من یه آدمیام که همیشه یه عالمه کار تو ذهنم هست که دوست دارم انجام بدم. خیلی از این کارها اصولا در توان من نیست. بعضیهاش از تخصص و دانستههای من فراتره. برای خیلیهاش هم وقت ندارم. اونایی که تهش میمونه هم به اونای دیگه تلاقی میکنه که مجبورم انجام بدم و در نهایت فقط کارهایی رو انجام میدم که مجبورم تو زندگی انجام بدم! بعضی از این کارهای مورد اشاره جزو کارهای عامالمنفعه هستند. بعد وقتی میبینم کسی پیدا میشه که اون کاری که من دوست داشتم رو انجام داده یه احساس دوگانه بهم دست میده… از طرفی خوشحال میشم چون کسی هست که اون کارو انجام بده و انگار یه باری از دوشم برداشته شده. اون روی سکه یه جور احساس بیمصرفیه که درونش احساس عدم منحصربفردی وجود داره. مثلا یکی از کارهایی که دوست داشتم این بود که ایروبیک رو خوب بلد بودم و با خانمهای محله یا دوستان و … صبحهای خیلی زود میرفتیم پارک و ورزش میکردیم. یا اینکه روی دیوار نقاشیهایی میکشیدم که طبیعی بودن و یا دستگاهی درست میکردم شبیه آب هندونه گیری که تو تهران کم دیدم که با برق کار میکرد. جدیداْ توی غذاساز بوش دیدم یه چیزی شبیه اونا هست که بهش میگن ربگیر ولی مکانیسمش همونطوریه. خب یه افرادی هستن که این کارها رو کردن و حداقل ذهن من دیگه درگیر اونا نیست. اما طرف دیگهش اینه که خب من قراره چکاری بکنم؟ این همه فکرای متنوع که هیچ کدوم هیچ ربطی به هم ندارن همش توی ذهن من دور شمسی قمری میزنن و من مثل گربهای که دنبال دم خودش می دوه، هراز چند گاهی به هر کدومشون یه چنگی میزنم. پس کی قراره من کاری رو بکنم که اون حس رضایتمندی بهم دست بده. احساس لذت از این که کار مفیدی انجام دادم. اثری از خودم به جا گذاشتم که غریزهی ماندگاری و یگانگی من رو ارضا میکنه. که بهم ثابت کنه من تنهایی برای این آفریده شدم که اون کار رو انجام داده باشم. که فلسفهی وجودی من (منحصراْ «من») این بوده که این کار خاص رو انجام بدم. کی قراره من بیقراریهام رو رام و آروم کنم که اینقدر تو دل من بالا و پایین نرن. که کمی بهم فرصت بدن از خودم و وجود خودم و اثرات وجودی خودم راضی باشم. نمیدونم.