امروز صبح با همسر جان رفتیم مسجد الغدیر پونک برای آفرینش حماسهای پر از تردید. از حضور تو اون فضا احساس غریبی داشتم. التهاب و اضطرابی ناشی از عدم اطمینان. آدمها را نگاه میکردم مثل بچهای که مادرش را تو شلوغی گم کرده و دنبال آشنایی میگشتم. از روسری و لباس و سایر علائم ظاهری افراد سعی میکردم آشنایان را پیدا کنم. مثل ۸۸ نبود که با خیال راحت و دل خوش از هم بپرسیم شما هم به میرحسین رأی میدید؟ صف طویلی بود نسبتا. و البته وقتی ما از حوزه اومدیم بیرون طولانیتر هم شده بود. انتخابات مجلس اصلا نرفته بودیم برای رأی. ولی از میدون پیام که رد شدیم یه حوزه نسبتا خلوت دیده بودم. جمعیت به نظرم نصف انتخابات ۸۸ بود. از صحبتها به خصوص آقایون که با آرامش بیشتری اظهار نظر میکردن میشد فهمید که وضع روحانی بدک نیست. به نظرم خیلیها هم آمده بودند از بغض معاویه. از ترس تکرار تندروی. یک پیرمردی توی صف بود حدودا ۸۰-۹۰ ساله. با خودم گفتم این دیگه اومده به کی رأی بده. البته فضولیم طاقت نیاورد و بعدا که منتظر همسر جان پشت در مسجد نشسته بودم ازش پرسیدم.
توی صف خانمها پشت سرم چند تا خانم کم کم سر صحبت را باز کردند. دو تا جوانتر و چادری که با هم بودند با یکی دیگر که کمی مسنتر بود و مانتو و روسری قرمز نه چندان محکمی به سر داشت آشنا بودند. خانم مانتویی میانسال دیگری هم در جمعشان بود. از چادریها آن که بزرگتر بود شنیدم که میگفت آدم باید ببیند کی اصلح است، آرامتر از همه است، نجیبتر است، باوقارتر است، اصلا حرف نمیزند و منم منم نمیکند. برگشت به سوی او که جوانتر بود و ساکت و در طلب تأیید گفت فقط یکیشان منم نداشت. حتی یکبار نگفت من جبهه هم رفتهام. دستگیرم شد که طرفدار جلیلی ست. در فکرم جوابش میدادم که: مگر هر که جبهه رفته باید رئیس جمهور شود. مگر کم بودند ارمنی و کرد و افغان و … که در جبهه فداکاری کردند برای این مملکت. مگر آنها فرصتی داشتند برابر آقای جلیلی که به این جا برسند. اگر کسی منم نمیکند که لزوما به معنای تواضع نیست: تواضع ز گردنفرازان نکوست/گدا گر تواضع کند خوی اوست. شاید ایشان سابقهی نه چندان درخشان اجرایی و مدیریتیش اجازه نمیدهد که منم کند.
بالطبع هیچ کدام اینها را بلند نگفتم. همینطوری هم از یادآوری آنچه برمان گذشته بود دلم ریش بود. دیگر حوصله جدیدش را نداشتم. صف رفت جلوتر. بحث هم ادامه داشت. دو خانم میانسال که نمیخواستند مستقیما رأی آن خانم مدعی را زیر سؤال ببرند با آسمان ریسمان بافتن میخواستند مخالفت خود را به نحوی ملایم اعلام کنند. ببین کارمان به کجا کشیده که جرأت نداریم از رأیمان در برابر آدمی به ظاهر عادی دفاع کنیم. چون از عاقبتمان میترسیم. حکومتی که آدمها را از روی عکس پیدا کند و به جرم راهپیمایی بگیرد ترس هم دارد. یادم نمیرود روزهایی که در ایستگاه راهآهن ورقههای روزنامهی یک نهاد انتظامی(اسمش یادم نیست) را پخش میکردند که پر از عکسهایی بود از راهپیماییها برای شناسایی. آدمهایی که از آتش و دود فرار میکردند. اما آنها که به روی مردم آتش گشودند و قمه کشیدند و ماشینهای مردم را داغون کردند نه نیاز به شناسایی داشتند و نه عکسشان به عنوان محارب دست به دست چرخید. بماند…
صف آنقدری جلو رفته بود که نفر دوم پشت در بودم. بحث خانمها ادامه داشت. خانمهای میانسال هر کدام به بیانی میگفتند که این چند سال آسیب دیدیم و کسی باید بیاید که جبران شود. خانم جوانتر اما میگفت رئیس جمهور بعدی وظیفه جبران خرابکاری دولت قبلی و دولتهای قبلی! را ندارد! دیگر رگ سیدیم زد بالا. برگشتم و گفتم شما اگر قبول داری که چند سال گذشته خرابکاری بوده بدان که همانها که احمدینژاد را به ما تحمیل کردند الان دور و بر جلیلیند. از رسایی و کوچکزاده نام بردم. چه گفتم و چه گفت را آنقدر تنم داغ بود که یادم نمانده. تنم داغ شده بود از طرز فکر نخودیش. چند نکته میگویم فهرستوار:
میگفت:
ما جوان داریم. چرا باید خانمها شلوارشان را بکشند پایین!
؟؟؟ گفتم چه ربطی داره حالا روحانی بیاد ملت شلوارشان میکشند پایین؟
گفت: بله. هستند و شما هم میدانید.
؟؟؟ گفتم اولا من از کجا بدانم. بعد هم…
میگفت: برید ببینید طرفدارای روحانی چه ریختهایی هستند. جوانهایی که نمیتوانند ازدواج کنند…!!!!
میگفت: آذربایجان خانم باحجاب بچهش را مهد نمیتواند ببرد چون قانون است. ما هم اینجا قانون داریم که باحجاب باشیم. (توی دلم گفتم باز این هم نعمتیست که بهتان ثابت شده با تکفیر نمیتوانید حجاب اجباری را توجیه کنید و متوسل شدهاید به قانونی که به زور کردید توی پاچه ملت)
… سال ۸۸ مگر ندیدید که خانمهایی عکس آقای خامنهای را گرفته بودند دستشان که موهای بلوند بلندشان تا روی سینه ریخته بود.
گفت: بستهاند بهشان!!!
نوبتمان شد و از خدا خواسته پریدم توی حوزه که دیگر ریختش را هم نبینم.
با بیاعتمادی از یکی از مسئولینی که پشت میزی نشسته بود پرسیدم خودکارمان حتما باید رنگ آبی باشد؟ گفت نه. فرقی نمیکند. از بعدی هم پرسیدم. کلا هر سؤالی را حداقل دوبار میپرسیدم. آقا این شماره کاندیدا اینی هست که این جا نوشته؟ مطمئنید که نوشتنش ضروری نیست؟ خانم صندوق ریاست جمهوری این است؟ برای شورای شهر به چند نفر باید رأی داد؟ خانم نمایندهی کاندیداها کجا هستند؟
پاسخ پرسش آخرم پنجرم کرد. گفتند اینجا فقط نمایندهی آقای قالیباف هست. بعدا همسرجان از اینترنت دیده بود که گویا فقط ۱۲ نفر از ناظرین آقای روحانی کارت گرفتهاند!؟
نکته جالب دیگر این بود که یکی از همین خانمها داشت به بغلیش میگفت که من توی انتخابات مجلس که بودم میگفتند نمایندهها نباید بین جمعیت بچرخند. باید پشت میزها بنشینند و تنها ناظر باشند. این همش دارد وسط مردم میچرخد و سرک میکشد. یکی باید فقط این را نگه دارد.
به جانم خودم عین همین عبارات.
بماند. با هزار ترس و لرز از رأیم عکس گرفتم. حتی روی میزی که همه مینوشتند هم نرفتم. رفتم بیرون یه گوشهای برای خودم پیدا کردم. صف آقایون طولانیتر بود طوری که همسرجان نیمساعتی بیشتر از من کارش طول کشید. آمدم توی حیاط مسجد. مثل دم امتحانها راه میرفتم و صلوات میفرستادم که کمی جوشم پایین بیاید. یاد خالیبندیهای یکی از بچههای ارشد افتادم که با چه سادگی هم باورش میکردم. سال ۸۸ یک سال پایینی داشتیم کاشانی. من حامی میرحسین بودم و از مواضعش دفاع میکردم. این آقا هم مدعی بود که در کاشان در ستاد میرحسین است. اما حرفهایش خیلی به طرز مزخرفی غیرقابل باور بود. آن موقع هنوز برایم مسجل نشده بود که این جماعت چقدر میتوانند به راحتی دروغ بگویند. حالا که فکرش را میکنم میبینم انگار به شکل یه تفریح به دروغهایش نگاه میکرد. میگفت در سفر تبلیغاتی خاتمی به اصفهان او و گمانم عمو (یا پدرش) در اصفهان و در تجمع حضور داشتهاند. خانمش دانشجوی اصفهان بود. میگفت که یک ماشین از کنارشان در شلوغی رد میشده پر از دخترهای به قول خودش بیحجاب (خودش مذهبی بود) و یکی از دخترها به عمو(یا پدرش) گفته که حاجی دعا کن میرحسین بیاد خودم میام برات میرقصم. هنوز این کلمه میرقصم را با آن لهجهاش که گفت در گوشم است. و من هاج و واج و ناباورانه نگاهش میکردم. اگر عمویش هم به خودش رفته بود خود میرحسین هم بود من حاضر نبودم حتی شاهعبدالعظیمی (یا همان خراشهی خودمان) بهش چنین تعارفی بزنم. میگفت من آرزومه که میرحسین بیاد بالا که آدمایی که مثلا میان توی ادارات رو کسایی بذاره که از تیم خودمون (به ادعای خودش یعنی میرحسینیها) باشن که وقتی مثلا من کارم به دادگاه میافته اون قاضی کار من رو راه بندازه!!! میگفت من طرفدار میرحسینم ولی از آن طرف میگفت نقشه دانشگاه ما را (که داغون هم بود) میرحسین کشیده. برایم سؤال هست هنوز هم که چطور آدمی میتواند طرفدار یکی باشد اما هیچ خوبیای در او سراغ نداشته باشد. حرفهایش آنقدر مزخرف و تابلو بود که همان موقع شرمم میشد که این حرفها را یک مدعی طرفداری میرحسین بزند. هنوز در دلم مانده یک بار دیگر ببینمش و قسمش بدهم که فلانی تو رو به مقدساتت قسم اون سال میرحسینی بودی یا احمدینژادی؟ ۹۹ درصد مطمئنم که دومی بود و من ساده.
دیگر حتی نمیتوانستم در آن محیط بایستم. آمدم بیرون و در سایهی هشتی مسجد نشستم تا همسرجان بیاید.
آدمهای مختلف از جلویم رد میشدند. آن پیرمرد هم در راه برگشت بود. تعلل و استخارهای کردم. پشت سرش دویدم و گفتم حاجآقا سلام. میشه ازتون عکس بگیرم. گفت نه. گفتم میشه بپرسم به کی رأی دادید. با تأکید و طمأنینه گفت آقای سید حسن روحانی. گفتم زنده باشید. چند سالتونه؟ گفت ۸۰ و اندی سال. بعد هم خودش شروع کرد به سخنرانی که به خاطر این که سیگار نمیکشم و سیگار نیکوتین دارد و اوایل دبیر بودم وبعد استاد دانشگاه شدم و اول ادبیات درس میدادم و بعد فهمیدم که قواعد عربی از همهی زبانها تکمیلتر است و حتی از فرانسه هم بهتر است و بعد رفت توی خاطرات شخصی و اینا که یه آشنایش پیدا شد و من را از عاقبت فضولیم نجات داد.
عاقبت همهمان به خیر