برای اکبر که دیگر نیست… برای اکبر که هست ولی رفته… برای اکبر که رفته اما مانده… برای دوست دوست دوستم که همان هم کافی است برای دوست داشتناش… ولی خودش شرط لازم وکافی بود. باید دیده باشی همه زندگی و سرزندگی و تلاشش را تا بفهمی وقتی میگویم هست یعنی چه…
اکبر از آن تیپ بچههایی بود که با خانواده زمین تا آسمان فرق داشت، مثل خیلیهامان. روی سنگ قبرش هم شاید بنویسند رفیق باز که بیراه نیست، حقاش است. بود. یعنی لیاقتش را دارد. رفیقباز بود. نه از آنها که امروز یکی فردا یکی دیگر، نه! با هر که راه میآمد با او میماند. با معرفت بود برای دوستانش.
آه……….
اکبر دور بود. حالا انگار از همان دورها برایم دستی تکان داده و رفته است.اما من نه تنها برای او انگار برای او با همهی آن چه پشت سرش است دست تکان میدهم. برای دم در خوابگاه زیر پنجره اتاق سه و آن لیمویی که از پنجره توی اتاق پرتاب کرد. برای دم در پنجاه تومنی دانشگاه تهران که پایش درد میکرد و نمیتوانست بایستد، چون توی عروسی رضا کلی رقصیده بود و حالا نمیتواند به دیگر دوستانش ادای دین کند…
دیگر دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشود. من که نمیدانم. با خود میگویم شاید از آدمها بود که سیاوش قمیشی برایشان میخواند چه دردی است در میان جمع بودن… ولی در گوشهای تنها نشستن. شاید گوشهای از دلش تنها نشسته بود. مثل خیلیهامان. شاید… که این طوری غم، کنج دلش خانه کرد و بیمارش کرد. سرطان اما نه! تنهایی بچه را از پا انداخت. بیرفیقی… انرژی میخواست. نمیگرفت. نمیدانم. نمیدانم.
این که میگویم اکبر دو حالت دارد. بستگی به خودت دارد. یکی اکبر بود که وقتی راه میرفت زمین میلرزید. یکی این اکبر که رو زمین دل همه را میخ کرده بود به رختخوابش. شاید با همان مفهایی که الکی دستش را میچسباند به میلههای وسط پیادهروها و حال همه را بد میکرد و البته کلی میخنداند.اما این بار جدی جدی دل همه چسبیده بود به ابروهای پر پشتش که از بس لاغر شده بود پرپشتتر هم نشان میداد.
ولی وجه مشترکش این است که تو دل همه دوستانش جا دارد.
برای حق روستا… برای اکبر… که از آن دور دست تکان میدهد.