فرازها و نشیب‌ها

یکی از فلسفه‌های مشترک من و صادق اینه که از زندگی باید لذت برد.

آدم وقتی داره با یکی در باره‌ی آینده‌ش حرف می‌زنه، نمی‌تونه تصور کنه که چقدر جزئیات هست که بخوای باهاش در موردش به تفاهم برسی. البته همون به‌تر که نتونه. چون اگه بدونه که هیچ‌وقت تمومی ندارن، کلا قید ازدواج رو می‌زنه. خب حقیقت اینه که به اندازه هر ساعت از زندگی مشترک دو تا آدم، موضوع تازه‌ای هست. می‌خوام بگم آدم نمی‌تونه از قبل همه چی رو پیش‌بینی کنه. مثل این که من و صادق وقتی در باره‌ی لزوم لذت بردن از زندگی با هم حرف می‌زدیم، یادمون نبود که از استراتژی خودمون برای پیمودن این راه هم حرف بزنیم. راست‌ش من یکی که اون موقع عقلم نمی‌رسید.

ولی خب از اونجا که من عقیده دارم آدم باید در مواجهه با موقعیت‌های جدید، قابلیت انعطاف و حل مسئله داشته باشه، الان در مورد استراتژی خودم برای لذت‌بردن از زندگی حرف می‌زنم: سال اولی که اومدم تهران، خب تازه دانشگاه قبول شده بودم و یه جورایی به آرزوم رسیده بودم. به طرز عجیبی همه چیز برام لذت‌بخش بود. حتی سگ‌دو زدن تو خیابون. گرما و سرما. آدمای بداخلاق. شاید حتی یه جورایی دچار مازوخیسم هم شده بودم 🙂 اون سرخوشی تا حدی به خاطر جهل من بود. نمی‌دونستم که غیر از قبول شدن تو دانشگاه و به دست آوردن استقلال (که اون موقع حتی کم‌ش هم برا من در حد لالیگا ارزش داشت)، زندگی خیلی نیازها و مشکلات دیگه خواهد داشت که لزوما مثل درس‌خوندن قرار نیست از پس‌ش بر بیام. بماند که زندگی کم‌کم سر سوزنی از اون چیزی که توی چنته داشت رو نشونم داد که حساب کار دستم بیاد و اومد. سال‌ها گذشت تا دوباره روی خوش روزگار، خودش رو به من نشون بده. اما من یه درس گرفتم. و اون اینه که موفقیت‌های بزرگ همون اندازه که سرورآفرین هستند، چالش‌های بزرگ زندگی آدم هم هستن. ما آدم‌ها توی این سرمستی کم‌شباهت به نوزادهایی نیستیم که توسط دستان غول‌پیکری به هوا پرتاب شدن و غش‌غش می‌خندن. اونا هرگز نمی‌دونن که وقتی دارن می‌یان پایین، آیا لغزشی تو دست‌هایی که قراره اونا رو بگیره، هست یا نه!

حالا بعد از همه‌ی این روزها و داستان‌ها من یاد گرفتم که سعی کنم از هر اون چیزی که دارم لذت ببرم. از کوچیک‌ترین‌شون حتی. به نظرم خیلی از این کوچیک‌ها اینقدر بزرگ‌ن که نگو. یادمه بچگی‌هام شنیده بودم مورچه‌ها می‌تونن اصواتی تولید کنن. اما چون فرکانس‌ش بالاتر از حد شنوایی ماست، ما صداشون رو نمی‌شنویم. درست یا غلط مثال خوبیه برای این که بگم چیزای کوچیک چقدر ارزش لذت‌بردن دارن و دلم نمی‌خواد از دست‌شون بدم.

خونه‌ای که من و صادق داریم توش زندگی می‌کنیم، شاید خونه رؤیایی ما نباشه، اما تو رؤیامون هم حقیقتا نمی‌دیدیم که به این زودی‌ها هم‌چین جایی زندگی کنیم.

پاکت سفید با گل‌های قرمز روش که توی کتاب‌خونه روبروی من نشسته، خاطره‌ی تولد ۲۷ سالگی منه. زمانی کوتاه قبل از مراسم عروسی با خاطرات خاص خودش.

بوسه‌های نیمه‌شب وقتی خوابی، توی بیداری طعم شیرینی دارن که پایان‌ناپذیره.

پازلی که با یه عالمه دردسر و خاطره برای تعریف‌کردن، درست‌ش کردی و حالا توی قاب کنار خونه با آدم هم‌نشینه.

تمام این رنگ‌هایی که دور و بر آدم هستن.

یه کتاب‌خونه‌ی کوچیک که حتی اگه توش نباشی، یه نگاه به اون، به آدم احساس آرامش (و گاهی پروفسوری) می‌ده.

کلی اسباب و وسیله که زندگی آدم رو راحت و زیبا می‌کنه.

و امید… امید به آینده که مثل حس چشایی می‌مونه برای چشیدن طعم زندگی. که اگه امید نداشته باشی مثل یه کامپیوتر بدون ورودی، محکوم به فنا هستی.

و یک دل که بهت قول داده هیچ وقت تنهات نگذاره.

و دست‌هایی که همیشه می‌تونی توش قایم بشی، حتی تو خواب حتی تو قهر.

و خیلی چیزا … که اسم بردن‌ش ممکن نیست. اما دلم می‌خواد از همش لذت ببرم و به خاطر همه‌ی اونا خدا رو شکر کنم. آره… من یاد گرفتم که از چیزای کوچیک لذت ببرم. این کوچیک‌ها گاهی برای بعضی زمانی یه حسرت بزرگ‌ن…

به دوردست می رویم

این اسم آخرین فیلمی هست که دیدم (یعنی همین نیم ساعت پیش): away we go
داستان دو نفری که چند سالی بزرگ‌تر از ما هستن و هنوز نمی‌دونن از زندگی دقیقا چی می‌خوان. دو تا آدمی که هنوز بزرگ نشدن یا به عبارت به‌تر نمی‌خوان بزرگ بشن. دو تا آدم که دارن دنبال زندگی می‌گردن. دنبال جایی برای زندگی کردن. دنبال خانواده. دنبال مفهوم خانواده.
یه دیالوگ خیلی جالب هست که دیدنش خیلی به‌تر از خوندنش هست. جایی که توی رستوران یه دوست تعریف جدیدی از عشق می‌ده. عشقی که معنای ازدواج هم درش هست. میگه: مادر و پدر، بچه‌ها، چهاردیواری خونه و … اینا همه مواد خامی هستن که کنار هم قرار گرفتن. اما برای تشکیل یه خانواده واقعی هنوز یه چیزی کمه. عشق/ازدواج/تعهد مثل یه سیال به قول زیستی‌ها یه بافت پیوندی بین این اجزای منفک، پیوستگی ایجاد می‌کنه.

خونه‌ی ما کجاست؟ خانواده‌ی ما چقدر پیوسته‌س؟ ما به کجا می‌ریم؟

خود سانسوری بد دردی است

گمان می‌کنم وبلاگ هر آدمی می‌تواند یک دفترچه خاطرات شخصی با مخاطب عام باشد. اما دلایل متعددی هستند که این مزیت را از وبلاگ ما می‌گیرند. شاید کسی اصلا با قائل شدن این ویژگی برای یک وبلاگ موافق نباشد. به هر حال من دوست داشتم هر وقت دلم می‌خواهد هر چه دلم می‌خواهد در این جا بنویسم. اما:
* ترس از برداشت‌های درست و نادرست خوانندگان آشنا و غریبه
* برملا شدن مسائل شخصی
* شکستن تصویری که دیگران از تو ساخته‌اند یا تو برای دیگران ساخته‌ای
* صد البته فضولی‌های ارتش سایبری
* جلوگیری از ایجاد سوءتفاهم
* امکان ایجاد نگرانی برای آن‌هایی که آدم را دوست دارند
* فکر این که اگر دانش‌آموزت این را بخواند چه؟ اگر خانواده‌ات این را ببیند چه؟ اگر کارفرمایت متوجه بشود چه؟ و اگر هزار دیگر…
و …
باعث می‌شوند آدم خودش را هی سانسور کند. درد بدی است.
کاش می‌شد:
وقتی عصبانی هستی بیایی اینجا و فحش بدهی
وقتی دلگیری بیایی اینجا و درددل کنی
وقتی دلخوری بیایی اینجا و به در بزنی که دیوار بشنود
اصلا وقتی ناراحتی بیایی اینجا دلت را خالی کنی
وقتی تحت فشار هستی بیایی اینجا و غر بزنی
وقتی خوشحالی بیایی اینجا و برقصی
آه
امان که جامعه‌مان ما را بازیگرانی چند نقش ساخته که هر جا می‌رویم صورتکی دیگر و نقشی دیگر و دیالوگی دیگر باید اجرا کنیم.
می‌ترسم که حسرت خود را زندگی کردن آخر به دلمان بماند.

دلم برای خودم تنگ می‌شود

هر آدمی هنگام رویارویی با نامرادی‌ها به نحوی واکنش نشان می‌دهد. واکنش‌هایی مثبت یا منفی. سازنده یا مخرب. بعضی زیاد عصبانی می‌شوند. بعضی از کنارش بی‌تفاوت رد می‌شوند. بعضی با آن می‌جنگند. بعضی گریه می‌کنند. بعضی در گوشه‌ای خلوت می‌کنند. بعضی هم… واکنش من اما نسبت به مشکلات، افسردگی است. این چیزی است که درباره‌ي خودم کشف کرده‌ام. در خانه از همه کوچک‌تر بودم و خیلی وقت‌ها، مشکلاتی بود که از عهده‌ی آن‌ها برنمی‌آمدم. تنها راه، خزیدن در گوشه‌‌ی تنهایی بود. خواندن. بازی‌کردن به تنهایی. وقتی در مدرسه وجه مشترکی با هم‌کلاسی‌ها نیافتم به تنهایی رو آوردم. در دانشگاه گرچه به ظاهر دور و برم شلوغ‌تر شده بود اما مشکلات اساسی‌تر شده بودند و باز هم من به تنهایی با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کردم. بیست و دو-سه ساله که بودم بالاخره کم آوردم. به مشاور مراجعه کردم و از افسردگی خودم آگاه شدم. در مقاطعی با این روحیه مبارزه کرده‌ام. اما پس از آن به این بینش رسیدم که این بخشی از من است. درست یا غلط. اگر چه نه دائمی اما فعلا این هست. این‌ها را گفتم که این‌ها را بگویم:

سختی‌ها می‌آیند. گاه می‌روند و گاه می‌مانند. آخرین ضربه‌ای که خوردم انتخابات بود. البته آن زلزله، پس‌لرزه هم داشت و دارد. از آن وقت است که کم‌کم انگیزه‌هایم برای شاد بودن، تلاش کردن و زنده بودن کم‌رنگ می‌شوند. بارها خودم را آدم دست و پا بسته‌ای می‌بینم که جلوی چشمم همه‌ی هستی‌ام (مملکت‌م، انسانیتم، اعتقاداتم، آینده‌ام، شادی‌ام، حقوق‌م و …) را به تاراج می‌برند و من نمی‌توانم کوچک‌ترین حرکتی برای پیش‌گیری و مقاومت در برابر همه‌ی این هجمه‌ها انجام دهم. و واکنش‌ها آغاز می‌شود. افسردگی و ناتوانی مثل هوای آلوده‌ی تهران در جانم فرو می‌رود و من نمی‌توانم جلوی آن را بگیرم. ایستادن در برابر این حجم عظیم پلیدی نفرت‌انگیز، حاصلی جز تخریب نداشت. بنابراین باز از این بیرون آلوده فرار کردم و به درون، به کنج خانه خزیدم. ولی تا کی می‌توانستم این گونه ادامه دهم. تا کی می‌توان نفس نکشید تا هوای آلوده استشمام نکرد؟ باز این‌ها را همه گفتم تا این‌ها را بگویم:

چندی بود که نیرویی ناشناخته از منشأ‌ی که بدان آگاه نیستم جان دوباره‌ای به من داد. توانی که مرا برانگیزد و انگیزه‌های تازه در من ایجاد کند. از کجا و چگونه نمی‌دانم. شروع کردم به آشتی‌کردن با آدم‌ها. با زندگی. با اجتماع. شروع کردم به تلاشی اندک تا فاصله‌ي خود را با مرگ پر کنم. تا یادم برود … خیلی چیزها را…

اما غرض از این حکایت:

در مدرسه‌ای تدریس را شروع کردم. سه روز در هفته به آن جا می‌رفتم. پیرو احوالاتم زیاد با آدم‌ها گرم نگرفتم. آدم‌هایی که انتخاب کرده‌اند تا خلاف جهت آب شنا نکنند تا در امان باشند. اما یاد نگرفته‌اند که به عقاید آدم‌ها اگر احترام نمی‌گذارند، دست کم کاری نداشته باشند. درد از آن جا شروع شد که آن‌ها یاد گرفته‌اند به دیگران نیز مردگی بیاموزند تا همه با آن‌ها در جهت آب به سوی مردابی که آن‌ها دریا می‌پندارند شنا کنند. یک روپوش مشکی ساده و گشاد می‌پوشیدم تا کم‌تر به چشم بیایم. آدم از خودش دور می‌شود وقتی نقشی را بازی می‌کند که دیگران برای‌ش نوشته‌اند. تنها دل‌خوشی‌ام در آن پوشش پاپیون‌هایی بود روی زمینه‌ی سفید پشت لباسم و اطراف یقه‌ام. آن‌ها را دوست داشتم. یک روز یکی از شناگران ماهر یا شاید هم موج‌سواران این هجمه‌ی دروغ، پاپیون‌هایم را دید. پیغام فرمودند که لباس خلاف شئونات بنده! نظر ایشان را که خانم هستند جلب می‌کند چه برسد به آقایان! ندانستم که جلب شدن نظر ایشان و یا آقایان به هر شکل چه ربطی به بنده دارد. اما حسب‌الامر لباس دیگری تهیه کردم. مانتوی جدیدم گشاد بود و نارنجی آجری رنگ‌ش دلم را خوش می‌کرد که می‌توانم غم‌های‌م را زیر این رنگ پنهان کنم. اما تنها یک بار موفق به پوشیدن آن شدم. روز قبل از جلسه‌ی بعدی کلاس، در حالی که مشغله‌ی نوشتن چندین کار سفارشی، از خود بی‌خبرم کرده بود، بار دیگر پیغام آمد که شنا خلاف جهت آب ممنوع! راست‌ش را بخواهید این بار زورم آمد. سنگین شد برایم.

دو روز است که دوباره منم و افسردگی. من و احساس ناتوانی و بی‌هودگی. منم و یک دنیا حرف ناگفته. منم و هزاران خاطره‌ی سوخته و سوزاننده. من و تنهایی و تنهایی.

که چرا دیده می‌شوی؟ چرا زیبا می‌شوی؟ چرا زن هستی؟ چرا به چشم می‌آیی؟ چرا مثل ما نیستی؟ چرا به جای گل و بلبل‌های روسری‌ چهارتا موی مشکی ساده پیداست؟ چرا مثل ما فکر و عمل نمی‌کنی؟ چرا مثل ما لبخندهای زورکی نمی‌زنی؟ چرا مثل ما به درس‌هایت آب نمی‌بندی تا عوض‌ش مخ بچه‌ها را بشویی که در جهت آب شنا کنند؟ چرا نوک دماغ‌ ما را که از غرور به سقف می‌چسبد تحسین نمی‌کنی؟ چرا از کنار ما که رد می‌شوی انبوه محبت ریاکارانه‌ات را به روی ما نمی‌ریزی تا مشعوف شویم که زور داریم؟ چرا مثل ما مشکی نمی‌پوشی؟ چرا مثل ما چادر سرت نمی‌کنی؟ چرا در جهت ما شنا نمی‌کنی؟ چرا کلاس‌ت را تعطیل نمی‌کنی تا ما چهار تا آخوند بیاوریم و …؟ چرا وجود داری؟ چرا موهایت نمی‌پوشانی تا بگذاریم هر چه می‌خواهی دروغ بگویی؟ چرا چادر سرت نمی‌کنی تا از کم‌کاری، بی‌سوادی، بداخلاقی و تمام ضعف‌های تو چشم‌پوشی کنیم؟

این دو-سه روزه دوباره حالم گرفته شده. دوباره یاد آدم‌هایی افتاده‌ام که کشته شدند تا تغییری ایجاد کنند. آن‌هایی که خواستند تغییری ایجاد کنند و کشته شدند.

دوباره یاد آدم‌هایی افتاده‌ام که می‌کشند و می‌دزدند و دروغ می‌گویند تا … نمی‌دانم برای چه. باید از خودشان پرسید.

یاد خیابان‌ها و میدان‌هایی که سیاه‌پوش‌ها گرفته بودند. یاد شیشه‌هایی که شکستند. یاد باتوم‌ها. یاد خاشاک. یاد زندان. یاد شلاق. یاد اعدام. یاد غربت‌های اجباری. یاد کتاب‌های سانسورشده. یاد کتاب‌های چاپ نشده. یاد روزنامه‌های بسته شده. یاد زندانی که دانشگاه شده. یاد دانشگاه‌هایی که زندان شده. یاد گشت ارشاد. یاد مزدورها.

دوباره دلم گرفته است. از این مردم. از این مردم. از این نامردمان. از این نامرادی‌ها. از این نامردمی‌ها. از این نامردمی‌ها…

آستانه‌ی حس خوب

بعد از چند روز رفیق بازی و دور همی دوستانه و کیفوری از تعطیلات و خوردن تا نزدیکی‌های مردن و یه حمام خستگی در کن و با تخمه خفه کردن خود و یه دل سیر قیسی خوردن و از سر و کول نت‌های باز و گودر بالا رفتن و یک چایی نبات دبش جهت هضم و دفع (به علت رد شدن خانواده از این محل مجبورم از کلمات متناسب با شئون استفاده کنم!) مازاد بر سهمیه رژیم غذایی، و بعد تازه وبلاگی آپ کردن و این‌ها، قصد دارم در آینده‌ی نزدیک بروم سر کارهای جدی‌ (منظور آن‌هایی‌ست که به خاطرش به آدم پول می‌دهند). و این گونه است که کیف دنیا را می‌کنم و احساس خوش‌بختی از داربند دلم بالا می‌رود.
یه همچی آدم کم توقعی هستم من!
بعد چجور است که گاهی با این سطح توقع حتی احساس بدبختی شدیدی می‌کنم ندانم. این هم از هنر بعضی‌هاست…

پانوشت ۱ (زیر چند سال و اندی که الاغ برایشان فحش ناموسی‌ست ممنوع):
تازه فهمیدم چرا وقتی یکی را ضایع می‌کنند، از اصطلاح ریدن به هیکل طرف استفاده می‌کنند. وقتی خیلی خیلی زیاد خورده‌ای و معده و روده‌ات روی هم با هم هنگ کرده است و حجم گندهای تپیده در شکمت به ریشت و به نفست که در نمی‌آید می‌خندد، تنها کاری که مفید هست و مفرح است و باد آن گندها را می‌خواباند، ریدن است. وقتی یکی دیگر هم می‌آید و بیش از ظرفیت تحمل‌ات، چیزی را به تو تحمیل می‌کند بهترین کاری که می‌توانی در برابرش بکنی همان است که گفتم. حالا شاید یک ایرادهایی هم بشود گرفت که مثلا غذا را آدم خودش خورده با اختیار خورده و لذت هم برده اما آن طرف دیگر که تحمیل کننده بوده یا آن چیزی که از ظرفیت تو خارج بوده ممکن است خصوصیات خوراکی را نداشته باشد. اما مهم نیست. استعاره است دیگر. در مثل مناقشه نیست. کار، کار خوبی است اگر به جا و به اندازه باشد مثل هر چیز دیگر 🙂

پانوشت ۲:

جهت پیش‌گیری از ایجاد سوء تفاهم برای طرفداران پر و پا قرص همسرجان! 🙂 بعضی‌ها به هیچ عنوان شامل ایشان نمی‌شود، بل هر کسی می‌تواند باشد جز وجود نازنین‌ش.

شب قدر من

خدایا امشب می‌خوام به زبون خودم باهات حرف بزنم. امشب بیدارم اما نه مثل شب‌های قدر دیگه. امشب نمی‌خوام که گریه کنم. امشب می‌خوام مثل آدم بشینم جلو روت باهات حرف بزنم. امشب می‌خوام سنگ‌هام رو باهات وا بکنم. امشب می‌خوام خود خودم باشم. بدون وکیل و وصی. بدون حاجب و دربون و پرده دارهایی که درگاه تو رو محل درآمد خودشون کردن. بدون حضور اونایی که نمی‌ذارن من و تو با هم باشیم. تنها باشیم. آزاد باشیم.

می‌خوام خودم باشم. خدایا منی که روبروت نشسته پر از تردیده. پر از پاره پاره‌های ذهنی هست که همه دارن از من فرار می‌کنن. پر از فکرایی که عذابش می‌ده. خدایا این کسی که جلوت نشسته تو خونه‌ی کعبه، پشت دیوارهای قطور، پشت پرده‌های سیاه، لای برگه‌های مفاتیح، زیر مهر گلی، لای دونه‌های تسبیح دنبالت نمی‌گرده. به زبونی که خودش نمی‌فهمه باهات حرف نمی‌زنه. خدایا این منم! و تو احتمالاً به‌تر می‌دونی که من کی‌ام.

خدایا اگه هستی، خودتو، وجودتو نشونم بده.

ای خدایی که بزرگ‌تر از هر چیزی هستی! ای خدایی که از همه مهربان‌تری! ای خدایی که از همه به من نزدیک‌تری و ای خدایی که ‌منو بیش‌تر از همه دوست داری!

ای خدای توانا! این خدای بی‌نهایت، این خدای عادل!

اگر هستی و اگر امشب شبی‌ هست که رزق و روزی همه‌ی بندگان‌ت رو تقسیم می‌کنی و اگر امشب برنامه‌ی بودجه‌ی سال دیگه رو برا این همه آدم می‌بندی لطفاً تو برنامه‌هات اینو هم به یاد داشته باش که الان یه عده انسان ظالم و خودخواه و متکبر دارن مال این مردم رو می‌خورن! دارن زندگی این مردم رو تباه می‌کنن! دارن ساعت‌های خوش این مردم رو به باد می‌دن! بچه‌های بی‌دفاعی که پناهی جز خانواده ندارن رو از مهر پدر و مادرشون محروم می‌کنن! پدر و مادرهایی که همه‌ی جونشون به بچه‌هاشون بسته‌س رو از اونا جدا می‌کنن!‌ دارن اسم تورو با شلاق‌هایی که رو تن آدم‌های بی‌گناه فرود می‌آرن تکرار می‌کنن! دارن از اسم انسان‌هایی که تو برگزیدی تا الگوی خوبی و پاکی باشن برای کارهای پلید خودشون استفاده می‌کنن!

خدایا لطفاً امشب به فرشتگانت بگو که وقتی حساب کتاب می‌کنن، گرما و سرمای بی‌رحمانه‌ای که آدم‌های بی‌خانمان تحمل می‌کنن، و زجر تنهایی و بی‌پناهی‌ای که زندانی‌های بی‌گناه می‌کشن، و درد گرسنگی‌ای که آدم‌های فقیر می‌کشن، و رنج تحقیری که مردم عادی از این زورگوها می‌برن رو حساب کنن. خدایا از تو نمی‌خوام که به ازای این عذاب‌ها، خوشی‌های دوچندان نه در این دنیا نه در آخرت به‌شون بدی. این خدای توانا، لطفاً فقط شر همین‌ها را از سر مردم کم کن.

خدایا دست آدم‌های ظالم رو از سر ما کم کن. لطفاً…

خدایا منو از شر خودم، و افکار پریشان خودم، و تنبلی خودم، و خودخواهی‌م و غرورم نجات بده.

خدایا به من کمک کن که از سلامتی‌ام، از لحظات عمرم، از استعدادم، از امکانات‌م استفاده کنم در راهی که به خودم و به انسان‌های دیگه‌ سود برسونم.

خدایا شر من رو از هر موجود دیگه‌ای کم کن. خدایا کمکم کن که آدمی باشم که کسی از من آزار نبیند. کسی از دست من خجلت‌زده نشود. کسی از اشتباه من دچار خطر جانی و مالی نشود. کسی به خاطر من از زندگی ناامید نشود. کسی از سوی من تحقیر نشود. هیچ انسانی یا حیوانی از سوی من دچار درد نشود.

خدایا به من و خانواده‌ی من و دوستان من و اطرافیان من سلامتی جسم و جان و مال و عمر پربرکت بده.

خدایا به من قدرت تفکر، اندیشیدن، تحلیل کردن، استنتاج بده تا بفهمم اون چیزی رو که باید.

خدایا به من همت بده تا عمل کنم به اون چیزی که شاید.

خدایا من پرسش‌های زیادی دارم. تردیدهای زیادی دارم. بغض‌های زیادی دارم. خدایا دلم می‌خواد که هر چی از گذشته توسط آدم‌هایی که دیگه به‌شون هیچ اعتمادی ندارم رو بریزم دور. خدایا اگر هستی و اگر صدای من رو می‌شنوی و اگر عجز منو می‌فهمی لطفاً بخواه که جوابم رو بدی. چون از قرار معلوم تو خدایی هستی که اگر بخواهی و اراده کنی، خواهد بود آنچه باید باشد.

خدایا عیوب من، کاستی‌های من، اشتباه‌های من، ستم‌های من، گناهان من را ببخش و کمکم که جبران کنم هر آن چه بدی در حق خودم و دیگران کرده‌ام. خدایا آبروی من را حفظ کن و من را.

خدایا لطفاً لطفاً لطفاً امشب دعای پاک همه‌ی آن کودکان معصومی که غم دارند، مادرانی که دلی شکسته دارند، پدرانی که زخمی در جان دارند، بیماران، فقیران، تنهایان، بی‌پناهان، مظلومان، دردمندان، دلسوزان و همه‌ی انسان‌های پاکی که دعای خیری دارند را برآورده کن.

خدایا شر ظالمان، متکبران، از خود راضی‌ها، منحرف‌ها، سودجوها، ستم‌گران، فحاشان، بی‌شعوران، نادانان، انحصارطلبان، زورگویان، حرام‌خواران و بدخواهان رو از سر من، و خانواده‌ی من و هم‌میهنان من و هم‌نوعان من در هر کجای این جهان که خودت آفریده‌ای کن.

خدایا اگر هستی و اگر مرا می‌بینی لطفاً ناامیدم نکن.

باسپاس

یکی از مخلوقات ناچیز ناچار سردرگم تو که تنها امیدش تویی

مزاحم کامنتی

چندی است، یک مزاحم دارم. یک مزاحم که در کارش (که آزار و دشنام است) بس جدی و کوشا است (تنها نکته مثبتی که از وی دیدم) فقط لازمه که یه پست توی این وبلاگ نیمه‌متروک بنویسیم، شخصی که گویا غیر از اینترنت از طریقی دیگر هم مرا می‌شناسد، باران دشنام را بر من می‌باراند! و البته این آزارها از زمان انتخابات به این طرف خیلی خیلی شدید شده‌اند.
رفتار این شخص که از قم الطافش را پرتاب می‌کند به حدی آزاردهنده است که حتی پست‌های فنی گاه‌گدارم هم بی‌نصیب نمی‌ماند. اینکه سرزدنم به اینجا و نوشتنم در این حد کم شده است ناشی از همین موضوع است.
هر بار نشانی آی‌پی‌ای که استفاده می‌کند را برای دسترسی به این بلاگ مسدود کرده‌ام اما اهل فن می‌دانند که این کار چاره‌ساز نیست.
این شخص خود را به نام‌های مختلفی به من معرفی کرده. در یک دوره بحث از طریق ایمیل (زمانی که فکر می‌کردم می‌توان با وی گفتگو کرد) خود را با نام دانشمند جوان سمپادی معرفی می‌کرد. یک سری بلاگ هم در همین رابطه داشت که در آن به صورت پیوسته از انجمن سمپاد انتقاد (و به برداشت من بسیار نابجا و ناحق) کرده بود.

تنها می‌توانم بگویم استرس‌هایی که این شخص (حقیر، خودخواه، بی‌مغز و صد البته دگم) تابحال برای من ایجاد کرده زیاد بوده است اما از این به بعد قصد ندارم در بازی وی باشم.

از این به بعد آزادتر خواهم نوشت، هر چند بازگشت به روزهای آرمانی چندان ساده نیست …

کارِ خدا!

یکم؛
می‌گم: دلم درد می‌کنه.
می‌گه: چراااااااااا؟
می‌گم: :/
می‌گه: چقدر طول می‌کشه ؛ـ)
می‌گم: یه روز، ۵ روز، یه هفته، ده روز، یه ماه، چهل روز….
می‌گه: غصه نخور عزیییزم/ برااایت قر می‌رییییزم
می‌گم: اگه راست می‌گی قر بده.
اونم قر می‌ده.

دویم؛
می‌گه: بهتری؟
می‌گم: آره. مثل این که قرهایی که دادی فایده داشته:)))

نتیجه‌گیری: خدا هر کاری که خالصانه باشه رو قبول می‌کنه. حتی قر دادن!!!

نفس لوامه‌ی من!

فکر کنم این حس تو همه‌ی آدم‌ها هست که دوست دارن یه جوری متفاوت و منحصر بفرد باشن. در حالی که هستن. یعنی هیچ آدمی شبیه آدم دیگه نیست خب. ولی بعضی‌ وقتا آدم یه جور احساس نیاز پیدا می‌کنه و این احساس تا حدی‌ش به نظرم خوبه و اگه از اون حد بگذره و به اصطلاحی بیمارگونه بشه، تبدیل می‌شه به رفتارهای ناجوری که اسم‌ش رو نمی‌دونم. من سعی می‌کنم که از این حد فراتر نرم. نه این که سد شکنی نکنم، بلکه به این احساس وابسته نشم. حالا بگذریم. شاید این طوری توضیح بدم بهتر باشه:وقتی آدم(شاید هم فقط من) یه آفرینشی انجام می‌ده چند تا دلیل داره. یکی اینه که ایده‌ی اون که توی ذهن‌ش وول می‌خورده حالا یه نمود خارجی و واقعی داره و یه جوری انگار از روی دوش آدم برداشته شده. یکی اینه که آدم به طور غریزی لذت می‌بره که بخشی از فرایند‌های مغزش رو توی یه مجموعه وجود خارجی ببخشه. مثل تصاویری که توی ذهن هستن و روی کاغذ میان. یا عملکردی که در ذهن ممکنه و اختراعه می‌شه. یا داستانی که تو ذهن آدم رشد می‌کنه و نوشته می‌شه. یه دلیل هم این هست که وقتی می‌بینی تو از خودت چیزی داری که شاید کمتر کسی مثل اون رو داره، یه جوری احساس یگانه بودن یا منحصر به فرد بودن بهت دست می‌ده. مثل این که مثلا در یک جمع کاری رو به دوش بگیری که توی انجام دادن‌ش بهترین باشی. یه جور قهرمان بودن برای خودت.

خب این که چه اهمیتی داره که آدم چرا یه کاری رو انجام می‌ده اینه که وقتی یه کاری رو انجام نمی‌ده بفهمه چرا انجام‌ش نمی‌ده! برای من جالبه که بدونم چرا وقتی کسی می‌ره به جای من تو پارک ورزش می‌کنه من دیگه احساس نیاز نمی‌کنم که خودم برم. یعنی یه جوری فقط جای خالی این حرکت رو احساس می‌کنم که وقتی توسط افراد دیگه انجام می‌شه اون کشش هم در من ضعیف می‌شه. یا وقتی فلان ایده‌ی هنری رو اجرا شده می‌بینم دیگه انگیزه‌ی کافی برای اینکه خودم هم دستی به اون کار بزنم، ندارم. می‌خوام بفهمم بالاخره من چکاره‌ام. روحیه‌ام رو بشناسم، بفهمم که چه جور فعالیتی مناسب منه. تخصص من چیه؟ کار من چه جور کاری باید باشه؟ و این که بتونم از این همه کشش‌های مختلفی که توی ذهن‌م هست، اصلی‌ترها رو نگه دارم و اونایی که نقش‌شون حاشیه‌ای‌ هست رو کنار بذارم تا لااقل یه کاری کرده باشم برا خودم…