جماعتی که ما هستیم:

داشتم یک مصاحبه می‌خوندم از ریزعلی… یا همان أزبرعلی حاجوی. باز هم نشناختید؟ بابا همان دهقان فداکار کلاس سوم. آها حالا شد نه؟ بگذریم. بنده خدا تعریف می‌کرده که وقتی لباس‌ش رو تو اون سرما درآوورده بوده و داشته جلوی قطار می‌دویده، اولاً سرمای سختی خورده و ریه‌ش عفونت کرده که بعد از اون گوسفنداش رو فروخته تا هزینه‌ی درمان‌ش رو تأمین کنه. بعد هم تازه وقتی قطار وایساده، ملت به خیال این که می‌خواسته قطار وایسه تا اون هم سوار شه، کلی کتک‌ش می‌زنن. حالا نمی‌پرسم که چرا با خودشون فکر نکردن که آدم لخت تو سرما می‌خواد سوار قطار شه که چی؟ اصلاً فرض که می‌خواسته سوار بشه. لابد یه کار حیاتی داره که این‌طوری داره به آب و آتیش می‌زنه. این یک.

دو این که حالا همین آدم اومده ده سال پیش مثلا، ضمانت یه خدا بیامرزی رو کرده که وام بگیره و بعد طرف فوت شده. حالا خانواده اون حاضر نمی‌شن اقساط وام رو بدن و قسط‌‌ها شش ساله که داره از حقوق سیصد هزار تومانی دهقان فداکار کلاس سوم مملکت ما کم می‌شه و در مملکتی که میلیاردها تومان گم می‌شه و کسی هم نمی‌تونه بپرسه حسن کو؟ قهرمان زنده‌ی ما داره ماهی فلان درصد از حقوق بسیار بالای سیصد هزار تومانی‌ش!!! رو تاوان کار نیکی که زمانی انجام داده، پرداخت می‌کنه و هنوز اصل وام سر جاشه و این اصلاً ربا هم محسوب نمی‌شه.

سه یه بچه‌ای عمل قلب لازم داره (به خاطر یک مشکل مادرزادی بطن چپ نداره کلا!). بعد دکتری که برا هر عمل قلب‌ش چندین میلیون می‌گیره، به بابای اون دختر که تو یه اتاق سر جمع ۲۰ متری اجاره‌نشین هست، می‌گه اگه ۳۰ میلیون تومان داری این جا (تو بیمارستان خصوصی محل کار جناب دکتر) قدم بزن. یکی به این دکتر بگه که تو با پول همین مردم و نفت و اینا رفتی درس خوندی شدی دکتر. زحمتی که کشیدی هم سر جاش. ولی یعنی واقعا نمی‌شه یک عمل رو مجانی انجام بدی؟؟؟

چهارمی‌ش رو خودم طاقت ندارم که بگم. خداوند شاهد است و ناظر. دست‌ش درد نکنه.