بیایید توافق کنیم که با هم موافق نباشیم.

«Lets agree to disagree»

بیایید با هم به توافق برسیم که با هم موافق نیستیم یا با هم موافق نباشیم. به نظرم این اولین اصل دموکراسی است. این که به هم‌دیگر حق بدهیم که نظری غیر هم‌دیگر داشته باشیم. این که عصبانی نشویم از هم و اصرار نکنیم که فی‌البداهه روی هر موضوعی توافق داشته باشیم. این که ابتدائاً بپذیریم که می‌شود هر فردی نظر خودش را داشته باشد. حال اگر خواستیم به روشی نظر خود را تبیین کنیم تا شاید دیگری نظر ما را بپذیرد هم جای خود را دارد. اما نهایتاً هم اگر نتوانستیم هر یکی نظر خود را به دیگری بقبولانیم، توافق کنیم که نظرمان با هم متفاوت باشد و هی هم‌دیگر را تحت فشار نگذاریم. نه این که این تلاش ابدی بماند بین‌مان و تمام زندگی‌مان تلخ شود به کام‌مان به خاطر تفاوت‌هایی که سهم‌شان خیلی کم‌تر از همیشه است.

در فرهنگ سنتی ما ایرانی‌ها (و اگر جای دیگری هم هست من خبر ندارم) گاهی دیده می‌شود که به دلایل متعدد چنین پیش‌فرضی وجود ندارد. حال به دلایل مختلف می‌تواند موجودیت این «استقلال اندیشه» تحدید شده باشد یا محو شده باشد. البته کم‌تر می‌بینیم که دچار سرنوشت ملایم‌تری مانند «زیر سؤال رفتن» شده باشد. یعنی برخوردهای ما کلاً شدید است.

برای نمونه بارها این جمله عمیقاً دردمندانه را از مادر عزیزم شنیده‌ام که «چطور ممکن است فرزندی که پاره تن من و از وجود من است تا این حد متفاوت فکر و عمل کند.» این بدان معناست که شواهد عینی به شرح زیر کاملاً نادیده گرفته شده‌اند: خصوصیات جسمی ما از ژن‌های ما (طی برهم‌کنش‌های پیچیده هزاران ژن که شکل‌گیری فضایی‌شان آن را پیچیده‌تر هم می‌کند) سرچشمه می‌گیرند که هر فرد هم ژن‌های خود را بالطبیعه از والدین بیولوژیک خود کسب می‌کند. اما برای همگان قابل مشاهده است که هیچ گاه فرزندی به لحاظ جسمی ۱۰۰٪ شبیه پدر یا مادر خود نیست. حتی جسم فرد (به عنوان مثال چهره) به مرور زمان دچار تغییرات واضحی می‌شود. این در حالی است که خصوصیات فکری، شخصیتی و روانی فرد نه از ژن‌های کپی شده، بلکه از هزاران ورودی گوناگون و عوامل متعدد نشأت می‌گیرند. به ویژه که در عصر جدید ارتباطات رشد صعودی تنوع این عوامل، بر پیچیدگی شکل‌گیری ذهنیت افراد نیز افزوده است. با این احوال چگونه می‌توان انتظار داشت که طرز فکر دو انسان ولو والد و فرزند با هم متفاوت نباشد؟

مثال دیگر نمونه‌های متعدد تابوسازی در فرهنگ ماست. یک فرد، اندیشه، رسم، شیء یا … در جایگاه صفر مختصات قرار داده می‌شود و پس از آن هر گونه تنوع آرا نسبت به این مرکز مختصات سنجیده شده و اگر مقصد برداری آن حرکت تحت هیچ فرمولی به موضع مورد نظر ختم نشود یا در آن راستا قرار نگیرد،‌ مورد حمله قرار می‌گیرد. و این وضعیت زمانی بغرنج می‌شود که «خود» هر فرد خودآگاه یا ناخودآگاه برای او در محدوده‌ی تابوها قرار دارد و آن‌گاه انسان‌ها ناتوان از تفکیک دو تابوی درونی و بیرونی، به ناچار صفر مختصات تابوی بیرونی را نسبت به تابوی درونی یا همان «خود» تنظیم می‌کنند. وضعیت بغرنج‌تر زمانی است که افراد، ناباورانه نسبت به این ناتوانی خویش، می‌اندیشند که تابوی آن‌ها دقیقاً روی همان صفر مختصاتی قرار دارد که باید باشد. به عبارتی تعریف خود را از مفهوم مورد نظر مطلق می‌دانند. این افراد «از خود گذشته» سخت‌تر نیز می‌پذیرند که با دیگران «موافق نباشند» یا بهتر «دیگران با آن‌ها موافق نباشند».

به این گونه راه برای هر گونه «دگراندیشی» به خاطر زاویه داشتن با تابوها سد می‌گردد. این نمونه‌ی دیگری‌ست از تمایل مردم ما به یکسان‌سازی باورها به یکی از روش‌های مرسوم یعنی «تابوسازی». نمونه‌ی جالب در این جا افرادی هستند که خود را در نقد «تابو» مجاز می‌دانند یا حتی پرسش‌های خود را بر تابو «نقد» نمی‌دانند، اما نقد «دیگران» را و یا پرسش‌ از «موارد» مورد باور خودشان حول تابوی منظور را «توهین» می‌دانند و با وجود این تناقض آشکار در کارکرد حذف «تنوع آرا» باز بر آن پا می‌فشارند. گویی در اعماق ذهن‌شان هراس دارند که از چاله‌ی «استقلال اندیشه» به چاه «هرج و مرج» بیفتند. اما این که هر کس با داشتن اندیشه‌ی خود در کنار دیگری با اندیشه‌ی دیگر قادر به زندگی مسالمت‌آمیز باشد، پاسخ پرسشی‌ست که طرح آن هم گویی مشمول هراس فوق‌الذکر شده است.

 

راه حل چیست؟ چگونه می‌توان علی‌رغم تمام تعصباتی که به دلایل مختلف در ما ایجاد شده است بر صفر مختصات‌مان پا بگذاریم و باور کنیم که می‌شود با کسی که با ما موافق نیست به توافق رسید؟

به باور من کلمه‌ی «توحید» و پایبندی به آن می‌تواند چنین ویژگی‌ای به دیدگاه ما بدهد اگر از این زاویه‌ به آن نگاه کنیم (دست کم برای من مفید بوده است):

اگر همه‌ی انسان‌هایی که خود را معتقد به خدای یکتا می‌دانند (یا حتی شاید آن‌هایی که نمی‌دانند) تنها و تنها همین اصل را که «خدا» یکتاست و «یگانگی» مختص «خدای یگانه» است، به راستی و در عمل باور می‌داشتند، می‌شد از بسیاری از رویارویی‌ها و خشونت‌ها پرهیز کرد. شاید در آن صورت دیگر کسی اصرار نداشت که باور او «تنها» راه، اندیشه، روش، دین، ابزار یا هر چیز «درست» و «قطعی» یا «غیر قابل پرسش» است. شاید اگر انسان‌ها باور داشتند که غیر از «خدا» هیچ چیز دیگری «تنها» نیست، ساده‌تر با هم توافق می‌کردند که لزوماً مانند هم فکر نکنند، چرا که باور داشتند تمام افکار، ادیان، عقاید، افراد، رسوم، روش‌ها، آیین‌ها و هزاران مفهوم دیگری که به شکل «تابو» در آمده‌اند، نمی‌توانند تنها مفهوم درست باشند. چون هیچ یک «خدا» نیستند، و در نتیجه نمی‌توانند «مطلق»، «یگانه» و «کامل» باشند.