به دوردست می رویم

این اسم آخرین فیلمی هست که دیدم (یعنی همین نیم ساعت پیش): away we go
داستان دو نفری که چند سالی بزرگ‌تر از ما هستن و هنوز نمی‌دونن از زندگی دقیقا چی می‌خوان. دو تا آدمی که هنوز بزرگ نشدن یا به عبارت به‌تر نمی‌خوان بزرگ بشن. دو تا آدم که دارن دنبال زندگی می‌گردن. دنبال جایی برای زندگی کردن. دنبال خانواده. دنبال مفهوم خانواده.
یه دیالوگ خیلی جالب هست که دیدنش خیلی به‌تر از خوندنش هست. جایی که توی رستوران یه دوست تعریف جدیدی از عشق می‌ده. عشقی که معنای ازدواج هم درش هست. میگه: مادر و پدر، بچه‌ها، چهاردیواری خونه و … اینا همه مواد خامی هستن که کنار هم قرار گرفتن. اما برای تشکیل یه خانواده واقعی هنوز یه چیزی کمه. عشق/ازدواج/تعهد مثل یه سیال به قول زیستی‌ها یه بافت پیوندی بین این اجزای منفک، پیوستگی ایجاد می‌کنه.

خونه‌ی ما کجاست؟ خانواده‌ی ما چقدر پیوسته‌س؟ ما به کجا می‌ریم؟