فرازها و نشیب‌ها

یکی از فلسفه‌های مشترک من و صادق اینه که از زندگی باید لذت برد.

آدم وقتی داره با یکی در باره‌ی آینده‌ش حرف می‌زنه، نمی‌تونه تصور کنه که چقدر جزئیات هست که بخوای باهاش در موردش به تفاهم برسی. البته همون به‌تر که نتونه. چون اگه بدونه که هیچ‌وقت تمومی ندارن، کلا قید ازدواج رو می‌زنه. خب حقیقت اینه که به اندازه هر ساعت از زندگی مشترک دو تا آدم، موضوع تازه‌ای هست. می‌خوام بگم آدم نمی‌تونه از قبل همه چی رو پیش‌بینی کنه. مثل این که من و صادق وقتی در باره‌ی لزوم لذت بردن از زندگی با هم حرف می‌زدیم، یادمون نبود که از استراتژی خودمون برای پیمودن این راه هم حرف بزنیم. راست‌ش من یکی که اون موقع عقلم نمی‌رسید.

ولی خب از اونجا که من عقیده دارم آدم باید در مواجهه با موقعیت‌های جدید، قابلیت انعطاف و حل مسئله داشته باشه، الان در مورد استراتژی خودم برای لذت‌بردن از زندگی حرف می‌زنم: سال اولی که اومدم تهران، خب تازه دانشگاه قبول شده بودم و یه جورایی به آرزوم رسیده بودم. به طرز عجیبی همه چیز برام لذت‌بخش بود. حتی سگ‌دو زدن تو خیابون. گرما و سرما. آدمای بداخلاق. شاید حتی یه جورایی دچار مازوخیسم هم شده بودم 🙂 اون سرخوشی تا حدی به خاطر جهل من بود. نمی‌دونستم که غیر از قبول شدن تو دانشگاه و به دست آوردن استقلال (که اون موقع حتی کم‌ش هم برا من در حد لالیگا ارزش داشت)، زندگی خیلی نیازها و مشکلات دیگه خواهد داشت که لزوما مثل درس‌خوندن قرار نیست از پس‌ش بر بیام. بماند که زندگی کم‌کم سر سوزنی از اون چیزی که توی چنته داشت رو نشونم داد که حساب کار دستم بیاد و اومد. سال‌ها گذشت تا دوباره روی خوش روزگار، خودش رو به من نشون بده. اما من یه درس گرفتم. و اون اینه که موفقیت‌های بزرگ همون اندازه که سرورآفرین هستند، چالش‌های بزرگ زندگی آدم هم هستن. ما آدم‌ها توی این سرمستی کم‌شباهت به نوزادهایی نیستیم که توسط دستان غول‌پیکری به هوا پرتاب شدن و غش‌غش می‌خندن. اونا هرگز نمی‌دونن که وقتی دارن می‌یان پایین، آیا لغزشی تو دست‌هایی که قراره اونا رو بگیره، هست یا نه!

حالا بعد از همه‌ی این روزها و داستان‌ها من یاد گرفتم که سعی کنم از هر اون چیزی که دارم لذت ببرم. از کوچیک‌ترین‌شون حتی. به نظرم خیلی از این کوچیک‌ها اینقدر بزرگ‌ن که نگو. یادمه بچگی‌هام شنیده بودم مورچه‌ها می‌تونن اصواتی تولید کنن. اما چون فرکانس‌ش بالاتر از حد شنوایی ماست، ما صداشون رو نمی‌شنویم. درست یا غلط مثال خوبیه برای این که بگم چیزای کوچیک چقدر ارزش لذت‌بردن دارن و دلم نمی‌خواد از دست‌شون بدم.

خونه‌ای که من و صادق داریم توش زندگی می‌کنیم، شاید خونه رؤیایی ما نباشه، اما تو رؤیامون هم حقیقتا نمی‌دیدیم که به این زودی‌ها هم‌چین جایی زندگی کنیم.

پاکت سفید با گل‌های قرمز روش که توی کتاب‌خونه روبروی من نشسته، خاطره‌ی تولد ۲۷ سالگی منه. زمانی کوتاه قبل از مراسم عروسی با خاطرات خاص خودش.

بوسه‌های نیمه‌شب وقتی خوابی، توی بیداری طعم شیرینی دارن که پایان‌ناپذیره.

پازلی که با یه عالمه دردسر و خاطره برای تعریف‌کردن، درست‌ش کردی و حالا توی قاب کنار خونه با آدم هم‌نشینه.

تمام این رنگ‌هایی که دور و بر آدم هستن.

یه کتاب‌خونه‌ی کوچیک که حتی اگه توش نباشی، یه نگاه به اون، به آدم احساس آرامش (و گاهی پروفسوری) می‌ده.

کلی اسباب و وسیله که زندگی آدم رو راحت و زیبا می‌کنه.

و امید… امید به آینده که مثل حس چشایی می‌مونه برای چشیدن طعم زندگی. که اگه امید نداشته باشی مثل یه کامپیوتر بدون ورودی، محکوم به فنا هستی.

و یک دل که بهت قول داده هیچ وقت تنهات نگذاره.

و دست‌هایی که همیشه می‌تونی توش قایم بشی، حتی تو خواب حتی تو قهر.

و خیلی چیزا … که اسم بردن‌ش ممکن نیست. اما دلم می‌خواد از همش لذت ببرم و به خاطر همه‌ی اونا خدا رو شکر کنم. آره… من یاد گرفتم که از چیزای کوچیک لذت ببرم. این کوچیک‌ها گاهی برای بعضی زمانی یه حسرت بزرگ‌ن…