چه باید کرد؟ وقتی فلان زندانی سیاسی سردش است و خانوادهاش میگویند که نگرانش هستند در این هوای سرد. وقتی دیگر زندانی سیاسی نگران خانوادهاش هست که تهدید میشوند. وقتی ایمیل میآید که فلان بنده خدا با دختر و همسرش چند ماه است که کنار خیابان زندگی میکنند. وقتی دندههای بیرونزدهی کودکی از لاغری در عکس جلویت دهان کجی میکند. حالا یا در آفریقای جنوبی است یا در کره شمالی یا همین بیخ گوش خودت. وقتی فلان مؤسسه خیریه برای کودکانی که چندین ساعت تزریق دردناک را باید تحمل کنند، دنبال تلویزیون است که سرگرمشان کند. وقتی خانه خورشید به این صرافت افتاده که زنان خیابانی را سر و سامانی بدهد حتی با دادن کاندوم به آنها که بدبختتر از این که هستند نشوند. وقتی مهاجران غیر قانونی قایقشان به صخره میخورد و میمیرند. وقتی پولهایی که باید به گرسنهها برسد صرف کشتن آدمهای دیگری میشود. وقتی فلان زندانی از نحوهی شکنجه شدنش میگوید. وقتی گُر و گُر خبر اعدام میآید و تقریبا مطمئنی که طرف حقاش مردن نبود. وقتی صحنهی شلاقهایی که برای شیوا نظر آهاری نامی که حتی نمیشناسیش بریدهاند جلوی چشمت میآید. وقتی تنهایی محتشمی پور نامی در پس نامههایش به چشمت میآید. وقتی روحت همراه کسی که نمیشناسیاش زیر ماشین له میشود. وقتی فلان تالاب خشک میشود. وقتی تخت جمشید به تاراج میرود. وقتی پدر و مادری طلاق میگیرند تا فرزندشان از سربازی معاف شود. وقتی بخشی از روانت گوشهی خیابان ۱۶ آذر ساعت ۱۲ نیمه شب در تاریکی کنار آن دو نفر بی خانمانی که کنار خیابان بودند جا میماند. وقتی ذهنت مثل باد وحشی به همه جا سرک میکشد و تو نمیتوانی این سرکش را سر جایش نگه داری… این جور وقتها بد جور احساس ناتوانی میکنم. مثل بچگیها. گوشهای کز میکنم. مثل حالا که گوشهی خانه کز کردهام. چه باید بکنم. نه جسمم، این روحم است که درونم زانویش را در آغوش گرفته و تکان تکان میخورد و هی میپرسد چه باید بکنم؟ وقتی به هر که میرسم میبینم دیگری سرش را کلاه گذاشته. وقتی توی روز روشن کیف زنی را به زور از دستش میقاپند. وقتی توی خیابان پشت چهارراه پسرها را میبینم که به دختری متلک میگویند. وقتی چند تا دختر و پسر(از کودک تا جوان) را میبینم که با لباسهای کثیف و چیزهایی که برای فروش دارند دور آتش جمع شدهاند تا از سرما در امان بمانند(و لابد دیگر این جا واعظی یافت نمیشود که منعشان کند از اختلاط. لابد اینجا حداقل آخوندها سرشان میشود که اینها بعد از خدا پناهی جز یکدیگر ندارند). وقتی اینها را میبینم از خودم میپرسم چه کار باید کرد؟ باید بروم جلوی مجلس و بیت و پاستور داد و بیداد راه بیاندازم؟ باید بیانیه بدهم؟ باید شبنامه پخش کنم؟ باید اطلاع رسانی کنم؟ باید لباس تنم را در بیاورم بدهم به آن بچهها؟ باید نان شبم را قطع کنم پولش را برای کدام درد این مملکت خرج کنم؟ باید درس بخوانم تا برای خودم کسی بشوم؟ تا آن موقع چندتای اینها زندهاند؟ باید بروم خیریهها به آدمهایی که دیدن وضعیت رقتبارشان برایم قابل تحمل نیست کمک کنم؟ باید بروم نیست شوم وقتی هیچ کدام اینها از عهدهی من بر نمیآید؟ باید بروم یک کشف علمی انجام دهم تا بعضیها به آن افتخار کنند و باورم شود که به من چه که بعضیها بدبختند؟ باید فریاد بزنم که بابا این پولهایی که به شکم لبنان و عراق و افغانستان میریزید به خانه رواست؟ یا باید خفهخوان بگیرم و یک گوشهای بکپم مثل همین حالا و صبح را به شب کنم چون که میدانم اگر صدایم در بیاید تحمل زندان و شکنجه و تهمت و تجاوز را نخواهم داشت. پس بهتر است که خفه بشوم مثل همین حالا. مثل خیلیها. چکار باید بکنم. باید بنویسم؟ باید توی اینترنت اطلاعرسانی کنم؟ باید چه خاکی به سرم بریزم که غم دارم. غم انسان بودن. شک دارم. به انسان بودن خودم. به انسان بودن بعضیها. هر چه نگاه میکنم فقط چندتایی هستند که شبیه انسانها هستند. اغلبشان در زندان هستند. بعضیهاشان بیرون. اما تعدادشان کم است. شک دارم به انسان بودن. شک دارم به بودنِ انسان. فقط از بین این همه ندانستن، یک چیز را میدانم. این که خدا هست. نمیدانم خدا را هم از من میگیرند بعد از انسانبودنم؟؟؟
همینطوریها
گاهی دلم برای خودم میسوزد که انتظارم از هرچیز و هر کس، واضح بودن و دقیق بودن است. این در حالی است که در دنیایی زندهگی میکنم که نه واضح است، نه دقیق است و همه چیز غیرقابل پیشبینی!
حتی در معیار انسان نرمال این دنیا …
برای کرامت انسان
httpv://www.youtube.com/watch?v=UeoaBh-OCso