می‌نویسی که جنگ لهت کرده، که دلت می‌خواهد بمیری …

نامه‌ی آلبر کامو به یک ناامید:

می‌نویسی که جنگ لهت کرده، که دلت می‌خواهد بمیری، اما آنچه نمی‌توانی تحمل کنی این حماقت عمومی، این عطش جبونانه به خونریزی و این ساده‌لوحی جنایتکارانه است که هنوز باور دارد مشکلات بشری را می‌توان با خون حل کرد. نامه‌ات را می‌خوانم و درکت می‌کنم و آنچه واضح‌تر از همه درک می‌کنم این تضاد میان پذیرش سهل مرگ خودت و بیزاری‌ات از مرگ دیگران است. این نکته ارزش شخص را نشان می‌دهد و او را در ردیف کسانی قرار می‌دهد که می‌توان با آنان سخن گفت. راستی چگونه ما می‌توانیم از گرفتارشدن در چنگ یأس بگریزیم؟ آنانی که دوستشان داریم بیش از این در خطر بیماری، مرگ، یا دیوانگی بوده‌اند. اکثر ارزش‌هایی که زندگی‌مان بر آنها استوارند فرو ریخته‌اند اما هرگز همه آنهایی که دوستشان داریم به یکباره و همزمان با هم در معرض تهدید نبوده‌اند. ما هرگز پیش از این چنین یکپارچه به دست نابودی سپرده نشده بودیم. من تو را می‌فهمم اما از آنجا به بعدش که می‌خواهی زندگی‌ات را بر بنیان این یأس قرار دهی یا باور کنی که همه‌چیز به صورت یکسان بی‌معنی است و پشت نفرتت سنگر بگیری، دیگر با تو موافق نیستم. چون یأس تنها یک احساس است و نه وضعی ابدی، نمی‌توان در یأس ماند. احساسات باید جای خود را به درکی روشن بسپارند. می‌گویی: «و تازه، چه باید کرد؟ و من چه می‌توانم بکنم؟» اما سوال را نباید این‌طور شروع کرد. تو هنوز به فرد معتقدی، چون نمی‌توانی آنچه را که هم در اطرافت و هم در خودت ارزشمند است دریابی. اما این افراد کاری از دستشان ساخته نیست و در نتیجه تو از اجتماع ناامید می‌شوی. به یاد داشته باش: تو و من این جامعه را بسیار پیش از آغاز این فاجعه رد کرده بودیم؛ ما می‌دانستیم که کار این جامعه ناگزیر به جنگ می‌کشد، ما هر دو منکر وضع و اوضاع جاری بودیم و هر دو احساس می‌کردیم که میان ما و این جامعه وجه مشترکی نیست. امروز هم این همان جامعه است و به همان انتهای منتظرش رسیده است و چون بی‌غرضانه بنگری، می‌بینی که برای مأیوس‌بودن امروز دلیلی بیش از 1928 نداری. در واقع، دلایل مایوس‌بودنت نه بیش و نه کمتر از آن زمان، بلکه درست به اندازه همان زمان است. چون خوب بیندیشی، آنان که در سال 1914 به جنگ می‌رفتند برای نومیدشدن دلایل بیشتری داشتند، چون درکشان از مسایل به روشنی ما نبود. اما پیش از هر چیز باید از خودت بپرسی که آیا واقعا همه کارهای لازم را برای پیشگیری از این جنگ انجام داده‌ای یا نه. اگر انجام داده‌ای، پس این جنگ ناگزیر بوده است و دیگر کاری از تو برنمی‌آید. اما برای من مسلم نیست که تو خودت یا هریک از ما، آنچه را که باید انجام داده باشیم. آیا نمی‌توانستی از آن پیشگیری کنی؟ نه، این درست نیست. کافی بود که به موقع در پیمان ورسای تجدیدنظر می‌شد. این کار انجام نشد و مساله همین است.
هنوز فرصت هست که اعمال غیرعادلانه‌ای را که به اعمال غیرعادلانه مشابه دیگر انجامیده است رد کنیم و در نتیجه این اعمال را هم از الزامی بودنشان ساقط کنیم. هنوز کار مفید و موثری هست که بتوان انجام داد. کاری هست که از دستت برمی‌آید، تردید نداشته باش. هرکسی حیطه نفوذی برای خودش دارد که یا به محاسنش یا به معایبش مربوط است اما به هر حال فرقی نمی‌کند. این حیطه نفوذ وجود دارد و می‌توان از آن بدون واسطه سود برد. کسی را به شورش ترغیب نکن. باید در مورد خون و آزادی دیگران محتاط بود اما تو می‌توانی ۱۰ یا ۲۰ نفر را قانع کنی که این جنگ اجتناب‌ناپذیر نبوده و نیست، که راه‌هایی برای پیشگیری از این جنگ هست که هنوز آزموده نشده است که ما می‌توانیم این حرف را بگوییم، در مواردی می‌توانیم بنویسیم و در موارد لزوم فریاد بکشیم. این ۱۰ یا ۳۰ نفر به نوبه خود این حرف را برای ۱۰ نفر دیگر بازگو خواهند کرد که آنها نیز همین‌ها را تکرار می‌کنند اگر تنبلی مانعشان می‌شود جای بسی تاسف است، اما تو می‌توانی با ۱۰تای دیگر شروع کنی و وقتی آنچه را که از دستت برمی‌آید در حیطه‌ات انجام دادی، آن وقت می‌توانی بنشینی و هرقدر دلت می‌خواهد در یأس فرو بروی. این را بفهم. می‌توان از مفهوم زندگی در کل نومید شد، اما نه از شکل‌های خاصی که به خودش می‌گیرد. می‌توان از هستی نومید شد، چون هستی در ید قدرت ما نیست، اما نه از تاریخ که در دست فرد است. افراد هستند که امروز ما را می‌کشند. چرا نباید افراد کاری کنند که جهان با صلح قرین باشد؟ باید کار را شروع کرد و به هدف‌های مرعوب‌کننده و دور از دسترس نیندیشید. پس درک کن که جنگ همان‌قدر که ساخته و پرداخته شور و شوق جنگ‌طلب‌هاست، ساخته و پرداخته نومیدی کسانی که از آن بیزارند نیز هست.

منبع: http://sharghnewspaper.ir/News/90/06/16/30563.html