من زنم.

دیروز برای رفتن به فاطمی وسیله‌ی شخصی را انتخاب کردم. در مسیر به خودم می‌گفتم آیا من آدم خودخواهی نیستم که یک نفره یک ماشین را انداخته‌ام توی خیابان و این هوای آلوده را آلوده‌تر می‌کنم؟ خودم را راضی کردم که در این هوای آلوده و با این زانوی دردناک من احتمالا این کار بهتر از پیاده‌روی و مسیر بیست دقیقه را یک ساعت و بیست دقیقه‌رفتن هست. ماشین را جایی به سختی پارک کردم و سه چهار ساعت بعد برگشتم. یه لایه غبار کامل روی ماشین را گرفته بود. تازه فهمیدم چرا دوباره سینه‌ام حالت چرکی داشت و سرفه‌ام برگشته بود. بنا به گفته دکتر این یک واکنش حساسیتی به آلودگی هوا بود در حالی اولش فکر کردم سرماخوردگی‌م بدتر شده است.
این مقدمه را گفتم که بگویم با دیدن این آلودگی شدید دچار عذاب وجدان شدم و پادرد و وقت و ضرر شخصی آلودگی را گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم امروز با وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی تاکسی به مقصد بروم. مسیر رفت که بعدازظهر بود را با کمی پیاده‌روی تا سر خیابان و یک مسیر تاکسی مستقیم رفتم. برای برگشت در حالی که شب شده سوار تاکسی شدم به امید این که من را تا سر خیابان می‌رساند. اما تاکسی گفت که منظور من را متوجه نشده و سر تقاطع دو بزرگراه مجبور شدم پیادم شوم و خروجی بزرگراه را تا جایی که بشود ماشین گرفت پیاده بیایم. در این مسیر جوانکی خام سر و کله‌اش سبز شد و صحبت‌ها و اتفاقاتی رفت که تقریبا من را از انتخاب‌م یعنی استفاده از وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی به جای وسیله‌ی شخصی تک‌سرنشین پشیمان کرد. به هر حال از شر جوانک پرروی بی‌فرهنگ بی‌ادب و بی‌اخلاق و بی‌شخصیت و بی‌ایمان و بی‌عقل خلاص شدم (همه‌ی این‌ها را مطمئنم چون به خودش گفتم و گفت خبری از هیچ کدام در وجودش نیست). اما من مانده‌م و حاشیه‌ی امنیتی که شکسته شده (گرچه نه نخستین بار است نه متأسفانه آخرین بار خواهد بود و نه تنها برای من اتفاق افتاده و می‌افتد) و حرف‌هایی که می‌شنوم و نمک‌ است بر زخم بی‌پایان زنانه‌ام.
من هنوز به عنوان یک زن امنیت قدم زدن در خیابان ندارم، اجازه رفتن به خارج کشور به اراده و خواست خودم ندارم (نوعی عرض می‌کنم وگرنه شخص من این مورد و موارد دیگری را به عنوان شرط ضمن عقد ذکر کرده‌ام)، به عنوان یک زن در کشور ایران با تمدن قدیمی هنوز خریده و فروخته می‌شوم، هنوز کتک می‌خورم، هنوز ابزار جنسی هستم، هنوز ابزار تولیدمثل هستم، هنوز ناموسی کشته می‌شوم، هنوز توسری‌خور تربیت می‌شوم، هنوز آزادی پوشش ندارم، هنوز شرایط برابر اجتماعی و حقوقی و انسانی ندارم و با این حال در دنیای مصنوعا مدرنی زندگی می‌کنم که بعد از سال‌ها و قرن‌های درازی که مورد ظلم قرار گرفته‌ام، هنوز حقم را بازنستانده، باید شنوای مردانی باشم که معتقدند نه تنها به زنان ظلمی نرفته بلکه در حق مردان نیز ظلم شده است. و بشنوم که حرف‌های خاله‌زنک می‌زنیم و به این طریقه اعمال قدرت می‌کنیم و بی مسئولیتیم ما زن‌ها.
من زنم.
تنها کاری که می‌توانم و می‌کنم و باید بکنم این است که زن بمانم. بایستم و نقاب مردانه نزنم. فرار نکنم.
آری من زنم و جاذبه‌ی زنانه‌ام را نه پنهان می‌کنم نه بر صورت شما می‌زنم. من در صحنه می‌مانم و آن قدر پیاده می‌روم که شما مردها بدانید که این خیابان سهم من هم هست. شب مال من هم هست. تنهایی مال من هم هست. کار مال من هم هست. سفر مال من هم هست. حرف زدن مال من هم هست. خندیدن مال من هم هست. عشق مال من هم هست. استقلال مال من هم هست. پارک مال من هم هست.
زندگی من مال من است. نه کم‌تر نه بیش‌تر. من زنم و آن قدر زن می‌مانم تا باور کنید که دنیای مردانه‌ای که ساخته‌اید نه واقعی‌ست نه پایدار نه درست.

خواب‌های آشفته

مدت‌ها بود که خواب نمی‌دیدم. اما خوب یا بد چندی است که خواب‌هایم برگشته‌اند.
در این بین سهم جنگ و ورود ایران به یک جنگ فراگیر زیاد است. یکبار در شهر و در کنار میر، یکبار در طبیعت و …
جالب اینجاست که درهیچ‌کدام اثری از دلهره و شتاب و تشویش و نگرانی نیست. در همه آن‌ها همه با هم و همراه بودند.
سپاه و مردم نیرو‌های یاری‌گرند.
در این خواب‌ها حملات هوایی هستند.

این تعداد زیاد خواب با موضوع مشترک، اما، بعد از بیداری دغدغه می‌شود و موضوع فکر می‌شود.
اینکه در فکری که چرا این موضوع؟ و چرا این گونه؟ و چرا متفاوت با آنچه که در بیداری می‌پنداری؟
آیا مرهمی داخلی برای فرار از فشار آنچه در روز می‌پنداری است؟ آیا به آرمانی‌ترین وضعیت‌هایی که تصور می‌کنی پناه می‌بری؟ آیا امیدواری به خود می‌دهی که آنقدرها هم وحشتناک نیست؟ آیا فقط موهوماتی است بی‌هیچ دلیلی؟ شاید خاطره‌هایی است از گرمایی که در کودکی حس کردی، دوران جنگ؟ …

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود …

۸ سال تمام شد. هشت سالی که بسیـــــار ناگوار بود.

هشت سالی که تلاش فقط برای سپری شدن و گذشتن از آن بود.

هشت سالی که با شکست مردی با اخلاق و معتقد به حقوق برابر و نه برابرتر عده‌ای، دکتر معین و تیمش شروع شد

و با روی کار آمدن روحانی – مردی که در بسیاری از خصوصیات کف نیاز و خواسته‌م را پوشش نمی‌دهد و تنها به امید آمدن شرایطی برای آینده‌ای بهتر در ۴ سال بعد و به پشتوانه مرد بزرگ و دوست‌داشتنی، خاتمی از او حمایت کرده و می‌کنم – به پایان رسید.

امروز به صورت رسمی عمر دولت مردم‌فریب و بی‌اخلاق و کوتوله تمام می‌شود. به امید فردایی بهتر برای همه ایران و ایرانی‌ها، چهار سال، چهار سالی که آسان نخواهد بود را شروع می‌کنیم …

یاد قدیم‌ و تاسف و خوشحالی توام

سال دوم دبیرستان که بودم با همراهی تعدادی از دوستان همکلاسی گروهی به اسم «اتحاد» درست کردیم. در عالم نوجوانی این گروه در مدرسه قرار بود نماینده خواست دانش‌آموزان باشد و در جهت ارتقاء اوضاع مدرسه که از دید بخشی از ما دانش‌آموزان جالب نبود بپردازد.
اساسنامه اولیه آماده شد و برای شروع به کار این اساسنامه در برد مجله هفتگی‌ای [که گزیده نشریات ادبی/علمی/فرهنگی رادر آن منتشر می‌کردیم] نصب کردیم.
یک زنگ بیشتر طول نکشید که این دو صفحه کنده شد و زنگ بعد مدیر مدرسه سر کلاس حاضر و با عصبانیت ما بانیان این کار را شماتت و توبیخ و تهدید کرد.
چند سالی از این موضوع سپری شده بود که دوران خاتمی آغاز شد و اینبار از بالا به مدارس دستور رسید که شورای دانش‌آموزی تشکیل دهند و انتخابات داشته باشند و مشق دموکراسی و کار گروهی کنند. و به یاد دارم یکبار که به مدرسه سر زده بودم همین مدیر در صف دانشآموزان را به شرکت در این شورای تشویق و تهییج می‌کرد.

در همین دوران بود که به همراه تعدادی از دوستان همکلاسی سابق برای بهبود توانایی‌ها و افزایش کیفیت آموزش در مدرسه سابق همراه شدم. برای رسیدن به این هدف و با توجه به سابقه خودمان برنامه‌ای برای این کار تدارک دیدیم. برنامه شامل آموزش کار گروهی و عملی، یادگیری تحلیل مشکل و حل آن، آموزش کاربردی زبان انگلیسی تا حد روانی در صحبت و شنیدن و خواندن و نوشتن، داشتن توانایی استفاده از رایانه به عنوان ابزار و در آخر مهارت در استفاده از اینترنت به عنوان ابزار ارتباط و پژوهش بود.
ساخت تیم‌های مشاوره و آموزش بخصوص در زمینه رباتیک از دانشجویان و الزام به گروهی کارکردن و استغاده از رایانه در پبشبرد پروژه و تهیه گزارش تامین‌کننده یک بخش ار اهداف بود.
صحبت با کانون زبان ایران و برگزاری دوره زبان در مدرسه بخش دیگری از اهداف را محقق می‌کرد.
فراهم کردن اینترنت پرسرعت در دورانی که اینترنت دیال‌آپ هم در بسیاری از مدارس وجود نداشت رهکار دیگر در برنامه‌های ما بود. این کار با همکاری شبکه مدرسه (پروژه‌ای از بنیاد دانش و هنر ایران) و پارس‌آنلاین محقق شد.
همچنین برگزاری کارسوق‌ها برای بازکردن افق دید دانش‌آموزان و کشف علاقه آنها در دستور کار بود. در سال بیش از دو کارسوق در زمینه‌های ریاضی، لینوکس، نجوم، … برگزار شد.

همه این کارها بالطبع هزینه داشت و مدارس دولتی. ناتوان از تامین این هزینه‌ها. برای این مشکل هم راهکاری دیده شده بود. هزینه‌ها با همیاری یک خیر هزینه‌ها تامین می‌شد و ماهانه گزارش عملکرد به وی ارائه می‌شد.

در طول چند سالی که این پروژه ادامه داشت مشکلات و موانعی، هر چند روز یکبار از سوی مسوولین مدرسه (و آموزش و پرورش) ایجاد می‌شد. بخش آموزش زبان که از همه دیرتر اجرایی شده بود تنها یکسال اجرایی باقی ماند. مثلا مدیر راهنمایی ترجیح می‌داد دانش‌آموزان در نماز جماعت مساجد مختلف یزد شرکت کنند تا اینکه در کلاس زبان مدرسه بعد از ساعت رسمی حاضر شوند. (البته وی مزد خود را گرفت. وی هم‌اکنون یکی از مدیران عالی‌رتبه در آموزش و پرورش یزد است!) در این میان کم لطفی است که از معاون ناحیه آقای محمود زارع اسم نبرم که پشتیبان جدی فعالیت‌ها بود. به پشتوانه همراهی وی -در اوج دوران فعالییت‌هایمان) کارگاه تراشکاری برای کمک ساخت بعضی قطعات مورد نیاز دانش‌آموزان در پروژه‌ها راه‌اندازی شد!
در این چند سال خروجی کار بسیار بسیار رضایت‌بخش بود. علاوه بر درخشش دانش‌آموزان در مسابقات مختلف از قبیل جشنواره خوارزمی و روبوکاپ و …، باید متذکر شد که دانش‌آموزانی که در این برنامه‌ها شرکت کرده بودند امروزه یا خود کارآفرینند یا در موقعیت‌های شغلی خود بسیار اثرگذار و موفق هستند. در میان تعدادی از آنها بعدها به جمع همکاران ما در همین پروژه در مدرسه یا شرکت دانش‌بنیادی که بعدها تاسیس کردیم پیوستند.

این برنامه‌ها هم با آمدن دولت احمدی‌نژاد کم‌کم دچار وقفه شد و در حال حاضر فقط بخشی از آن و آن‌هم به صورت حداقلی و به صورت فرمالیته در حال اجراست 🙁
برایم جالب بود که از چند سال پیش در مدارس غیرانتفاعی (!؟) طراز اول تهران درسی با نام پروژه ایجاد شده است (هر چند به دلیل اجباری بودن و عدم آشنایی مسوولین امر -در مدارس و آموزش پرورش- محملی برای کسب درآمد عده‌ای یا فخرفروشی مدارس به یکدیگر شده است)

امروز در راه از رادیو شنیدم که قرار است طرحی که نام آن را هوشمندسازی مدارس گذاشته‌اند تا دو سال دیگر در همه مدارس (؟!) اجرایی شود.

علی ای حال، غرض از این نوشته این بود که این نکته‌ها را گوشزد کنم:
۱. بسیاری از کارهایی که در زمان گذشته با اکراه یا مشکلات بسیار در مدارس به صورت خودجوش انجام می‌شده است بعد از مدتی تبدیل به یک حرکت فراگیر شده است.
۲. به نظر می‌رسد اثربخشی این فعالیت‌ها تا همگانی نشده و تبدیل به هدف نشده است بسیار بیشتر از زمانی است که این برنامه‌ها رسمی و همه‌گیر می‌شود
۳. کندی تحول در نظام آموزشی و مقاومت آن در مقابل تغییرات سد راه توسعه و کارایی نظام آموزش عمومی است.
۴. تغییرات از پایین به بالا بسیار موثرتر از تغییرات دستوری و از بالا به پایین است.
و …

یه مستند به نام «رضاشاه» روز جمعه از شبکه من و تو پخش شد که به نظر من کاملا یک‌طرفه بود. با این که سؤالات بسیاری برام درست کرده بود اما قصد نداشتم راجع به آن نقدی بنویسم. اما تو همین فیس‌بوک نقدی دیدم که ادبیات‌ش خیلی غیرمؤدبانه بود ولی انتقاداتی که وارد کرده بود دقیقا برای من هم پیش اومده بود. از اون جا که دیدم به خاطر نوع کلمات‌ش برخی نتونستن روی انتقادات تمرکز کنن و مفهوم رو متوجه بشن تصمیم گرفتم به یه ادبیات معروف‌تر براتون خلاصه‌‌شو بنویسم. سرآخر این که شبکه من و تو با پخش چنین برنامه‌هایی از دایره انصاف و بی‌طرفی خارج میشه و مثل رسانه‌ی میلی ما که مطالب رو یک‌سویه ارائه می‌ده باز هم ما مخاطبان رو در حسرت تماشای یک رسانه‌ی متعادل و منصف و گویای حقیقت باقی می‌گذاره. حال بپردازم به نقد:

۱. هیچ انسانی خطاناپذیر نیست. اگر بنا بر ستایش و تمجید اغراق‌آمیز و یک‌طرفه باشه پس فرقی بین تمجید از شاه و رهبر نیست. و معلومه که هیچ کدوم اینا برای ما پسندیده نیست.

۲. اقدامات عمرانی با هزینه ملت انجام می‌شه و رضاشاه با ارث پدری اون کارها رو انجام نداده. این که در مملکت ما خیلی از سردمداران با پول مردم خدمات خیلی زیادی را می‌تونستن انجام بدن و ندادن یا این که خیلی‌هاشون خرابکاری‌ها و دزدی‌های زیادی انجام دادن که نبایستی انجام می‌دادن، دلیل نمی‌شه که وظایف یک سردمدار (رضاشاه) از الطاف‌ش محسوب بشه. خوش‌فکری و استفاده بهینه از منابع ملی برای عمران و توسعه‌ی کشور همون قدر که قابل تقدیره، سزاوار ستایش نیست چون وظیفه‌ی فردی هست که عهده‌دار اموره.

۳. ارتشی که با هزینه‌های بسیار توسعه یافت اگرچه قابل تحسین بود ولی در برنامه اشاره‌ای به نحوه‌ی تمرکز قوای نظامی نشد و به محض اشاره به ورود ارتش انگلیس، تمام مشروحات در وصف قدرت و پیشرفتگی این ارتش فراموش شد و جای خودش رو به اعلام شکست سریع و تصاویر مردمی داد که با چهره‌ی نه‌چندان ناراحت تماشاگر ورود خودروها و ارتش انگلیس بودند که این خود جای بسی سؤال داشت.

۴. در مورد اجبار پوشش هم بسیار نقد به‌جایی وجود داره و اونم این که آیا این نگاه رضاشاه به بی‌حجابی زنان ترکیه، سطحی‌نگرانه نبود که خیال کرد با برداشتن اجباری آن یا حتی پوشاندن اجباری کلاه فلان و کت بیسار به تن مردان، می‌تواند ایران را مدرنیزه کند. اگر چه نکته‌ی مثبت استفاده از پارچه‌های داخلی هم بود ولی باید پذیرفت که اجبار در پوشش از هر نوع‌ش ربطی به پیشرفت کشور نداشته و ندارد و درست نیست که برنامه‌ی مستندی که به عنوان سند تاریخی انتظار می‌رود نگاه منصفانه‌ای به کارکرد یک سردمدار داشته باشد این چنین از خطاهای آشکار، سهل‌انگارانه بگذره و حتی از اون‌ها خدمات وجودنداشته رو استخراج کنه. که در این صورت باز هم فرقی با صدا و سیمای میلی نخواهد داشت.

۵. کشتن بسیاری از متفکران، نویسندگان، روحانیون، معترضان، سیاستمداران، رفقای دیروزی و منتقدان معاصر و … هم در کارنامه‌ی رضاشاه غیرقابل انکار است. در حالی که «مستند رضاشاه» در یک مقطع تنها به تغییر رویکرد او به اداره‌ي فردی کشور اشاره می‌کند و حرفی از آن حذف‌های سیاه به میان نمی‌آورد. این بخش از مستند دقیقا این فکر را در من برانگیخت که دیکتاتوری در این مقطع در رضاشاه متولد شد.

۶. کل داستان انداختن یک قرارداد بین‌المللی در آتش و بعد پذیرش دوباره آن طی فرآیند و شرایطی که در مستند مجهول ماند هم بی‌شباهت به سخنرانی‌های احمدی‌نژاد در سازمان ملل نیست. واقعیت اینه که در این جور مواقع من با خودم فکر می‌کنم انگلیسی‌ها زحمت کشیده بودن و تکنولوژی استخراج نفت رو به دست آورده بودن. در همون زمانی که قاجارها خواجه می‌کردن و چشم درمی‌آوردن و مردم هم مجدانه به خرافات و خزعبلات مشغول بودن. دلیل منطقی اینکه انگلیسی‌ها باید بیان و نفت رو استخراج کنن و تمام سودش رو هم به ما بدن چیه؟ منکر سوءاستفاده اون‌ها نیستم اما این که قواعد بین‌المللی بدون در نظر گرفتن جایگاه بین‌المللی و پشتوانه‌های ملی و بین المللی زیر پا گذاشته بشه هم موافق نیستم. این کار با حرکات متحیرالعقول احمدی‌نژاد هیچ فرقی نداره غیر از این که رضاشاه توهم قدرت داشت و احمدی‌نژاد مزورانه و سیاسانه با هدف برداشت‌های پوپولیستی این حرکات رو انجام می‌داد. ولی هر دو هزینه‌های زیادی به ملت تحمیل کردن و بعد برای جمع کردن ماجرا مجبور به دادن امتیازات بیشتر شدن.

۷. مستند هیچ اشاره‌ای به نحوه‌ی تملک زمین‌ها توسط رضاشاه نکرد. بعد هم با ذکر این که او مالکیت زمین‌ها را به پسرش منتقل کرد سعی در تطهیر زمین‌خواری رضاشاه داشت که معلوم نیست وجه وطن‌پرستانه این حرکت چیست که آدمی زمین‌هایی را به طریقی مشکوک تصاحب کند و بعد به پسرش منتقل کند.

در مجموع این که من به شخصه از این مستند برداشت‌های زیر رو داشتم:

* رضاشاه فرد خوش‌فکر و تجدد‌خواهی بود. به عنوان مثال نکته ای که او در مجلس پیشنهاد ریاست جمهوری را داده بود و روحانیون من جمله مدرس مخالفت کرده بودند آه از نهاد من برآورد که اگر مطلوب او فراهم شده بود شاید سرنوشت رضاشاه هم از تبدیل به شاهی دیکتاتور به رئیس‌جمهوری ماندگار تغییر می‌یافت.

* رضاشاه مشکل اصلی‌اش این بود که درس خوانده نبود. شاید اگر بود می‌فهمید که در کنار توسعه‌ی عمرانی به بسترهای جامعه‌شناختی و اقتصادی هم توجه کند و خدمات توسعه‌اش را با همراه کردن توده‌ی مردم جاودان کند.

* رضاشاه به مرور به دیکتاتور تبدیل شد.

* رضاشاه اشتباهاتی داشت که از آن جمله حذف متفکران و منتقدان بود.

اه

اصلا حتی حوصله نوشتن‌ش را هم ندارم انقدر که اعصابم خورد است. هر کس که مرا می‌شناسد تعجب می‌کند که چطور روزها را به سر می‌برم بدون این که بیرون بروم یا کسی را ببینم. لابد این چند روز هم تعجب می‌کند که چطور من سراغ فیس‌بوک هم حتی نمی‌روم. راستش حتی توان فیس‌بوک رفتن هم ندارم. این خانه‌های خراب و آجرهای فروریخته را که می‌بینم و نقشه‌ی توسعه را که با موقعیت فعلی اطراف امامزاده مقایسه می‌کنم، غم عالم روی قلبم می‌نشیند. سنگین می‌شوم. پست‌های مربوط به تخریب بافت تاریخی یزد را پنهان می‌کنم. این بهترین راه است نه؟ پاک کردن صورت مسئله. مسئولین هم همین کار را می‌کنند دیگر. با دریاچه ارومیه هم همین کار را کردند. اما راستش دردی که امروز در وجودم می‌پیچد را آن روزها که خبرهای دریاچه ارومیه را می‌خواندم حس نمی‌کردم، گرچه افسوس می‌خوردم اما دردش چیز دیگریست. امروز بغضم می‌گیرد ولی نمی‌ریزد. امروز دردی خشک در تمام وجودم می‌پیچد. حمام خان، بازار قدیمی، تق تق مسگرها توی گوشم است. مسجد ملااسماعیل مگر نبود که صدوقی را در آن جا کشتند. بازار خان …

دلم پر از درد است. آقایان؟ جنابان رئیس شورای شهر، استاندار محترم، آقای نماینده، معاون فرهنگی استاندار، … عزیزان حقوق بگیر این ملت! جایتان راحت است؟ از فروش قبرها چقدر به شما می‌رسد؟ غصب زورکی خانه‌های مردم می‌چسبد بهتان؟ نیروی امنیتی به جان مردم انداختن را هم که مزمزه کردید. گوارای وجودتان. دیدید آقای احمدی‌نژاد تنهایی به مملکت ریده حالش را برده زیادیش می‌کند. گفتید از قافله عقب نمانید. خالی شدید؟

برای یک مشت ﷼

تخریب بافت تاریخی یزد

 

تخریب بافت تاریخی یزد شروع شد!

خبری که فرهنگ‌دوستان و علاقه‌مندان به تاریخ و معماری یزد را در شوک فرو برد. ماجرا از این قرار است که مصوب شده است چهار هکتار از بافت تاریخی و قدیمی یزد در اطراف امامزاده جعفر تخریب و از آن برای توسعه امامزاده جعفر استفاده شود!

این تخریب که تا امروز شامل حال سه خانه سنتی با ارزش شده است توسط بولدوزرهای دولتی صورت پذیرفته است! در اصل استانداری به پشتوانه مصوبه دولت دهم! دستور می‌دهد و شهرداری اجرا می‌کند! آن هم علی رغم مخالفت مالکین و ساکنین این بافت.

روزهاست که علاقه‌مندان به تاریخ یزد و اهالی ساکن در این محدوده تاریخی جلوی فرمانداری و استانداری و میراث فرهنگی اجتماع می‌کنند و دریغ از یک گوش شنوا! شهرداری و تولیت امام‌زاده از تاریکی شب استفاده کرده‌اند و بین ساعت ۳ تا ۵ صبح تعدادی از خانه‌ها در این بافت تاریخی را با خاک یکسان کردند.

یزد که بزرگترین بافت تاریخی خشتی دنیا را دارد تیشه‌ای برداشته است و بر ریشه خود می‌زند برای مشتی ریال.

 

اطلاعات بیشتر:
معماری با آهنگ طبیعت

خبرگزاری میراث فرهنگی

روزنامه بهار

پی‌نوشت: بافت تاریخی یزد در سال ۱۳۸۴ به شماره ۱۵۰۰۰ به ثبت ملی رسیده است. براساس ماده ۵۵۸ قانون مجازات اسلامی درباره تخریب اموال تاریخی‌- فرهنگی، «هرکسی به تمام یا قسمتی از ابنیه، اماکن، محوطه‌ها و مجموعه‌های فرهنگی- تاریخی یا مذهبی که در فهرست آثار ملی ‌ایران به ثبت رسیده است یا تزیینات، ملحقات، تاسیسات، اشیا و لوازم و خطوط و نقوش منصوب یا موجود در اماکن مذکور که‌ مستقلا نیز واجد حیثیت فرهنگی- تاریخی یا مذهبی باشد، خرابی‌ وارد آورد، علاوه بر جبران خسارات وارده، به حبس از یک الی ۱۰ سال محکوم می‌شود»

پیروزی!

بالاخره بعد از یک هفته‌ی نفس‌گیر خبری که دوست داشتیم شنیدیم. خدا را شکر. اما به نظرم از این به بعد مهم است که به چند نکته توجه داشته باشیم:

* این یک پیروزی محسوب نمی‌شود بلکه تنها یک گام به جلوتر است به سوی هدف نهایی که همان دموکراسی و مردم‌سالاری است.

* نباید از خوشحالی برداشتن این گام سخت، گذشته و آینده را کاملا فراموش کنیم و در شادی این لحظه‌مان غرق شویم. یادمان باشد که روزهای سختی بر ما رفته است. یادمان باشد کسانی در این ۸ سال چه‌ها گفتند و با مردم چه‌ها کردند. بدانیم که با آمدن روحانی این افراد محو نشده‌اند. بلکه برای مدتی از دیدها پنهان می‌شوند و اگر ما آن‌ها را فراموش کنیم، همان‌طور که در زمان خاتمی کردیم، بعد از پایان این دوره دوباره تجدید قوا کرده و سر بر می‌آورند و بلاهایی به مراتب بدتر بر سرمان نازل می‌کنند. البته عرض من کینه‌ورزی نیست. بلکه مراقبت است. باید مراقب بود.

* مطالباتی که داشتیم نباید از یادمان برود. کما این که در تجمع‌های دیروز دیدیم و نکته‌ی بسیار مثبتی بود ما نه به روحانی بلکه به وعده‌های اصلاح‌طلبانه‌ی او رأی دادیم. نباید فکر کنیم که خب دیگر رأی دادیم و سهم‌‌مان را انجام دادیم و بکشیم کنار. بلکه باید در صحنه بمانیم و روز به روز بلوغ سیاسی بیش‌تری کسب کنیم و علاوه بر این که خواسته‌های‌مان را مرتبا از دولت‌مردان که خودمان به دولت راه‌شان دادیم، می‌خواهیم، خودمان هم در صحنه فعال باشیم و برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم.

* از شعارهایی که در این تجمع‌ها داده می‌شد می‌توان به نکات جالبی پی برد. من به شخصه با دو تای‌شان زیاد موافق نبودم. یکی «احمدی بای بای» و یکی هم «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران». از دومی که یک نظر کاملا شخصی است، که بگذریم، به اولی بیش‌تر مایلم بپردازم؛ به نظر می‌رسد بخشی از ما مردم فکر می‌کنیم وقتی احمدی‌نژاد از ریاست جمهوری کنار برود مساوی با این است که از صحنه سیاست ایران به کلی کنار رفته است. در حالی که او پدیده‌ای نبود که ناگهان در سال ۸۴ سر برآورده باشد. بلکه او و هم‌قطاران‌ش سال‌ها در همین مملکت در رده‌های پایین‌تر مدیریتی کشور برای چنین روزی کار کرده بودند. با خود بیاندیشیم که وقتی او دیگر رئیس جمهور نباشد که خواهد بود؟ آیا به شغل شریف بازجویی‌اش باز خواهد گشت یا در دانشگاه به جوانان ما درس مهندسی خواهد داد؟ آن چه مانند روز روشن است این که کنج خانه نخواهد  نشست و به جایی فرار نخواهد کرد. او و طرز فکرش به زیر پوست این دیار خواهند رفت و دوره‌ی کمون خود را طی خواهند کرد و در اولین فرصتی که راهی بیابند، به سطح جامعه باز خواهند گشت. شاید عواقب آن روز از امروز بدتر هم باشد. پس نیاز است که حواس‌مان را جمع کنیم که افرادی چنین را شناسایی کنیم و با ابزار قانون سعی کنیم از بالارفتن آنان از نردبان سیاست در فضای سکوت و بی‌تفاوتی و ناآگاهی ما پیش‌گیری کنیم. صد البته باید از خود مراقبت کنیم. چرا که تخم اندیشه‌های ناپاک در نهاد همه‌ی ما هست و اندکی غفلت ما را هم به راحتی می‌تواند به احمدی‌نژادی دیگر تبدیل کند.

* نکته‌ی آخرم هم این است که دوران اصلاحات خاتمی را مشق باید کرد. یادمان بیاید که آن روزها برخی به او ترسو گفتند و برخی خائن. بحران آفریدند و کارشکنی کردند و دستگاه‌های تبلیغاتی‌شان را شش موتوره برای تخریب به کار انداختند. برخی هم از پله‌ی اول می‌خواستند پا بگذارند پله‌ی دو تا مانده به آخر که هم خودشان جر خوردند هم ملت را جر دادند. این‌ها جایی نرفته‌اند. همین جا هستند بین ما. آماده باشیم که دوباره کارشکنی کنند و به‌خصوص با خراب‌کاری‌های فجیعی که در این چند سال شده، عملکردهای مثبت را مانع شوند یا نادیده بگیرند و بر طبل تخریب بکوبند که با بلندگوهای متعددی که دارند صدای‌شان کم هم نخواهد بود. مراقب‌شان باشیم و مراقب خودمان باشیم که عاقلانه و هم‌دلانه با جنبش اصلاحات همراهی کنیم و کشور را قدم به قدم به سوی بهشت‌شدن پیش ببریم.

دوست دارم یادی بکنم از میرحسین عزیز که امروز تازه پس از ۴ سال عمیق‌تر دریافتم که چه خوب و هوشمندانه فهمید و به ما فهماند که تنها راه پیشرفت ما اجرای بی‌تنازل قانون اساسی و اصلاح آن با توجه به ابزارهایی است که در خود قانون پیش‌بینی شده است.

و من الله التوفیق

شب ۱۴۶۳م

امروز صبح با همسر جان رفتیم مسجد الغدیر پونک برای آفرینش حماسه‌ای پر از تردید. از حضور تو اون فضا احساس غریبی داشتم. التهاب و اضطرابی ناشی از عدم اطمینان. آدم‌ها را نگاه می‌کردم مثل بچه‌ای که مادرش را تو شلوغی گم کرده و دنبال آشنایی می‌گشتم. از روسری و لباس و سایر علائم ظاهری افراد سعی می‌کردم آشنایان را پیدا کنم. مثل ۸۸ نبود که با خیال راحت و دل خوش از هم بپرسیم شما هم به میرحسین رأی می‌دید؟ صف طویلی بود نسبتا. و البته وقتی ما از حوزه اومدیم بیرون طولانی‌تر هم شده بود. انتخابات مجلس اصلا نرفته بودیم برای رأی. ولی از میدون پیام که رد شدیم یه حوزه نسبتا خلوت دیده بودم. جمعیت به نظرم نصف انتخابات ۸۸ بود. از صحبت‌ها به خصوص آقایون که با آرامش بیشتری اظهار نظر می‌کردن می‌شد فهمید که وضع روحانی بدک نیست. به نظرم خیلی‌ها هم آمده بودند از بغض معاویه. از ترس تکرار تندروی. یک پیرمردی توی صف بود حدودا ۸۰-۹۰ ساله. با خودم گفتم این دیگه اومده به کی رأی بده. البته فضولی‌م طاقت نیاورد و بعدا که منتظر همسر جان پشت در مسجد نشسته بودم ازش پرسیدم.

توی صف خانم‌ها پشت سرم چند تا خانم کم کم سر صحبت را باز کردند. دو تا جوان‌تر و چادری که با هم بودند با یکی دیگر که کمی مسن‌تر بود و مانتو و روسری قرمز نه چندان محکمی به سر داشت آشنا بودند. خانم مانتویی میانسال دیگری هم در جمع‌شان بود. از چادری‌ها آن که بزرگ‌تر بود شنیدم که می‌گفت آدم باید ببیند کی اصلح است، آرام‌تر از همه است، نجیب‌تر است، باوقارتر است، اصلا حرف نمی‌زند و منم منم نمی‌کند. برگشت به سوی او که جوان‌تر بود و ساکت و در طلب تأیید گفت فقط یکی‌شان منم نداشت. حتی یک‌بار نگفت من جبهه هم رفته‌ام. دستگیرم شد که طرفدار جلیلی ست. در فکرم جوابش می‌دادم که: مگر هر که جبهه رفته باید رئیس جمهور شود. مگر کم بودند ارمنی و کرد و افغان و … که در جبهه فداکاری کردند برای این مملکت. مگر آن‌ها فرصتی داشتند برابر آقای جلیلی که به این جا برسند. اگر کسی منم نمی‌کند که لزوما به معنای تواضع نیست: تواضع ز گردن‌فرازان نکوست/گدا گر تواضع کند خوی اوست. شاید ایشان سابقه‌ی نه چندان درخشان اجرایی و مدیریتی‌ش اجازه نمی‌دهد که منم کند.

بالطبع هیچ کدام این‌ها را بلند نگفتم. همین‌طوری هم از یادآوری آنچه برمان گذشته بود دلم ریش بود. دیگر حوصله جدیدش را نداشتم. صف رفت جلوتر. بحث هم ادامه داشت. دو خانم میانسال که نمی‌خواستند مستقیما رأی آن خانم مدعی را زیر سؤال ببرند با آسمان ریسمان بافتن می‌خواستند مخالفت خود را به نحوی ملایم اعلام کنند. ببین کارمان به کجا کشیده که جرأت نداریم از رأیمان در برابر آدمی به ظاهر عادی دفاع کنیم. چون از عاقبت‌مان می‌ترسیم. حکومتی که آدم‌ها را از روی عکس پیدا کند و به جرم راهپیمایی بگیرد ترس هم دارد. یادم نمی‌رود روزهایی که در ایستگاه راه‌آهن ورقه‌های روزنامه‌ی یک نهاد انتظامی(اسمش یادم نیست) را پخش می‌کردند که پر از عکس‌هایی بود از راهپیمایی‌ها برای شناسایی. آدم‌هایی که از آتش و دود فرار می‌کردند. اما آن‌ها که به روی مردم آتش گشودند و قمه کشیدند و ماشین‌های مردم را داغون کردند نه نیاز به شناسایی داشتند و نه عکس‌شان به عنوان محارب دست به دست چرخید. بماند…

صف آنقدری جلو رفته بود که نفر دوم پشت در بودم. بحث خانم‌ها ادامه داشت. خانم‌های میانسال هر کدام به بیانی می‌گفتند که این چند سال آسیب دیدیم و کسی باید بیاید که جبران شود. خانم جوان‌تر اما می‌گفت رئیس جمهور بعدی وظیفه جبران خرابکاری دولت قبلی و دولت‌های قبلی! را ندارد! دیگر رگ سیدیم زد بالا. برگشتم و گفتم شما اگر قبول داری که چند سال گذشته خرابکاری بوده بدان که همان‌ها که احمدی‌نژاد را به ما تحمیل کردند الان دور و بر جلیلی‌ند. از رسایی و کوچک‌زاده نام بردم. چه گفتم و چه گفت را آنقدر تنم داغ بود که یادم نمانده. تنم داغ شده بود از طرز فکر نخودی‌ش. چند نکته می‌گویم فهرست‌وار:

می‌گفت:

ما جوان داریم. چرا باید خانم‌ها شلوارشان را بکشند پایین!

؟؟؟ گفتم چه ربطی داره حالا روحانی بیاد ملت شلوارشان می‌کشند پایین؟

گفت: بله. هستند و شما هم می‌دانید.

؟؟؟ گفتم اولا من از کجا بدانم. بعد هم…

می‌گفت: برید ببینید طرفدارای روحانی چه ریخت‌هایی هستند. جوان‌هایی که نمی‌توانند ازدواج کنند…!!!!

می‌گفت: آذربایجان خانم باحجاب بچه‌ش را مهد نمی‌تواند ببرد چون قانون است. ما هم اینجا قانون داریم که باحجاب باشیم. (توی دلم گفتم باز این هم نعمتی‌ست که بهتان ثابت شده با تکفیر نمی‌توانید حجاب اجباری را توجیه کنید و متوسل شده‌اید به قانونی که به زور کردید توی پاچه ملت)

… سال ۸۸ مگر ندیدید که خانم‌هایی عکس آقای خامنه‌ای را گرفته بودند دست‌شان که مو‌های بلوند بلندشان تا روی سینه ریخته بود.

گفت: بسته‌اند بهشان!!!

نوبت‌مان شد و از خدا خواسته پریدم توی حوزه که دیگر ریخت‌ش را هم نبینم.

با بی‌اعتمادی از یکی از مسئولینی که پشت میزی نشسته بود پرسیدم خودکارمان حتما باید رنگ آبی باشد؟ گفت نه. فرقی نمی‌کند. از بعدی هم پرسیدم. کلا هر سؤالی را حداقل دوبار می‌پرسیدم. آقا این شماره کاندیدا اینی هست که این جا نوشته؟ مطمئنید که نوشتن‌ش ضروری نیست؟ خانم صندوق ریاست جمهوری این است؟ برای شورای شهر به چند نفر باید رأی داد؟ خانم نماینده‌ی کاندیدا‌ها کجا هستند؟

پاسخ پرسش آخرم پنجرم کرد. گفتند اینجا فقط نماینده‌ی آقای قالیباف هست. بعدا همسرجان از اینترنت دیده بود که گویا فقط ۱۲ نفر از ناظرین آقای روحانی کارت گرفته‌اند!؟

نکته جالب دیگر این بود که یکی از همین خانم‌ها داشت به بغلی‌ش می‌گفت که من توی انتخابات مجلس که بودم می‌گفتند نماینده‌ها نباید بین جمعیت بچرخند. باید پشت میزها بنشینند و تنها ناظر باشند. این همش دارد وسط مردم می‌چرخد و سرک می‌کشد. یکی باید فقط این را نگه دارد.

به جانم خودم عین همین عبارات.

بماند. با هزار ترس و لرز از رأیم عکس گرفتم. حتی روی میزی که همه می‌نوشتند هم نرفتم. رفتم بیرون یه گوشه‌ای برای خودم پیدا کردم. صف آقایون طولانی‌تر بود طوری که همسرجان نیم‌ساعتی بیشتر از من کارش طول کشید. آمدم توی حیاط مسجد. مثل دم امتحان‌ها راه می‌رفتم و صلوات می‌فرستادم که کمی جوشم پایین بیاید. یاد خالی‌بندی‌های یکی از بچه‌های ارشد افتادم که با چه سادگی هم باورش می‌کردم. سال ۸۸ یک سال پایینی داشتیم کاشانی. من حامی میرحسین بودم و از مواضع‌ش دفاع می‌کردم. این آقا هم مدعی بود که در کاشان در ستاد میرحسین است. اما حرف‌هایش خیلی به طرز مزخرفی غیرقابل باور بود. آن موقع هنوز برایم مسجل نشده بود که این جماعت چقدر می‌توانند به راحتی دروغ بگویند. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم انگار به شکل یه تفریح به دروغ‌هایش نگاه می‌کرد. می‌گفت در سفر تبلیغاتی خاتمی به اصفهان او و گمانم عمو (یا پدرش) در اصفهان و در تجمع حضور داشته‌اند. خانم‌ش دانشجوی اصفهان بود. می‌گفت که یک ماشین از کنارشان در شلوغی رد می‌شده پر از دخترهای به قول خودش بی‌حجاب (خودش مذهبی بود) و یکی از دخترها به عمو(یا پدرش) گفته که حاجی دعا کن میرحسین بیاد خودم میام برات می‌رقصم. هنوز این کلمه می‌رقصم را با آن لهجه‌اش که گفت در گوشم است. و من هاج و واج و ناباورانه نگاهش می‌کردم. اگر عمویش هم به خودش رفته بود خود میرحسین هم بود من حاضر نبودم حتی شاه‌عبدالعظیمی (یا همان خراشهی خودمان) بهش چنین تعارفی بزنم. می‌گفت من آرزومه که میرحسین بیاد بالا که آدمایی که مثلا میان توی ادارات رو کسایی بذاره که از تیم خودمون (به ادعای خودش یعنی میرحسینی‌ها) باشن که وقتی مثلا من کارم به دادگاه می‌افته اون قاضی کار من رو راه بندازه!!! می‌گفت من طرفدار میرحسینم ولی از آن طرف می‌گفت نقشه دانشگاه ما را (که داغون هم بود) میرحسین کشیده. برایم سؤال هست هنوز هم که چطور آدمی می‌تواند طرفدار یکی باشد اما هیچ خوبی‌ای در او سراغ نداشته باشد. حرف‌هایش آنقدر مزخرف و تابلو بود که همان موقع شرمم می‌شد که این حرف‌ها را یک مدعی طرفداری میرحسین بزند. هنوز در دلم مانده یک بار دیگر ببینمش و قسم‌ش بدهم که فلانی تو رو به مقدسات‌ت قسم اون سال میرحسینی بودی یا احمدی‌نژادی؟ ۹۹ درصد مطمئنم که دومی بود و من ساده.

دیگر حتی نمی‌توانستم در آن محیط بایستم. آمدم بیرون و در سایه‌ی هشتی مسجد نشستم تا همسرجان بیاید.

آدم‌های مختلف از جلویم رد می‌شدند. آن پیرمرد هم در راه برگشت بود. تعلل و استخاره‌ای کردم. پشت سرش دویدم و گفتم حاج‌آقا سلام. میشه ازتون عکس بگیرم. گفت نه. گفتم می‌شه بپرسم به کی رأی دادید. با تأکید و طمأنینه گفت آقای سید حسن روحانی. گفتم زنده باشید. چند سالتونه؟ گفت ۸۰ و اندی سال. بعد هم خودش شروع کرد به سخن‌رانی که به خاطر این که سیگار نمی‌کشم و سیگار نیکوتین دارد و اوایل دبیر بودم وبعد استاد دانشگاه شدم و اول ادبیات درس می‌دادم و بعد فهمیدم که قواعد عربی از همه‌ی زبان‌ها تکمیل‌تر است و حتی از فرانسه هم بهتر است و بعد رفت توی خاطرات شخصی و اینا که یه آشنایش پیدا شد و من را از عاقبت فضولی‌م نجات داد.

عاقبت همه‌مان به خیر