شام غریبان

این روزها(تاسوعا و عاشورای حسینی) بیش از پیش به خودم می‌اندیشم. به آن چه در گذر زمان از کوله بارم بر زمین گذاشته‌ام و آن چه با خود بر نداشته‌ام. عجیب است که علی‌رغم چیزی که پیش‌تر می‌اندیشیدم، سبک‌بال‌ترم. نمی‌دانم دست‌هایم است که خالی است یا بارم کم است. بتی درونم ساخته شده که مرا سرزنش می‌کند. آینه‌ای درونم هست که گذشته را به رخم می‌کشد. مه‌آلوده راهی در پیش‌م است که جز با حذر نمی‌توانم گام برداشت. آن چه دیروز تجلی صفا می‌دیدم امروز در نظرم پیرهن عثمانی شده است که لوای یزیدیان گشته. پس از خیمه‌ها که برافروخته شد، و جان‌ها که گرفته شد، گویی نوبت به انسانیت رسیده که زیر سم‌های‌شان له کنند و روح‌هایی که به اسارت برند. سال‌هاست شام غریبان که می‌شود با زینب هم‌دردی می‌کنند مردمان. شام غریبان امسال، غریبانه‌تر از هر سال به تاراج یزیدیان رفت. امسال به چشم دیدم غریبی زینب را که بر سر مزار حسین‌ش به اسارت گرفتند. امسال یزیدیان را به چشم دیدم که صف‌آرایی کرده‌ بودند تا چشم فتنه‌ی حسینیان را درآورند. امسال خیلی‌ها اهل کوفه بودند. امسال خیلی‌ها مثل زینب تنها بودند. امسال که هزار و چهارصد و سی و دو سال از ماندگاری حسین و علی اکبر و رقیه و زینب و علی اصغر می‌گذرد. امسال دیگر حتی قبیله‌ی حر هم نتوانست آزاده‌اش را پس بگیرد. امسال … سال بدی بود. لوای ظلم حتی خون حسین را هم به تاراج برده است. آرمانش را هم. زیر این لوا حسینی نمی‌توان بود. رضایت نمی‌توان داد به این تاراج. رضایت نمی‌توان داد به ظلم. سکوت علامت رضاست. سکوت نمی‌توان کرد. با یزیدیان فریاد زدن سکوت در برابر آن‌هاست. در میان هیاهوی‌شان با سکوت فریاد می‌زنم. یا حسین.