دلم برای خودم تنگ می‌شود

هر آدمی هنگام رویارویی با نامرادی‌ها به نحوی واکنش نشان می‌دهد. واکنش‌هایی مثبت یا منفی. سازنده یا مخرب. بعضی زیاد عصبانی می‌شوند. بعضی از کنارش بی‌تفاوت رد می‌شوند. بعضی با آن می‌جنگند. بعضی گریه می‌کنند. بعضی در گوشه‌ای خلوت می‌کنند. بعضی هم… واکنش من اما نسبت به مشکلات، افسردگی است. این چیزی است که درباره‌ي خودم کشف کرده‌ام. در خانه از همه کوچک‌تر بودم و خیلی وقت‌ها، مشکلاتی بود که از عهده‌ی آن‌ها برنمی‌آمدم. تنها راه، خزیدن در گوشه‌‌ی تنهایی بود. خواندن. بازی‌کردن به تنهایی. وقتی در مدرسه وجه مشترکی با هم‌کلاسی‌ها نیافتم به تنهایی رو آوردم. در دانشگاه گرچه به ظاهر دور و برم شلوغ‌تر شده بود اما مشکلات اساسی‌تر شده بودند و باز هم من به تنهایی با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کردم. بیست و دو-سه ساله که بودم بالاخره کم آوردم. به مشاور مراجعه کردم و از افسردگی خودم آگاه شدم. در مقاطعی با این روحیه مبارزه کرده‌ام. اما پس از آن به این بینش رسیدم که این بخشی از من است. درست یا غلط. اگر چه نه دائمی اما فعلا این هست. این‌ها را گفتم که این‌ها را بگویم:

سختی‌ها می‌آیند. گاه می‌روند و گاه می‌مانند. آخرین ضربه‌ای که خوردم انتخابات بود. البته آن زلزله، پس‌لرزه هم داشت و دارد. از آن وقت است که کم‌کم انگیزه‌هایم برای شاد بودن، تلاش کردن و زنده بودن کم‌رنگ می‌شوند. بارها خودم را آدم دست و پا بسته‌ای می‌بینم که جلوی چشمم همه‌ی هستی‌ام (مملکت‌م، انسانیتم، اعتقاداتم، آینده‌ام، شادی‌ام، حقوق‌م و …) را به تاراج می‌برند و من نمی‌توانم کوچک‌ترین حرکتی برای پیش‌گیری و مقاومت در برابر همه‌ی این هجمه‌ها انجام دهم. و واکنش‌ها آغاز می‌شود. افسردگی و ناتوانی مثل هوای آلوده‌ی تهران در جانم فرو می‌رود و من نمی‌توانم جلوی آن را بگیرم. ایستادن در برابر این حجم عظیم پلیدی نفرت‌انگیز، حاصلی جز تخریب نداشت. بنابراین باز از این بیرون آلوده فرار کردم و به درون، به کنج خانه خزیدم. ولی تا کی می‌توانستم این گونه ادامه دهم. تا کی می‌توان نفس نکشید تا هوای آلوده استشمام نکرد؟ باز این‌ها را همه گفتم تا این‌ها را بگویم:

چندی بود که نیرویی ناشناخته از منشأ‌ی که بدان آگاه نیستم جان دوباره‌ای به من داد. توانی که مرا برانگیزد و انگیزه‌های تازه در من ایجاد کند. از کجا و چگونه نمی‌دانم. شروع کردم به آشتی‌کردن با آدم‌ها. با زندگی. با اجتماع. شروع کردم به تلاشی اندک تا فاصله‌ي خود را با مرگ پر کنم. تا یادم برود … خیلی چیزها را…

اما غرض از این حکایت:

در مدرسه‌ای تدریس را شروع کردم. سه روز در هفته به آن جا می‌رفتم. پیرو احوالاتم زیاد با آدم‌ها گرم نگرفتم. آدم‌هایی که انتخاب کرده‌اند تا خلاف جهت آب شنا نکنند تا در امان باشند. اما یاد نگرفته‌اند که به عقاید آدم‌ها اگر احترام نمی‌گذارند، دست کم کاری نداشته باشند. درد از آن جا شروع شد که آن‌ها یاد گرفته‌اند به دیگران نیز مردگی بیاموزند تا همه با آن‌ها در جهت آب به سوی مردابی که آن‌ها دریا می‌پندارند شنا کنند. یک روپوش مشکی ساده و گشاد می‌پوشیدم تا کم‌تر به چشم بیایم. آدم از خودش دور می‌شود وقتی نقشی را بازی می‌کند که دیگران برای‌ش نوشته‌اند. تنها دل‌خوشی‌ام در آن پوشش پاپیون‌هایی بود روی زمینه‌ی سفید پشت لباسم و اطراف یقه‌ام. آن‌ها را دوست داشتم. یک روز یکی از شناگران ماهر یا شاید هم موج‌سواران این هجمه‌ی دروغ، پاپیون‌هایم را دید. پیغام فرمودند که لباس خلاف شئونات بنده! نظر ایشان را که خانم هستند جلب می‌کند چه برسد به آقایان! ندانستم که جلب شدن نظر ایشان و یا آقایان به هر شکل چه ربطی به بنده دارد. اما حسب‌الامر لباس دیگری تهیه کردم. مانتوی جدیدم گشاد بود و نارنجی آجری رنگ‌ش دلم را خوش می‌کرد که می‌توانم غم‌های‌م را زیر این رنگ پنهان کنم. اما تنها یک بار موفق به پوشیدن آن شدم. روز قبل از جلسه‌ی بعدی کلاس، در حالی که مشغله‌ی نوشتن چندین کار سفارشی، از خود بی‌خبرم کرده بود، بار دیگر پیغام آمد که شنا خلاف جهت آب ممنوع! راست‌ش را بخواهید این بار زورم آمد. سنگین شد برایم.

دو روز است که دوباره منم و افسردگی. من و احساس ناتوانی و بی‌هودگی. منم و یک دنیا حرف ناگفته. منم و هزاران خاطره‌ی سوخته و سوزاننده. من و تنهایی و تنهایی.

که چرا دیده می‌شوی؟ چرا زیبا می‌شوی؟ چرا زن هستی؟ چرا به چشم می‌آیی؟ چرا مثل ما نیستی؟ چرا به جای گل و بلبل‌های روسری‌ چهارتا موی مشکی ساده پیداست؟ چرا مثل ما فکر و عمل نمی‌کنی؟ چرا مثل ما لبخندهای زورکی نمی‌زنی؟ چرا مثل ما به درس‌هایت آب نمی‌بندی تا عوض‌ش مخ بچه‌ها را بشویی که در جهت آب شنا کنند؟ چرا نوک دماغ‌ ما را که از غرور به سقف می‌چسبد تحسین نمی‌کنی؟ چرا از کنار ما که رد می‌شوی انبوه محبت ریاکارانه‌ات را به روی ما نمی‌ریزی تا مشعوف شویم که زور داریم؟ چرا مثل ما مشکی نمی‌پوشی؟ چرا مثل ما چادر سرت نمی‌کنی؟ چرا در جهت ما شنا نمی‌کنی؟ چرا کلاس‌ت را تعطیل نمی‌کنی تا ما چهار تا آخوند بیاوریم و …؟ چرا وجود داری؟ چرا موهایت نمی‌پوشانی تا بگذاریم هر چه می‌خواهی دروغ بگویی؟ چرا چادر سرت نمی‌کنی تا از کم‌کاری، بی‌سوادی، بداخلاقی و تمام ضعف‌های تو چشم‌پوشی کنیم؟

این دو-سه روزه دوباره حالم گرفته شده. دوباره یاد آدم‌هایی افتاده‌ام که کشته شدند تا تغییری ایجاد کنند. آن‌هایی که خواستند تغییری ایجاد کنند و کشته شدند.

دوباره یاد آدم‌هایی افتاده‌ام که می‌کشند و می‌دزدند و دروغ می‌گویند تا … نمی‌دانم برای چه. باید از خودشان پرسید.

یاد خیابان‌ها و میدان‌هایی که سیاه‌پوش‌ها گرفته بودند. یاد شیشه‌هایی که شکستند. یاد باتوم‌ها. یاد خاشاک. یاد زندان. یاد شلاق. یاد اعدام. یاد غربت‌های اجباری. یاد کتاب‌های سانسورشده. یاد کتاب‌های چاپ نشده. یاد روزنامه‌های بسته شده. یاد زندانی که دانشگاه شده. یاد دانشگاه‌هایی که زندان شده. یاد گشت ارشاد. یاد مزدورها.

دوباره دلم گرفته است. از این مردم. از این مردم. از این نامردمان. از این نامرادی‌ها. از این نامردمی‌ها. از این نامردمی‌ها…