یاد قدیم‌ و تاسف و خوشحالی توام

سال دوم دبیرستان که بودم با همراهی تعدادی از دوستان همکلاسی گروهی به اسم «اتحاد» درست کردیم. در عالم نوجوانی این گروه در مدرسه قرار بود نماینده خواست دانش‌آموزان باشد و در جهت ارتقاء اوضاع مدرسه که از دید بخشی از ما دانش‌آموزان جالب نبود بپردازد.
اساسنامه اولیه آماده شد و برای شروع به کار این اساسنامه در برد مجله هفتگی‌ای [که گزیده نشریات ادبی/علمی/فرهنگی رادر آن منتشر می‌کردیم] نصب کردیم.
یک زنگ بیشتر طول نکشید که این دو صفحه کنده شد و زنگ بعد مدیر مدرسه سر کلاس حاضر و با عصبانیت ما بانیان این کار را شماتت و توبیخ و تهدید کرد.
چند سالی از این موضوع سپری شده بود که دوران خاتمی آغاز شد و اینبار از بالا به مدارس دستور رسید که شورای دانش‌آموزی تشکیل دهند و انتخابات داشته باشند و مشق دموکراسی و کار گروهی کنند. و به یاد دارم یکبار که به مدرسه سر زده بودم همین مدیر در صف دانشآموزان را به شرکت در این شورای تشویق و تهییج می‌کرد.

در همین دوران بود که به همراه تعدادی از دوستان همکلاسی سابق برای بهبود توانایی‌ها و افزایش کیفیت آموزش در مدرسه سابق همراه شدم. برای رسیدن به این هدف و با توجه به سابقه خودمان برنامه‌ای برای این کار تدارک دیدیم. برنامه شامل آموزش کار گروهی و عملی، یادگیری تحلیل مشکل و حل آن، آموزش کاربردی زبان انگلیسی تا حد روانی در صحبت و شنیدن و خواندن و نوشتن، داشتن توانایی استفاده از رایانه به عنوان ابزار و در آخر مهارت در استفاده از اینترنت به عنوان ابزار ارتباط و پژوهش بود.
ساخت تیم‌های مشاوره و آموزش بخصوص در زمینه رباتیک از دانشجویان و الزام به گروهی کارکردن و استغاده از رایانه در پبشبرد پروژه و تهیه گزارش تامین‌کننده یک بخش ار اهداف بود.
صحبت با کانون زبان ایران و برگزاری دوره زبان در مدرسه بخش دیگری از اهداف را محقق می‌کرد.
فراهم کردن اینترنت پرسرعت در دورانی که اینترنت دیال‌آپ هم در بسیاری از مدارس وجود نداشت رهکار دیگر در برنامه‌های ما بود. این کار با همکاری شبکه مدرسه (پروژه‌ای از بنیاد دانش و هنر ایران) و پارس‌آنلاین محقق شد.
همچنین برگزاری کارسوق‌ها برای بازکردن افق دید دانش‌آموزان و کشف علاقه آنها در دستور کار بود. در سال بیش از دو کارسوق در زمینه‌های ریاضی، لینوکس، نجوم، … برگزار شد.

همه این کارها بالطبع هزینه داشت و مدارس دولتی. ناتوان از تامین این هزینه‌ها. برای این مشکل هم راهکاری دیده شده بود. هزینه‌ها با همیاری یک خیر هزینه‌ها تامین می‌شد و ماهانه گزارش عملکرد به وی ارائه می‌شد.

در طول چند سالی که این پروژه ادامه داشت مشکلات و موانعی، هر چند روز یکبار از سوی مسوولین مدرسه (و آموزش و پرورش) ایجاد می‌شد. بخش آموزش زبان که از همه دیرتر اجرایی شده بود تنها یکسال اجرایی باقی ماند. مثلا مدیر راهنمایی ترجیح می‌داد دانش‌آموزان در نماز جماعت مساجد مختلف یزد شرکت کنند تا اینکه در کلاس زبان مدرسه بعد از ساعت رسمی حاضر شوند. (البته وی مزد خود را گرفت. وی هم‌اکنون یکی از مدیران عالی‌رتبه در آموزش و پرورش یزد است!) در این میان کم لطفی است که از معاون ناحیه آقای محمود زارع اسم نبرم که پشتیبان جدی فعالیت‌ها بود. به پشتوانه همراهی وی -در اوج دوران فعالییت‌هایمان) کارگاه تراشکاری برای کمک ساخت بعضی قطعات مورد نیاز دانش‌آموزان در پروژه‌ها راه‌اندازی شد!
در این چند سال خروجی کار بسیار بسیار رضایت‌بخش بود. علاوه بر درخشش دانش‌آموزان در مسابقات مختلف از قبیل جشنواره خوارزمی و روبوکاپ و …، باید متذکر شد که دانش‌آموزانی که در این برنامه‌ها شرکت کرده بودند امروزه یا خود کارآفرینند یا در موقعیت‌های شغلی خود بسیار اثرگذار و موفق هستند. در میان تعدادی از آنها بعدها به جمع همکاران ما در همین پروژه در مدرسه یا شرکت دانش‌بنیادی که بعدها تاسیس کردیم پیوستند.

این برنامه‌ها هم با آمدن دولت احمدی‌نژاد کم‌کم دچار وقفه شد و در حال حاضر فقط بخشی از آن و آن‌هم به صورت حداقلی و به صورت فرمالیته در حال اجراست 🙁
برایم جالب بود که از چند سال پیش در مدارس غیرانتفاعی (!؟) طراز اول تهران درسی با نام پروژه ایجاد شده است (هر چند به دلیل اجباری بودن و عدم آشنایی مسوولین امر -در مدارس و آموزش پرورش- محملی برای کسب درآمد عده‌ای یا فخرفروشی مدارس به یکدیگر شده است)

امروز در راه از رادیو شنیدم که قرار است طرحی که نام آن را هوشمندسازی مدارس گذاشته‌اند تا دو سال دیگر در همه مدارس (؟!) اجرایی شود.

علی ای حال، غرض از این نوشته این بود که این نکته‌ها را گوشزد کنم:
۱. بسیاری از کارهایی که در زمان گذشته با اکراه یا مشکلات بسیار در مدارس به صورت خودجوش انجام می‌شده است بعد از مدتی تبدیل به یک حرکت فراگیر شده است.
۲. به نظر می‌رسد اثربخشی این فعالیت‌ها تا همگانی نشده و تبدیل به هدف نشده است بسیار بیشتر از زمانی است که این برنامه‌ها رسمی و همه‌گیر می‌شود
۳. کندی تحول در نظام آموزشی و مقاومت آن در مقابل تغییرات سد راه توسعه و کارایی نظام آموزش عمومی است.
۴. تغییرات از پایین به بالا بسیار موثرتر از تغییرات دستوری و از بالا به پایین است.
و …

از کودکی

یک بار مامان و بابا، من و خواهر و برادرم را در خانه گذاشتند و برای کاری بیرون رفتند. مامان از آن جا که خواهرم از همه بزرگ‌تر بود ما را به او سپردند. به ما سفارش کردند که به حرف او گوش کنیم و تأکید کردند که وقتی برمی‌گردند، در مورد رفتار ما از خواهرم سؤال می‌کنند. ناگفته نماند که خواهر و برادرم اغلب اوقات شاید به خاطر فاصله سنی کم‌ترشان در عالم کودکی هم‌دست می‌شدند و در سربه‌سر من گذاشتن کوتاهی هم نمی‌کردند البته.

اما آن روز بر حسب اتفاق این من و برادرم بودیم که علیه خواهر شوریدیم. و تا آن جا که یادم می‌آید در آن دعواهای کودکانه حق با من و برادر بود. خواهرم در عالم بچگی جو بزرگ‌تر بودن گرفته بودش و تا جا داشت زور می‌گفت. خلاصه حسابی لج ما در آورد.

وقتی مامانم برگشتند من به نمایندگی از جبهه خودمان سعی کردم ما وقع را گزارش کنم و دادی بستانم. اما خواهرم زودتر زرنگی کرده بود و ماجرا را به نفع خودش تعریف کرده و قاضی را با خود موافق کرده بود. قاضی هم که همان مامان باشد بدون گوش کردن به حتی یک کلمه از شکایات من توبیخ‌م می‌کرد. این گله‌گذاری و شکایت کشی شاید سه یا چهار بار تکرار شد. هر بار من سعی کردم با ناراحتی ماجرا و دلایل خودم را برای مقصر بودن خواهرم توضیح دهم مادر با عتاب بیش‌تری من را از خود راند. این خاطره که من آن روز نتوانستم حق خود را بگیرم راستش بگی نگی اثر بدی بر من گذاشت.

بدتر این که این روزها همان ماجرا در حال تکرار شدن است.

باز هم من به مثال کودکی الکن و ناتوان هر بار به هوای دادستانی می‌روم و محکوم برمی‌گردم. هر بار عتاب قاضی سخت‌تر از بار قبل و هر بار من شکسته‌تر و زخم‌خورده‌تر. و این بار درد این زخم بیش‌تر است. چرا که اگر آن موقع من کودک بودم و امید فراموشی‌ام بود و البته قاضی مادر بود که هم‌واره عزیز است امروز بالغی هستم فرومانده در کودکی خویش با انعطاف‌پذیری کم‌تر و آسیب‌پذیری بیش‌تر که چندان هم قادر نیستم بی‌عدالتی قاضی را به راحتی فراموش کنم.

 

پا‌نوشت: این یادآوری باعث شد این تمثیل به ذهنم بیاید که زندگی ما آدم‌ها (شاید تنها از بعد احساسی) به نوعی مانند نقاشی آب‌رنگ (ترانس‌پرنت یا شفاف) است. لکه‌های تیره‌ای (یا همان تجربیات بد) که از قبل بر صفحه‌ی زندگی نقش شده‌اند با نقش و نگارهای بعدی پوشانده نمی‌شوند. اثر آن‌ها هم‌واره یک جوری خودش را نشان می‌دهد. برای همین همیشه خیلی خیلی برایم مهم بوده و هست که من به عنوان یک نقاش اگر قرار بود نقشی بر صفحه‌ی زندگی دیگری بکشم حواسم باشد تیرگی بی‌جایی بر جا نگذارم.

اولین دوربین دیجیتالی که باهاش عکس گرفتم

امروز سایت نارنجی یه مطلب گذاشته بود با عنوان «چطور با دوربین‌های قدیمی عکس‌های خوب بگیریم» که البته توصیه‌هاش توصیه‌های عمومی‌ای بود که همیشه باید بهش توجه کرد. چه دوربین قدیمی چه دوربین جدید.
اما نکته مهمی که بود که عکسی که برای مطلبش انتخاب کرده بود عکس یه دوربین بود از شرکت Olympus. این مدل Olympus D380 مدلی بود که برای اولین بار من را با دوربین عکاسی دیجیتال آشنا کرد و باعث شد همه اولین درآمد کسب و کارم را برای خرید دوربین Olympus C5050 Zoom خرج کنم 🙂

عکسی از دوربین Olympus D380-L

عکس دوربین Olympus C5050 Zoom:

یکی از عکس‌هایی که با این دوربین در خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی گرفتم:

صادق
صادق نقاش‌زاده یزدی و مهدی شریفیان

دوربین C-5050 Zoom را هنوز هم دارم، هرچند مدتی هست که ازش استفاده نکردم اما کیفیت عکس‌هاش خیلی خیلی عالی بودند و هستند. بخصوص در مقایسه با هم رده‌هاش.

عکس‌هایی که با این دوربین گرفتم را در این نشانی‌ها می‌تونید ببینید:

و …

این هم عکسی از میدان امیرچقماق یزد برای موخره این پست 😉
میدان امیرچقماق یزد

سفر در زمان

دیروز بعد از مدت‌ها اسباب خیری فراهم شد که سری به خیابان پر خاطره انقلاب بزنم. خیلی وقت بود که دوباره هوای نقاشی به سرم زده بود. آدرس یک فروشگاه رو گرفتم و رفتم که یه سری وسیله ازش بخرم. از اونجایی که تقریبا دوازده ساله که رنگ روغن رو کنار گذاشته بودم دقیقا حس اصحاب کهف رو داشتم. اسم روغن رو با محافظه کاری به زبون نیاوردم. چون دقیقا یادم نبود که بزرک بود یا برزک 🙂

وقتی گفتم تینر می‌خوام، واکنش فروشنده و مشتری شبیه این بود که تو فروشگاه نوت‌بوک سراغ چرتکه گرفته باشی (با کمی اغراق). با احتیاط فراوان نفت بدون بو (نقاش‌های الان چقدر سوسول‌ن) رو خریدم و از مغازه پریدم بیرون و هنوز هم فکر می‌کنم نقاش اگه بوی گند روغن و تینر نده چه فایده؟

بگذریم…

از دیروز مثل بچه‌های ۵ ساله تو این فکرم که چی بکشم!

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

ابری نیست،
بادی نیست،
می‌نشینم لب حوض (حوضی که یه زمانی بود و دیگه نیست)
روشنی، من، گل، آب (از بس که آب گرون شده، حوض خیال هم دیگه آبی نداره)
پاکی خوشه زیست (و صفحه روزنامه و رایانه پر از وحشت و نفرت و خشونت)
و خدایی که در این نزدیکی است (نزدیک است؟)

خداحافظ اینترنت

دوران خیلی بدی بود. روز به روز حلقه‌ها بر دور گردنت تنگ‌تر می‌شد. روز به روز احساس خفگی بیشتری می‌کنی. هر روز نگران‌تر می‌شوی که شاید فردا همان روز است.

و این فردا نزدیک و نزدیک‌تر شد. تا امروز.

از امروز به نظر می‌رسد فقط باید تلوزیون ملی دید، اینترنت ملی استفاده کرد. اخبار ملی خواند و شنید. رای ملی داد. عقیده‌ای ملی داشت. از امروز باید ملی باشی.

بدرود اینترنت.

 

پ.نـ. اگر نمی‌ترسیدم از عاقبت کار و حجم خرابی‌ها و وسعت و مدت آشوب‌ها، جنگ و ویرانی را ترجیح می‌دادم به صلح و آشتی ملی.

دنیای سوفی…

گرمای تابستون کم کم خودشو نشون داد تا این که یکی دو روز پیش بالاخره کولر رو راه انداختیم. پنجره‌ی آشپزخونه رو هم که درست روبروی کولر هست باز گذاشته بودیم تا بوی غذایی که داشتیم برای مهمونی شب می‌پختیم بره بیرون. بادِ کولر پرده رو از لای پنجره‌ی باز به بیرون هل می‌داد و اونو توی هوا تاب می‌داد. نقش پرده‌ی ما یه عالمه پروانه‌ی صورتی هست که روی زمینه‌ی آبی قرار گرفتن. ستاره (خواهر زاده‌ی هفت ساله‌م) با دیدن پرده‌ و پروانه‌ها گفت: آدم فکر می‌کنه این پروانه‌ها می‌خوان پرواز کنن و برن بیرون اما تو این(پرده) گیر افتادن.
همین خاله ریزه (وقتی به دنیا اومده بود بهش می‌گفتم) وقتی داشتم ماشینو تو پارکینگ پارک می‌کردم می‌گفت: خاله آپارتمان شما خیلی بهتر از خونه‌ی ماست. چون دزد اصلا نمی‌تونه بیاد توش… حالا چطور به این نتیجه رسیده بود ندانم.
خیلی شیطونه و حرف می‌زنه. ولی خیلی دوسش دارم.

نق و نوق

دیگه از میدون انقلاب که رد می‌شم حس قدیم‌ها برام زنده نمی‌شه. اصلا نمی‌فهمم چرا باید هم‌چین چیز بی‌ربطی رو به جای مجسمه قبلی درست کنن. البته راستشو بخواین تا وقتی که می‌خواستم این مطلبو بنویسم نمی‌دونستم طرحی که روی شکل حلزونی سبز رنگ وسط میدون بود، صحنه‌هایی از جنگ رو نشون می‌داده، ولی با این حال به نظرم بعضی چیزا (اگر بخوام واژه‌ای فارسی رو به نوستالژیک به کار ببرم) خاطره برانگیزاند. البته این شاید مربوط به ماهایی بشه که گذشته‌مون با طرح قبلی سپری شده. اونایی که تازه الان اومدن تهران یا بچه‌هایی که هنوز خاطره‌ای از این میدون ثبت نکردن شاید به این طرح مثل ما به چشم غریبگی نگاه نکنن. ای کاش… چی بگم. فقط امیدوارم این تغییر فقط و فقط در راستای نوسازی شهر و گسترش مترو باشه. راستشو بخواین هر بار که از اونجا رد می‌شم شروع می‌کنم به پیدا کردن مثلث‌هایی که با روی هم افتادن یه ستاره‌ی شش‌پر رو درست می‌کنن. همیشه از خودم می‌پرسم چرا از ستاره‌های هشت‌پر که نماد طرح‌های اسلامی هم هست استفاده نشده. شاید عده‌ای بگن مهم نیست. ولی من می‌ترسم. از این‌که یک تفکر رادیکالی بیاد و کشور رو در راستای منافع خودش به فنا ببره. از نشت صهیونیسم می‌ترسم. باز هم شاید عده‌ای برچسب دایی‌جان‌ناپلئونی بهم بزنن. ولی من از این که احمدی‌نژاد در صحبت‌هاش اشاره می‌کنه ما اون‌جا ۱۳ بار مصاحبه کردیم، من ۱۳ بار گفتم … و از این دست نشانه‌ها می‌ترسم. نه از ۱۳ بلکه از اشاره‌ی او و انتخاب این عدد. چرا این عدد نبایستی ۱۴ می‌بود. از این دست خیلی چیزهای دیگه هم هست که منو می‌ترسونه. بگذریم…

امیدوارم گنبد گل و بلبل میدون انقلاب مفهوم صاف و صوف شدن انقلاب و آرمان‌هاش و ورم کردن زخم‌های جنگ رو نداشته باشه. راستی کسی می‌دونه ماجرای مجسمه‌هایی که دزدیده شدن،‌ چی شد؟