چرا ریاضی از انشا مهم‌تر بود؟

روزهای دور دل‌مان خوش بود در مدرسه‌ی باهوش‌ها (سمپاد) درس می‌خوانیم، یعنی دل‌مان که نه، دل‌شان. ما بیش‌تر خاطرمان خوش بود. چون اگر حواس‌مان پرت می‌شد، می‌گفتند باهوش است دیگر. اگر درس نمی‌خواندیم توی سرمان نمی‌زدند که خنگ است. می‌گفتند، بازی‌گوش است. البته یک جورهای دیگری خون به دل‌مان می‌کردند. حالا مهم نیست. آن روزگار، یک سؤالی برای ما ایجاد می‌شد که هنوز هم جواب‌ش را نیافته‌ایم. ما نقاشی‌مان خوب بود. اما غیر از زمان افتتاح پژوهش‌گاه مدرسه به سم اسب‌شان هم نگرفتند ما را. خوش‌نویسی می‌کردیم. آنقدر محل ندادند که خودمان هم یادمان رفت. انشامان بدک نبود، آنقدر صنعت و تاریخ و نام و شعر حفظی ازمان پرسیدند که نوشتن از کله‌مان پرید. ورزش می‌کردیم ممنوع کردند به خاطر کنکور. کلا به زور ما را چپاندند توی درس. بالاخره یه دانشگاهی قبول شدیم. حالا که چی؟ نوعا عرض می‌کنم… خوبه یه مهندسی شدیم که بلد نیستیم کلمات را درست بنویسیم؟ کارشناسی شدیم که یه خط نامه‌ی اداری بلد نیستیم بنویسیم. دو قدم می‌دویم و توی این ادارات چهارتا پله بالا پایین می‌کنیم از زانو و درد کمر به ناله می‌افتیم؟ پژوهش‌گرانی شدیم که چهار تا عکس درست و حسابی نمی‌توانیم بگیریم بگذاریم توی گزارش کارمان؟ معماری شدیم که یک میلی‌متر با یک سانتی‌متر برای‌مان فرقی ندارد؟ از مدیریت و برنامه‌ریزی و کار گروهی و اطلاعات عمومی و سیاست و جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و اینها هم که خبری نیست. بعد حالا توی محل کار و جامعه به خاطر همین چیزها کم می‌آوریم. بله… هنوز این سؤال برای ما باقی مانده که چرا ریاضی ارفاق نداشت اما هنر و انشا و ورزش اینقدر ارفاق داشت. چرا خطاطی و شاعری و موسیقی جزو توانایی‌های مازاد حساب می‌شد. اما ریاضی و هندسه و علوم جزو اصول دین بود. ما هنوز هم این را نفهمیده‌ایم.