سخنانی گهربار(کلمات قصار) در باره زندگی مشترک

زندگی چهار چرخ داره… دو تاش ماییم(مرد و زن)، یکی‌اش هم خدا می‌گیره. یکی‌اش هم همیشه‌ی خدا داره لنگ می‌زنه. هیچ وقت هم معلوم نیست که کی کدوم چرخ رو گرفته. پس این که من باید این کارو بکنم تو اون کارو و این مسخره بازی‌ها رو از خودتون در نیارین. هر طرفش رو زمینه بگین یا علی و بکشیدش بالا. هر طرفش هم بگیرید طرف دیگه‌اش داره می‌لنگه. اون چیزی که مهمه اینه آرامش کلی فراهم بشه. یعنی یه جوری پیش بره که چرخا بچرخن، نه این که پنچر بشن. یعنی تو هر لحظه آدم یادش باشه که باید ۴۰- ۵۰ سالی حداقل بتونه ادامه بده. پس یه کاری بکنه که هم زندگی بره جلو و هم خودش انرژی‌ش رو از دست نده. یعنی یه جوری هم به نفع خانواده(جمع) کار کنه هم به نفع خودش(فرد).

پی نوشت: به مناسبت مکالمه‌ی تلفنی نیم ساعته با دوستمان فرمودیم.

 

خانواده! از نوع فانتزی و مجازی

یه سؤال خیلی وقت پیش برام ایجاد شده بود. چرا بچه‌ها سعی می‌کنن یه خانواده بین دوستاشون تشکیل بدن؟ اولین بار تو راهنمایی که بودیم این اتفاق افتاد. بچه‌ها با هم خواهر و برادر و زن و شوهر و فرزند شده بودند. نمی‌دونم از کجا شروع شده بود. ولی تنها احساسی که اون موقع نسبت به این بازی‌ها داشتم این بود که یه مدل مسخره از برقرار ارتباط دوستی و مسخره بازی است. نهایت اینکه می‌خواستند کمی عمق دوستی‌شان را به این طریق برچسب بزنند. که اغلب هم یه جاهایی ریپ می‌زد. مثلا یکی نمی‌خواست با یکی خواهر باشه و از این دست… به هر حال اون موقع بنا بر رابطه‌ی دوستی نسبتا یکسانی که با همه داشتم و البته با کسی صمیمی هم نبودم نقش پدربزرگ تنها و احتمالا بداخلاق خانواده را پذیرفتم. یادم نیست اول من باباگلاب شدم یا عاطفه ننه گلاب. فقط می‌دانم که زیاد در این فامیل بازی شرکت نجستم و آن دوران گذشت. بار دیگر در جمع سمپاد به این تشکیل خانواده‌ای که من اسمش رو می‌گذارم فانتزی و در ادامه مجازی، برخورد کردم. این بار گویا مسئله جدی‌تر بود. افراد یک خانواده حمایت بیشتری از هم انجام می‌دن و نوع و شدت ارتباطات، روی نسبت‌های فامیلی تاثیرگذارتر هست. یه جور حس اطمینان در افراد یک فامیل دیده می‌شه. افراد یک خانواده توی جمع سمپاد به نظر راحت‌تر می‌رسن و البته پایبندی بیشتری هم به انجمن دارن. البته در این مورد آخر آماری ندارم. بر اساس حسم گفتم. اما چیزی که به نظرم رسید و به خاطرش این مطلب رو نوشتم دلیل این تشکیل خانواده بود. به ذهنم رسید که باید چیزی بیشتر از تفریح باشد که حتی تو این سن هم تکرار  می‌شود. گمان من اینه که این افراد اغلب افرادی هستند که به لحاظ طرز فکر و رفتار تو خانواده‌هاشون خیلی هماهنگ نیستن. بنابراین تو محیط سمپاد اون نوع روابط و احساسات و میان‌کنش‌هایی که هر آدمی نیاز داره تو محیط خانواده دریافت کنه، بازسازی می‌کنن. از برادرشون حمایت می‌گیرن. اما اون طوری که دلشون می‌خواد. هر زمان که نیاز داشته باشن. از خواهرشون مشورت می‌گیرن بدون این که به حریم خصوصی‌شون تجاوز بشه. از جانب پدر فانتزی‌شون پشتیبانی می‌شن بدون این که سایه‌ی ترسی داشته باشن و به مادر تکیه می‌کنن یا از این دست. کمی بیشتر یا کمتر. خب این می‌تونه جالب باشه و مفید. چون یه محیط صمیمی و تمیز درست می‌کنه تا یه سری تجربیاتی که توی خانواده‌ها به دلیل کشش نداشتن اتفاق نمی‌افته، پیش بیاد. یه سری کنش‌هایی که باید انجام بشه و طی تکرار اصلاح بشه این جا اتفاق می‌افته. آدم‌های جدید با دانسته‌های جدید و آموزه‌های دیگری از جنس خانواده اما بیشتر از چارچوب محدود اون و نه بی قید و بند. منظورم از کلمه‌ی آخر معنی معمول این روزهای اون نیست. بلکه می‌خوام به حس نامعلومی که امثال ماها داریم توی اجتماع اشاره کنم. حس این که نمی‌دانی حد و مرز کجاست. درست و غلط‌هایی که دیده‌ای در جامعه در حال دگرگونی و در هم ریختگی مداوم هستند. آشنا وغریبه جای‌شان خیلی معلوم نیست. و این ناشی از فاصله‌ی نسل‌هاست. نسلی که به گذشته پیوند دارد و شاهد یا تا حدی سازنده‌ی حال است و نسلی که مشاهده‌گر حال است و گذشته را به یاد نمی‌آورد و نمی‌پذیرد و به جایش نگاه‌ش به فرداست. اما نیازهایش با امروزی و دیروزی یکی است. حمایت می‌خواهد و اطمینان و اعتماد به نفس. پس آگاهانه دست به بازتولید آن می‌زند. حالا دیدگاهم به این خانواده‌ی فانتزی مهربان‌تر شده است. نمی‌دانم چقدر این‌ها که گفتم برای دیگران هم صدق می‌کند. به هر روی من کم کم دارم با خانواده‌ی سمپادی‌ام حال می‌کنم… شما چطور؟