تر به آرمان‌تان و به کارتان؛ نگذارید این ایمان در شماها خدای ناکرده پژمرده و ضعیف شود. این ایمان باید روز به روز تقویت‌گردد.
۲- برنامه‌های عملی‌ای که در‌آن، تفوق و برتری کارکرد ساختار اسلامی و نیروهای مؤمن به چشم بخورد؛ باید به‌گونه‌ای باشد که خواهر مسلمان و برادر مسلمان ما که از یک هم‌سن‌ و همکلاسی و هم‌رتبه‌ی غیر‌مسلمانش در مقام عمل دینی صالح‌تر است، در مقام عمل اجتماعی نیز سودمندتر باشد. اگر عمل شما به حال مردم سودمند واقع شو‌د، ماندنی خواهید بود. این بیان قرآن است. «فاما الزبد فیذهب جفاءً و امّا ما ینفع الناس فیمکث فی الارض» [کف می‌رود و آن‌چه برای انسان‌ها سودمند است می‌ماند. رعد/ آیه ۱۷] سودمندی بیشتر ما باعث پیروزی ماست. به همین جهت در خودسازی فردی و جمعی انجمن‌هایتان باید طوری برنامه‌ریزی کنید که در صحنه خدمت به مردم بدرخشید؛ نه برای تعریف مردم بلکه برای خدا.
۳- ارتباط‌تان را قوی کنید؛ وقتی یک عده در اقلیت هستند، باید بکوشند تا به کمک ارتباطات گسترده، یک جمع بزرگتر شوند. وقتی‌که همه یک‌جا جمع هستید، احساس دلگرمی و قدرت بیشتر می‌کنید.
۴- جذب عناصر جدید؛ گاهی دافعه خیلی قوی است اما جاذبه چندان قوی نیست. مسلمان، هم دافعه دارد و هم جاذبه. شما باید جاذبه‌تان زیاد باشد. باید کلامتان و رفتارتان چنان باشد که اطرافیانتان را یکی یکی جذب‌کنید. اصلاً باید برنامه داشته باشید برای جذب آنها. مبادا فکر کنید که اینهایی که با ما مخالف هستند دیگر کارشان خراب است و درست‌شدنی نیستند. خیر، انسان تغییر‌می‌کند. خیلی‌ها آدم‌های خوبی هستند، می‌لغزند و بد می‌شوند. خیلی‌ها آدم‌های بدی هستند و در اثر ارشاد و معاشرت خوب می‌شوند. تعالیم اسلام یادتان نرود. اسلام می‌گوید تا آخرین لحظات حیات، درِ توبه باز است.
۵- انضباط؛ هر کار دسته‌جمعی‌ای که انجام می‌دهید باید همراه باشد با انضباط تشکیلاتی. بچه مسلمان‌ها به انضباط مقدار کمی بها می‌دهند. باید یک مقدار به انضباط بیشتر بها‌ بدهیم. اما نظم فرعونی نه؛ زیرا نظم گاهی فرعونی و طاغوتی است. نظم ما باید الهی، سازنده و نورانی باشد.
۶- شناسایی و کشف استعدادها؛ کشف عناصر مدیر و به دردخور که بتوانند پستهای کلیدی و مؤثر را با لیاقت اداره کنند. گاه ما یک فرد متدین و خوبی را می‌‌گذاریم رأس کاری ولی چون توانایی‌اش ضعیف است، اثر بدی می‌گذارد. شما باید مدیرهای مومن و متعهد ۱۰ سال آینده را هم کشف کنید و هم بسازید.
۷- معلوماتتان را ببرید بالا در کنار مطالعات اسلامی؛ مطالعاتتان باید اسلامی باشد، فنی هم باید باشد. هر کدام از شما وظیفه‌ی شرعی‌تان است که در هفته یک مقدار روی رشته خاص خودتان مطالعه‌ی فنی کنید، طوری که کاردانی و کارایی فنی شما رو به افزایش پیگیر و مستمر باشد.
۸- شیوه‌های صحیح برخورد با دشمن و مخالف را یاد بگیرید؛ گاهی برادرها و خواهرها با جریانهای مخالف می‌خواهند برخورد کوبنده داشته باشند اما طرز برخورد آنها طوری است که در جامعه محکوم می‌شوند. شیوه‌های برخورد باید صحیح باشد. باید درباره این شیوه‌های برخورد بنشینید و تبادل نظر کنید.
۹- انتقاد از خویشتن؛ آیا هیچ وقت دور هم جمع می‌شوید بگویید این یک هفته نقایص و عیب کارم این بود. این کار را می‌کنید یا خیر؟ خوب، شروع‌کنید! هیچ اشکالی ندارد. «المؤمن مرآت المؤمن» یعنی چه؟ برادر و خواهر مسلمان باید آینه‌ی یکدیگر باشند. آینه یکی از کارهایش این است که عیب‌های آدم را می‌گوید. بنابراین هر هفته‌ای، دو هفته‌ای، یک ساعت دور هم بنشینیم با روی باز و گشاده‌رویی هر کسی اول عیب‌های خودش را بگوید بعد آنهایی که جا می‌ماند دیگران بگویند، بعد هم عیب جمعمان را بگوییم.
۱۰- امید کامل به آینده؛ هیچ مسلمانی حق یأس و ناامیدی ندارد. آدمهایی که ایمان به خدا ندارند آنهایی هستند که از گشایش‌آفرینی خدا در تنگناها مأیوس می‌شوند. انسانهای مؤمن همیشه باید امیدوار باشند. آنقدر قرآن و اسلام به ما تعلیم می‌دهد که نه با یک غوره سردی‌تان بشود و نه با یک مویز گرمی‌تان.

منبع: http://www.facebook.com/notes/hmzh-ghalby/dh-twsyh-tshkylaty-shhyd-bhshty/179253758771471

شام غریبان

این روزها(تاسوعا و عاشورای حسینی) بیش از پیش به خودم می‌اندیشم. به آن چه در گذر زمان از کوله بارم بر زمین گذاشته‌ام و آن چه با خود بر نداشته‌ام. عجیب است که علی‌رغم چیزی که پیش‌تر می‌اندیشیدم، سبک‌بال‌ترم. نمی‌دانم دست‌هایم است که خالی است یا بارم کم است. بتی درونم ساخته شده که مرا سرزنش می‌کند. آینه‌ای درونم هست که گذشته را به رخم می‌کشد. مه‌آلوده راهی در پیش‌م است که جز با حذر نمی‌توانم گام برداشت. آن چه دیروز تجلی صفا می‌دیدم امروز در نظرم پیرهن عثمانی شده است که لوای یزیدیان گشته. پس از خیمه‌ها که برافروخته شد، و جان‌ها که گرفته شد، گویی نوبت به انسانیت رسیده که زیر سم‌های‌شان له کنند و روح‌هایی که به اسارت برند. سال‌هاست شام غریبان که می‌شود با زینب هم‌دردی می‌کنند مردمان. شام غریبان امسال، غریبانه‌تر از هر سال به تاراج یزیدیان رفت. امسال به چشم دیدم غریبی زینب را که بر سر مزار حسین‌ش به اسارت گرفتند. امسال یزیدیان را به چشم دیدم که صف‌آرایی کرده‌ بودند تا چشم فتنه‌ی حسینیان را درآورند. امسال خیلی‌ها اهل کوفه بودند. امسال خیلی‌ها مثل زینب تنها بودند. امسال که هزار و چهارصد و سی و دو سال از ماندگاری حسین و علی اکبر و رقیه و زینب و علی اصغر می‌گذرد. امسال دیگر حتی قبیله‌ی حر هم نتوانست آزاده‌اش را پس بگیرد. امسال … سال بدی بود. لوای ظلم حتی خون حسین را هم به تاراج برده است. آرمانش را هم. زیر این لوا حسینی نمی‌توان بود. رضایت نمی‌توان داد به این تاراج. رضایت نمی‌توان داد به ظلم. سکوت علامت رضاست. سکوت نمی‌توان کرد. با یزیدیان فریاد زدن سکوت در برابر آن‌هاست. در میان هیاهوی‌شان با سکوت فریاد می‌زنم. یا حسین.

مشهدی رفتیم…

مشهد هم رفتیم. اولین سفر مشترک‌مان. لذت زیارت و اولین سفر مشترک همسرانه و اولین ارائه‌ی‌ دست‌آورد علمی و هتل شبی ۱۵۰ هزار تومانی لذتی است خاطره شدنی.

اما بگذار بعضی چیزها را این جا بنویسم که بماند همین‌جا به جای گوشه‌ی ذهن‌ام که این خرابه پاک بماند لااقل از این بدی‌ها:

صبح که رسیدیم خواستیم به حضرت سلامی کرده باشیم. دخترک چادرمشکی رنگین در دست، در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت باید چادر بخری. انگار داشت پز اسباب‌بازی‌ای که بزرگ‌ترش برایش خریده بود را به من می‌داد. اول پشیمان شدم از ورود به حرم. بعد گفتم حضرت تا این‌جا طلبییده‌اند. غیظ این نامحرمان و سرکشی از زورگویان به پای ادب عرض ارادت نمی‌رسد. گوربابای‌شان. چادر را خریدم و به طوری که داد بزند زوری‌است سرم کردم که در حال ورود دوباره دیدم همان دخترک به دیگری آدرس می‌دهد که از کجا چادر به امانت بگیرد؟!!! گفتم بنازم به حرم‌داران حضرت که چه دل‌شادش می‌کنند با این دین‌داری‌شان… بنازم غریب‌نوازی‌شان را که در میانه‌شان امام امتی را زهر نوشاندند و اینان نشستند و به کاسبی‌شان مشغول‌اند و هم‌چنان می‌نوازند ساز غریب‌نوازی را…

هنگام ورود به پیش‌گاه مردک کت‌مشکی رنگین در دست، گفت حجاب‌تان را حفظ کنید که زیارت مستحب است و حجاب واجب. ندا بلند کردم که کی گفته حجاب واجبه؟ در دل گذراندم: تا تو حاجب درگاهی اگر دلم راضی می‌شد زیارت را بر خود حرام می‌کردم و حجاب را دریدن واجب. چه کنم که نه دل راضی می‌گردد نه عقل لاکردار.

مطابق معمول امانات را تقدیم کردم و از حضرت خواستم آن چه می‌خواستم و زیاد وقت‌شان را نگرفتم!

روز آخر هم که برای خداحافظی رفتیم موقع آماده شدن نمازگزارن جمعه بود. از حرم که بیرون می‌آمدیم مردکی لابد مشکی‌پوش در بلندگو بلند می‌گفت که دین مقدس ساز است. مردک پیشه‌ی خودش را با کیش خداوندی اشتباه گرفته بود. در این اوضاع غیر از این هم نمی‌شود.

نمی‌دانم امام رضا دلش وسط آن همه آب طلا و آینه و حاجب و دربان و مواجب بگیر و آن همه آدم که برای یک لحظه لمس آب طلاها هم‌دیگر را له می‌کردند دلش طاقت می‌آورد؟!

به گمانم که امام دلش پیش کودک تازه به راه افتاده‌ای باشد که زنی دستش را گرفته بود و چیز می‌فروخت در مترو و کودک را با پای برهنه همه جا می‌دواند. کاش لااقل مادرش بوده باشد. یا امام رضا…

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

[audio:http://sadeq.ir/media/hafez/173.mp3]
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند / موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم / شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما / حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند / دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان / تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد