وقتی همه چیز لعنتی میشود. وقتی همه چیز نفرت انگیز میشود. این جور وقتها حالم را به هم میزند. شبیه نیمه شبی که دلم میخواهد زنگ بزنم و با مامان صحبت کنم. اما نصفه شب است. بنده خدا چه میداند که من لعنتی دوباره لعنتیتر از همیشه شدهام. چه میداند که یک فیلم، چند تا خبر لعنتی و یک دلتنگی لعنتیتر مرا به این روزگار لعنتی درآورده است. شاید با خود فکر میکند که با صادق دعوایم شده که به او زنگ زدهام. بنده خدا چه بفهمد که دلم برایش تنگ شده! همین! چه بفهمد که نشستهام نصفه شبی اینجا برای خودم در تنهایی زار زار عر میزنم چون دلم برای مامانم تنگ شده است. چون مثل بچگیها که ناتوان از تغییر دور و برم به گریه پناه میبرم، تنها پناه من است. لابد فکر میکند با صادق دعوایم شده. بنده خدا اولین چیزی که ازش میترسد همین است. اولین و آخرین چیزی که به ذهنش میرسد همین است. همیشه نگران همین است. برای هر سه مان از همین میترسد. به خاطر روزگار لعنتی که بر خودش گذشتهست. بنده خدا مادرم تمام زندگیاش وقف ما سه تا لعنتی است که فقط به فکر خودمان هستیم. چه میداند که افسردگی چیست. او هیچ وقت فرصتی برای این سوسول بازیها نداشته است. مامان همیشه کاری برای انجام دادن داشته است. مامان همیشه سه تا بچه داشته که اگر ۲۴ ساعتش را کش میداده هم به همه کارهای آنها نمیرسیده است. مامان زمانی برای تنها ماندن نداشته است. زمانی برای فکر کردن که چکار کنم. همیشه تکلیف معلوم بوده. همیشه کاری برای انجام دادن بوده. هنوز هم هست. هنوز بچه دخترش را باید کسی نگه دارد. هنوز قرضهای پسرش را کسی باید بدهد. هنوز دختردیگرش به حمایت نیاز دارد. و کسی دیگر جز او نیست. هنوز او باید دنبال این بچهها بدود. پیر شدنش را میبینم. لعنتی. این روزهای لعنتی. این شهر لعنتی. این دوری لعنتی. این نیمه شب لعنتی. این ناچاری لعنتی. ملاحظات… اجبارها… بیهودگیها. این جا نشستهام برای چه؟ این جا مینویسم برای چه؟ چرا آن جا نیستم. چرا به جای مادرم سهیل را بغل نمیکنم. چرا به جای مامان کار نمیکنم و درآمدی ندارم. من این جا چه غلطی میکنم. من این جا صبح تا شب توی این قوطی کبریت پای کامپیوتر چه گهی میخورم؟ وقتی دیگر حتی درس نمیخوانم که دلخوشی مادرم باشد؟ وقتی هیچ کاری نمیکنم. وقتی به هیچ دردی نمیخورم؟ وقتی که دلم میگیرد و میخواهم توی بغل مامانم باشم. وقتی که میخواهم بنشینم و چروکهایی که به صورتش اضافه میشود را بشمارم؟ پس این جا چه میکنم؟ وقتی که میبینم صورت نازنینش نحیفتر شده. از این جا متنفرم. از همه چیز متنفرم. بدتر از همه از خودم. یکی به من یاد بدهد که چطور دنیا را بایستانم. روز به روز میگذرد. مامان دارد پیر میشود. دنیای لعنتی… وایسا… تو رو به حضرت عباس وایسا…
تنها
تا کی رسد به پایان این راه دور … راهی که هر چه نزدیکتر میشوی دورتر میشود و آدمی بیقرار تر برای پایانش …