نفس لوامه‌ی من!

فکر کنم این حس تو همه‌ی آدم‌ها هست که دوست دارن یه جوری متفاوت و منحصر بفرد باشن. در حالی که هستن. یعنی هیچ آدمی شبیه آدم دیگه نیست خب. ولی بعضی‌ وقتا آدم یه جور احساس نیاز پیدا می‌کنه و این احساس تا حدی‌ش به نظرم خوبه و اگه از اون حد بگذره و به اصطلاحی بیمارگونه بشه، تبدیل می‌شه به رفتارهای ناجوری که اسم‌ش رو نمی‌دونم. من سعی می‌کنم که از این حد فراتر نرم. نه این که سد شکنی نکنم، بلکه به این احساس وابسته نشم. حالا بگذریم. شاید این طوری توضیح بدم بهتر باشه:وقتی آدم(شاید هم فقط من) یه آفرینشی انجام می‌ده چند تا دلیل داره. یکی اینه که ایده‌ی اون که توی ذهن‌ش وول می‌خورده حالا یه نمود خارجی و واقعی داره و یه جوری انگار از روی دوش آدم برداشته شده. یکی اینه که آدم به طور غریزی لذت می‌بره که بخشی از فرایند‌های مغزش رو توی یه مجموعه وجود خارجی ببخشه. مثل تصاویری که توی ذهن هستن و روی کاغذ میان. یا عملکردی که در ذهن ممکنه و اختراعه می‌شه. یا داستانی که تو ذهن آدم رشد می‌کنه و نوشته می‌شه. یه دلیل هم این هست که وقتی می‌بینی تو از خودت چیزی داری که شاید کمتر کسی مثل اون رو داره، یه جوری احساس یگانه بودن یا منحصر به فرد بودن بهت دست می‌ده. مثل این که مثلا در یک جمع کاری رو به دوش بگیری که توی انجام دادن‌ش بهترین باشی. یه جور قهرمان بودن برای خودت.

خب این که چه اهمیتی داره که آدم چرا یه کاری رو انجام می‌ده اینه که وقتی یه کاری رو انجام نمی‌ده بفهمه چرا انجام‌ش نمی‌ده! برای من جالبه که بدونم چرا وقتی کسی می‌ره به جای من تو پارک ورزش می‌کنه من دیگه احساس نیاز نمی‌کنم که خودم برم. یعنی یه جوری فقط جای خالی این حرکت رو احساس می‌کنم که وقتی توسط افراد دیگه انجام می‌شه اون کشش هم در من ضعیف می‌شه. یا وقتی فلان ایده‌ی هنری رو اجرا شده می‌بینم دیگه انگیزه‌ی کافی برای اینکه خودم هم دستی به اون کار بزنم، ندارم. می‌خوام بفهمم بالاخره من چکاره‌ام. روحیه‌ام رو بشناسم، بفهمم که چه جور فعالیتی مناسب منه. تخصص من چیه؟ کار من چه جور کاری باید باشه؟ و این که بتونم از این همه کشش‌های مختلفی که توی ذهن‌م هست، اصلی‌ترها رو نگه دارم و اونایی که نقش‌شون حاشیه‌ای‌ هست رو کنار بذارم تا لااقل یه کاری کرده باشم برا خودم…

با بهانه، بی‌بهانه

من یه آدمی‌ام که همیشه یه عالمه کار تو ذهنم هست که دوست دارم انجام بدم. خیلی از این کارها اصولا در توان من نیست. بعضی‌هاش از تخصص و دانسته‌های من فراتره. برای خیلی‌هاش هم وقت ندارم. اونایی که ته‌ش می‌مونه هم به اونای دیگه تلاقی می‌کنه که مجبورم انجام بدم و در نهایت فقط کارهایی رو انجام می‌دم که مجبورم تو زندگی انجام بدم! بعضی از این کارهای مورد اشاره جزو کارهای عام‌المنفعه هستند. بعد وقتی می‌بینم کسی پیدا می‌شه که اون کاری که من دوست داشتم رو انجام داده یه احساس دوگانه بهم دست می‌ده… از طرفی خوشحال می‌شم چون کسی هست که اون کارو انجام بده و انگار یه باری از دوشم برداشته شده. اون روی سکه یه جور احساس بی‌مصرفی‌ه که درون‌ش احساس عدم منحصربفردی وجود داره. مثلا یکی از کارهایی که دوست داشتم این بود که ایروبیک رو خوب بلد بودم و با خانم‌های محله یا دوستان و … صبح‌های خیلی زود می‌رفتیم پارک و ورزش می‌کردیم. یا اینکه روی دیوار نقاشی‌هایی می‌کشیدم که طبیعی بودن و یا دستگاهی درست می‌کردم شبیه آب هندونه گیری که تو تهران کم دیدم که با برق کار می‌کرد. جدیداْ توی غذاساز بوش دیدم یه چیزی شبیه اونا هست که بهش می‌گن رب‌گیر ولی مکانیسم‌ش همون‌طوریه. خب یه افرادی هستن که این کارها رو کردن و حداقل ذهن من دیگه درگیر اونا نیست. اما طرف دیگه‌ش اینه که خب من قراره چکاری بکنم؟ این همه فکرای متنوع که هیچ کدوم هیچ ربطی به هم ندارن همش توی ذهن من دور شمسی قمری می‌زنن و من مثل گربه‌ای که دنبال دم خودش می دوه، هراز چند گاهی به‌ هر کدومشون یه چنگی می‌زنم. پس کی قراره من کاری رو بکنم که اون حس رضایت‌مندی بهم دست بده. احساس لذت از این که کار مفیدی انجام دادم. اثری از خودم به جا گذاشتم که غریزه‌ی ماندگاری و یگانگی من رو ارضا می‌کنه. که بهم ثابت کنه من تنهایی برای این آفریده شدم که اون کار رو انجام داده باشم. که فلسفه‌ی وجودی من (منحصراْ «من») این بوده که این کار خاص رو انجام بدم. کی قراره من بی‌قراری‌هام رو رام و آروم کنم که اینقدر تو دل من بالا و پایین نرن. که کمی بهم فرصت بدن از خودم و وجود خودم و اثرات وجودی خودم راضی باشم. نمی‌دونم.