گفتند شیخ عطار که پیر معرفت است/از عشق مجاز به حقیقت رسیده است
چون یار زمینیام به راه مجاز برد/ وه یار اینچنین که باز دل سپرده است
مرگش به چشم دیدم و این روزها دلم/ بازش هوای حقیقت به سر زدهاست
تنها و دل خلیده، تنیده درون خویش / انگار دلم نبود که پا میزدست و دست
یارب بگو که رحم کند بر شکستگیاش/ «ای بنده من گماردهامش، بیگدار هست»
بخشم عطای خال حقیقی به چاه مجاز/ «از ما سخن چو میشنوی زان بشوی دست»
«یک دم چو آفریده شدی این صنوبرین/در دم پرید و لب بام خانه نشست»
«پروا مدار ز این دم دمی پریدنها/ زانرو که بام به بام رواست و آید در بست»
نه بیدل و نه صاحب دل، از چه روی پس/ گشتم پریش که دل این ناسی است که هست
شیدا شده دل بشویم از هر چه که هست/ بردارم از دل امید و وادارم زو دست
دنیا و بهشت و دوزخم ناید در سر/ «سرگشته اگر میشنوی مر این دم هست»
*************************************
دل پر شده، سر گشته، به پا آمده سنگ/ ره گم شده، شب سر نشده، پایان هم هست؟
«دل پر ده، سر بگرد و سنگ را وا بگذار/ ره ول کن و شب سر کن و یزدان بپرست»