کاش بعضی چیزها را آدم زودتر می‌فهمید

بارها و بارها با خودم نشسته‌ام و خاطرات جوانانه‌ام را مرور کردم. آدم وقتی بچه هست هزار فکر ناپخته در سرش دارد و اغلب اوقات هم مرجعی برای پختن فکرهایش نمی‌یابد. حداقل در مورد من که همیشه در باره‌ی چیزهایی که تو کله‌ام می‌گذشت به سختی صحبت می‌کردم. دلایل‌ش بماند.

اما بد نیست آدم وقتی جوان است بداند که قرار نیست فرمول دیگران در باره‌ی او صدق کند. چه دیگران قهرمانان افسانه‌ها باشند چه دوستان و چه افراد خانواده.

خوب است آدم در جوانی بداند که هر کس قرار است داستان خودش را داشته باشد. هر کس قرار است قهرمان افسانه زندگی خودش باشد.

هیچ داستان نوشته‌ای برای زندگی هیچ کس نیست. من اگر این را می‌دانستم ساعت‌های زیادی را صرف اندیشیدن به این که چه قرار است بشود نمی‌کردم.

کاش آدم‌ها بدانند که خود نویسنده‌ی داستان عشق خود هستند و کاش عشق را هر جا که ببینند بشناسند. حتی اگر انتخاب‌ش نکنند دست کم از تماشای چشم‌اندازش بهره ببرند.

ای کاش همگان در نوشتن داستان خود جسارت داشته باشند. این کاش همه در زندگی کردن داستانی که خود نوشته‌اند مختار باشند.

ای کاش همه راقم خوبی بر داستان سرنوشت خویش باشند.

 

به بهانه فیلم «۵۰۰ روز تابستان»

پ. ن. با تشکر از دوستی که توصیه کرد به جای گشتن میان فیلم‌ها شروع کنم و یکی یکی از اول ببینم.

یک دیدگاه دربارهٔ «کاش بعضی چیزها را آدم زودتر می‌فهمید»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.