از میثم یعقوبی تنها تصویری کمرنگ مربوط به روزهای دانشگاه تهران در ذهن دارم. حتی وقتی عکسش را دیدم یادم نمیآمد که همورودی ما بود یا سالی پیشتر. اما دیدن یک نوار مشکی بر گوشهی عکسش همان اندازه مبهوت و سرگشته و غمگینم کرد که انگار دیروز با هم یک چای رفاقتی زده بودیم. ناراحت شدم. دنبال کردم ببینم برایش چه اتفاقی افتاده است. هیچ، در ساختمانی برای خودش تنها و آرام زندگی میکرده است. شیر ناپاک خوردهای طبقهی اول ساختمان را گویا به عمد! آتش میزند و دودش نه در چشم که در حلق این جوان میرود و البته در چشم خانوادهای. خدایش بیامرزد.
عزیز دیگری گویا از فارغالتحصلان مدرسهمان در حادثهی غریب دیگری جان سپرده است.
به یاد جوانهای از دست رفته میافتم.
به یاد خانوادههای داغدار.
گیرم بگوییم و دعا کنیم خدا هیچ بشری را جوانمرگ نکند. مگر خدا به حرف ما نشسته است. اصلا از کجا معلوم بعدی خودمان نباشیم؟
اصلا مگر فردا با صد سال بعد چه فرقی میکند؟
فقط خدا کند خیلی سخت نباشد. از اول تا آخر.
خدا این رفتگان را هم رحمت کند.
از درسهای عاشورا
از عاشورا نوشتم. بگذار دو کلام از درسهایش هم بنویسم تا مشقی باشد برای همیشه نه تا ته خط، تا آخر این صفحه…
خداوندا قلب مرا از سختی و شقاوت حفظ کن. مبادا که چون لشکریان یزید و یا نظارگان آن همه ظلم، زبانم لال در حق بنیبشری قساوت به خرج دهم یا شاهد قساوت دیگران باشم و سرم را در برف فرو برم و انکار کنم.
خداوندا مرا از ریا محفوظ بدار. مبادا که دست یاری به سوی کسی دراز کنم و زبانم لال خنجری از پشت بر او فرو برم یا چون کوفیان، ظالم را در ظلمش هر چند با سکوت یاری کنم.
و خداوندا، من را از نادانی رهایی بخش مبادا که گفتار ناحق ظالمان را چونان لشکریان کوتهفکر یزید زبانم لال چون کلام تو به گوش بگیرم و کلام تو را و حسین تو را که به روشنی مرا از ظلم و تجاوز و دروغ بر حذر میدارد در کنج مصلحتخانهی دلم سرپوش بگذارم.
خداوندا مرا آزادگی بخش و آزاد کن.
دلم یه مجلس عزاداری میخواد…
روز تاسوعاست.
دلم یه مجلس عزاداری میخواد که یکی مثل آقای قابل سخنرانش باشه. بشینه بگه آقا حقیقت ایناست. بشینه بهمون درس عاشوراییبودن (اون طور که واقعا باید باشه) بده. بشینه قشنگ مشتی سره رو از ناسره برامون بشکافه.
از شما چه پنهون بدم نمیاد یه زیارت عاشورایی هم بخونیم با هم با هایده. دعای جوشن کبیرش که خیلی صفا داشت.
حیف …
حیف که امثال آقای قابل یا خاموش شدن، یا شناخته نشدن یا مثل خود آقای قابل وقتی که دیگه بینمون نیستن بیشتر و بیشتر شناخته میشن اما دیگه دست ما از محضر پرفایدهشون کوتاهه.
من به عاشورایی باور دارم…
یک زمانی تو فکرم کاشته شده بود کسی که برا امام حسین گریه کنه تو جهنم نمیره. چرا اعتراف نکنم که سالهای متوالی تو چنین ایامی با شرکت تو مراسمهای مختلف تلاش کردم صحنههای زجرآور روز تاسوعا و عاشورا رو تو ذهنم تداعی کنم تا بیشتر وبیشتر گریه کنم تا برم بهشت. چرا اعتراف نکنم که رفتم مجلس روضه برا این که حاجت بگیرم.
اما امروز، امسال، از این به بعد دیگه اون آدم نیستم. منِ امروز به چیزای دیگهای باور دارم.
من امروز هر غذای نذری رو به خودم حروم میدونم تا وقتی که توی یخچالم دست کم نون و پنیری هست که باهاش سیر بشم، در حالی که میدونم یه عدهای توی حلبیآبادها و یتیمخونهها و خیلی جاهای دیگه تو گوشه گوشهی این مملکت از گشنگی رنج میبرن.
از امروز من هیچ غذای نذری رو برای شفا نمیخورم تا وقتی که هموطنم به خاطر کمبود دارو گوشه همین شهر تو بغل عزیزش جون میده. امروز باور دارم که امام حسین توی هیچ غذای نذری که منِ نوعی با شکمِ سیر میخورمش شفایی قرار نداده.
از امروز من تماشای ناآگاهی مردم رو توی این مراسم عبادت نمیدونم و برای تماشای هیچ زنجیرزنی و علمکشیای (قمه که جای خود دارد) نمیرم کنار خیابون وایسم. بلکه حتی از دیدن ایستگاههای صلواتیای که توی مناطق مرفه برپا شدن (برای چه نیتی نمیدونم) و ماشینهایی (از پراید بگیر تا بنز) که واستادن و راه رو بند اووردن برای یه چایی صلواتی و هر چی از این دست هست پرهیز میکنم، چون حالم رو بد میکنه.
از امروز من عزاداری رو نه توی مجالس روضهای که توش افسانهسراییهای حماسی با صداهای مصنوعی بغضآلود تکرار اندر تکرار میشه بلکه توی دو خط سوادی که واقعیت داستان عاشورا رو بهم یاد بده جست و جو میکنم.
امروز من نه برای داستانهایی که به خاطر مصلحت از ذهن مردم پاک نشدن که برای سرگذشت قهرمانهای واقعیتهایی که همین امروزه در گوشهای از این کشور از یاد ما مردم فراموش شدن مرثیه میخونم و گریه میکنم.
امروز من باور دارم علیاصغرهایی دارن همین الان تو جاهایی مثل روستاهای زلزلهزدهی آذربایجان از سرما میلرزن و جون میدن و ما مردم از گلوی شکافتهی علیاصغر ۹۰۰ سال پیش حاجت فردای خودمون رو طلب میکنیم.
باور دارم که امروز طفلهای سهسالهای و چندسالهای از آغوش پدر و مادرشون محروم هستن و ما برای درد رقیهی سهسالهای اشک میریزیم که حتی به ابعاد تاریخیش اطمینان نداریم.
امروز علیاکبرها و ابالفضلها و حرهایی توی این هیاهوی سکوت فریادشون به گوش ما نمیرسه که ما داریم نمایش غرشهای علیاکبرها و ابالفضلها و حرهای نمایشی رو کنار خیابون تماشا میکنیم.
امروز زینبهایی در شامگاه غریبی خودشون درد میکشن و اشک میریزن و صبر میکنن و ما هنوز حتی نفهمیدیم زینب چه گفت و چه شد و چه کرد و فقط زینبی رو شناختیم که خواهر برادرش بود و غیر از روضه خوندن برای سر بریدهی برادر، انگار هویت دیگهای نداشت.
راستی چرا تو این روضهها اینقدر کم از روزهایی که بعد از عاشورا به حضرت زینب گذشت صحبت میشه؟
چرا امام حسین از مدینه و مکه خارج شد؟
سخنرانی احمد قابل در باره حرکت و منش امام حسین (ع) و دلایل خروج ایشان از مدینه و مکه
httpv://www.youtube.com/watch?v=C1lD1dd1Z40
خدا را چه دیدی؟
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقهی رند شرابخوار
و اگر بود حافظ امروز شاید یقین میداشت.
چی بگم والله
تن درستی و تلاش، اندیشه گر آری کنار
آرزو آینده باشد، خاک زر، بخت یار
بیایید توافق کنیم که با هم موافق نباشیم.
«Lets agree to disagree»
بیایید با هم به توافق برسیم که با هم موافق نیستیم یا با هم موافق نباشیم. به نظرم این اولین اصل دموکراسی است. این که به همدیگر حق بدهیم که نظری غیر همدیگر داشته باشیم. این که عصبانی نشویم از هم و اصرار نکنیم که فیالبداهه روی هر موضوعی توافق داشته باشیم. این که ابتدائاً بپذیریم که میشود هر فردی نظر خودش را داشته باشد. حال اگر خواستیم به روشی نظر خود را تبیین کنیم تا شاید دیگری نظر ما را بپذیرد هم جای خود را دارد. اما نهایتاً هم اگر نتوانستیم هر یکی نظر خود را به دیگری بقبولانیم، توافق کنیم که نظرمان با هم متفاوت باشد و هی همدیگر را تحت فشار نگذاریم. نه این که این تلاش ابدی بماند بینمان و تمام زندگیمان تلخ شود به کاممان به خاطر تفاوتهایی که سهمشان خیلی کمتر از همیشه است.
در فرهنگ سنتی ما ایرانیها (و اگر جای دیگری هم هست من خبر ندارم) گاهی دیده میشود که به دلایل متعدد چنین پیشفرضی وجود ندارد. حال به دلایل مختلف میتواند موجودیت این «استقلال اندیشه» تحدید شده باشد یا محو شده باشد. البته کمتر میبینیم که دچار سرنوشت ملایمتری مانند «زیر سؤال رفتن» شده باشد. یعنی برخوردهای ما کلاً شدید است.
برای نمونه بارها این جمله عمیقاً دردمندانه را از مادر عزیزم شنیدهام که «چطور ممکن است فرزندی که پاره تن من و از وجود من است تا این حد متفاوت فکر و عمل کند.» این بدان معناست که شواهد عینی به شرح زیر کاملاً نادیده گرفته شدهاند: خصوصیات جسمی ما از ژنهای ما (طی برهمکنشهای پیچیده هزاران ژن که شکلگیری فضاییشان آن را پیچیدهتر هم میکند) سرچشمه میگیرند که هر فرد هم ژنهای خود را بالطبیعه از والدین بیولوژیک خود کسب میکند. اما برای همگان قابل مشاهده است که هیچ گاه فرزندی به لحاظ جسمی ۱۰۰٪ شبیه پدر یا مادر خود نیست. حتی جسم فرد (به عنوان مثال چهره) به مرور زمان دچار تغییرات واضحی میشود. این در حالی است که خصوصیات فکری، شخصیتی و روانی فرد نه از ژنهای کپی شده، بلکه از هزاران ورودی گوناگون و عوامل متعدد نشأت میگیرند. به ویژه که در عصر جدید ارتباطات رشد صعودی تنوع این عوامل، بر پیچیدگی شکلگیری ذهنیت افراد نیز افزوده است. با این احوال چگونه میتوان انتظار داشت که طرز فکر دو انسان ولو والد و فرزند با هم متفاوت نباشد؟
مثال دیگر نمونههای متعدد تابوسازی در فرهنگ ماست. یک فرد، اندیشه، رسم، شیء یا … در جایگاه صفر مختصات قرار داده میشود و پس از آن هر گونه تنوع آرا نسبت به این مرکز مختصات سنجیده شده و اگر مقصد برداری آن حرکت تحت هیچ فرمولی به موضع مورد نظر ختم نشود یا در آن راستا قرار نگیرد، مورد حمله قرار میگیرد. و این وضعیت زمانی بغرنج میشود که «خود» هر فرد خودآگاه یا ناخودآگاه برای او در محدودهی تابوها قرار دارد و آنگاه انسانها ناتوان از تفکیک دو تابوی درونی و بیرونی، به ناچار صفر مختصات تابوی بیرونی را نسبت به تابوی درونی یا همان «خود» تنظیم میکنند. وضعیت بغرنجتر زمانی است که افراد، ناباورانه نسبت به این ناتوانی خویش، میاندیشند که تابوی آنها دقیقاً روی همان صفر مختصاتی قرار دارد که باید باشد. به عبارتی تعریف خود را از مفهوم مورد نظر مطلق میدانند. این افراد «از خود گذشته» سختتر نیز میپذیرند که با دیگران «موافق نباشند» یا بهتر «دیگران با آنها موافق نباشند».
به این گونه راه برای هر گونه «دگراندیشی» به خاطر زاویه داشتن با تابوها سد میگردد. این نمونهی دیگریست از تمایل مردم ما به یکسانسازی باورها به یکی از روشهای مرسوم یعنی «تابوسازی». نمونهی جالب در این جا افرادی هستند که خود را در نقد «تابو» مجاز میدانند یا حتی پرسشهای خود را بر تابو «نقد» نمیدانند، اما نقد «دیگران» را و یا پرسش از «موارد» مورد باور خودشان حول تابوی منظور را «توهین» میدانند و با وجود این تناقض آشکار در کارکرد حذف «تنوع آرا» باز بر آن پا میفشارند. گویی در اعماق ذهنشان هراس دارند که از چالهی «استقلال اندیشه» به چاه «هرج و مرج» بیفتند. اما این که هر کس با داشتن اندیشهی خود در کنار دیگری با اندیشهی دیگر قادر به زندگی مسالمتآمیز باشد، پاسخ پرسشیست که طرح آن هم گویی مشمول هراس فوقالذکر شده است.
راه حل چیست؟ چگونه میتوان علیرغم تمام تعصباتی که به دلایل مختلف در ما ایجاد شده است بر صفر مختصاتمان پا بگذاریم و باور کنیم که میشود با کسی که با ما موافق نیست به توافق رسید؟
به باور من کلمهی «توحید» و پایبندی به آن میتواند چنین ویژگیای به دیدگاه ما بدهد اگر از این زاویه به آن نگاه کنیم (دست کم برای من مفید بوده است):
اگر همهی انسانهایی که خود را معتقد به خدای یکتا میدانند (یا حتی شاید آنهایی که نمیدانند) تنها و تنها همین اصل را که «خدا» یکتاست و «یگانگی» مختص «خدای یگانه» است، به راستی و در عمل باور میداشتند، میشد از بسیاری از رویاروییها و خشونتها پرهیز کرد. شاید در آن صورت دیگر کسی اصرار نداشت که باور او «تنها» راه، اندیشه، روش، دین، ابزار یا هر چیز «درست» و «قطعی» یا «غیر قابل پرسش» است. شاید اگر انسانها باور داشتند که غیر از «خدا» هیچ چیز دیگری «تنها» نیست، سادهتر با هم توافق میکردند که لزوماً مانند هم فکر نکنند، چرا که باور داشتند تمام افکار، ادیان، عقاید، افراد، رسوم، روشها، آیینها و هزاران مفهوم دیگری که به شکل «تابو» در آمدهاند، نمیتوانند تنها مفهوم درست باشند. چون هیچ یک «خدا» نیستند، و در نتیجه نمیتوانند «مطلق»، «یگانه» و «کامل» باشند.
بینام
مرغکی پربستهام من/در قفس نورستهام من
زیر این پهنای آبی/دل به سقفی بستهام من
از دورنگیهای یاران/ دل به ناخن خستهام من
بس که ببریدند بالم/ از زدن پر خستهام من
در هوای باد و باران/ شیشهها بشکستهام من
نی رمیدم نی رسیدم/ از چه رو پابستهام من