دل‌مشغولی‌ها…

سر و دل آدم که دنبال بهانه بگردد روی هوا گیرش می‌آید.

حتی اگر داشته باشی تمرین نوشتن انگلیسی کنی که مثلا کاری کرده باشی برای نزدیک شدن به چیزی که فکر می‌کنی تصمیم گرفته‌ای بهترین راه برای توست.

آن وقت که داری زور می‌زنی تا کلمه‌ای یا جمله‌ای بسازی اندر مزایای مهاجرت. تراژدی آن جا شروع می‌شود که پیش از این که در لغت و گرامر زبانی دیگر گیر کنی در افکار خودت گیر می‌کنی. که آیا واقعاً مزایای مهاجرت چیست؟ بعد هی دلیل‌ها را ردیف می‌کنی. بعد می‌بینی دلیل‌هایت بیش‌تر از این که حسن (advantage) باشند، عیب (disadvantage)اند. بعد هی باید زور بزنی که ساده‌تر فکر کنی. سطحی‌تر. بی‌خیال دردهای دل. اما نمی‌شود. سر و دل به باد رفته است…

یاالله … چهارتا دلیل زپرتی پیدا کن که چرا مهاجرت خوب است؟ واقعا به ذهنم چیزی نمی‌رسد. عوض‌ش یادم می‌آید که اگرهای بسیاری است که اگر می‌شد یه ذره خاک مملکت به هزار هزار خارجه می‌ارزید. اگر موقعیت شغلی خوبی بود. اگر با وجود این همه رقابت بر سر ورود به دانشگاه و کار و … به خاطر انفجار جمعیت و عدم مدیریت، سایه‌ی ۱۷۰ میلیون جمعیت که دارند هم‌دیگر را به خاطر یک لقمه نان می‌دردند کابوس شب‌هایت نبود. (بارها خواب می‌بینم که می‌خواهم شنا کنم. اما عمق آب کم است. یا اصلاً آب ندارد. بعد احساس خفگی بهم دست می‌دهد. آب زلال و شفاف است. کاشی‌های آبی‌رنگ کف استخر کاملاً تمیز است. اما تا می‌خواهم دست و پا بزنم به در و دیوارش می‌خورم.)

اگر به دنبال بهانه‌ای برای شادی یا حتی فراموشی، دنبال هزار سوراخ نمی‌گشتی تا از دست آن‌ها که خود را صاحب ناخن مرده‌ات هم می‌دانند در امان باشی.

اگر تصویر خرابه‌های آرام‌گاه کوروش، در کنار کارتن‌خواب‌هایی که موقتاً برای آبرونگه‌داری محو شده بودند و الان دوباره مثل ریگ پخش‌اند، را همراه با دربه‌دری هم‌وطنانی که پس از فاجعه‌ای طبیعی، به برکت سنگ‌دلی کسانی که عصا از کور هم می‌دزدند، آواره‌اند، همواره جلوی چشمانت نبود.

اگر هر لقمه نانی که کوفت می‌کردی یاد پیرمردها، پیرزن‌ها، کودکان و معلولان، زندانیان، پناه‌جویان و خیلی‌های دیگر نمی‌افتادی که می‌شد برای‌شان کاری کرد اگر متولی می‌خواست یا حتی می‌گذاشت.

اگر … دیگر نمی‌کشم که دلیل ردیف کنم. اگر این مملکت صاحب داشت، حساب کتاب داشت، هیچ دلیلی نبود برای جلای وطن.

دلم می‌خواهد از این جا نیست شوم. چندین سال بعد بیایم که تمام این پلیدی‌ها یادم نباشد. بعد راه بیفتم توی خیابان‌های شهر و جاده‌ها و دشت‌ها … مردم را ببینم که رنگی‌اند. زمین را ببینم که می‌خندد و از تمیزی برق می‌زند. پرندگان و گربه‌ها و سگ‌ها را ببینم که نفس می‌کشند و می‌چرند. اندیشه‌های گوناگون را ببینم که در کنار هم به صلح و صفا و احترام می‌زیند. دانشجویان را ببینم که عشق می‌کنند از یادگرفتن. کارمندان را ببینم که می‌بالند با کار کردن. زندان‌ها را ببینم که اتاق فکرند برای آنانی که لحظه‌ای غفلت کرده‌اند. طبیعت را ببینم که سرمست است از جلوه‌گری زیبایی‌ش.

بعد بگویم عجب خری هستم که این جا را ول کرده‌ام رفته‌ام. بعد بمانم و زنده‌گی کنم. کار کنم. بدوم. بخندم. برقصم. نقاشی کنم. بروم کنار دریاچه گهر مثلاً بزنم به آبی زلال. آواز بخوانم. ببوسم. ببویم. بسازم و ببالم.

اما این حباب محتوم است به ترکیدن.

الان سر و دل تنها به یک راه می‌آید. که تصویر اشک‌هایی را که از چشم می‌ریزد و در دل می‌ریزد، درون محفظه‌ی شیشه‌ای مردمک به یادگار نگه دارد و به بوی فردایی زلال‌تر، سنگین سنگین قدم بردارد.

نه خاک… نه شهر… نه آدم‌ها… این اشک‌ها بارم را بیش از همه سنگین می‌کند. سرم، چشم‌هایم، زانوانم، سنگینی می‌کنند. آرزوها بیش از هر چیز قدم‌هایم را محکم‌تر. تا این سنگینی بچربد یا آن تحمل…

خدایا باز هم شکر…

یک دیدگاه دربارهٔ «دل‌مشغولی‌ها…»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.