برای آن‌ها که می‌جنگند

وقتی دلی می‌گیرد به آسمان ابری تشبیه‌ش می‌کنند. حالا این دل ما شده آسمانی که مهمان ابرهای بهاری‌اند. اینقدر زود می‌آیند که فرصت نمی‌کنی چتری بالای سرت بگیری. هنوز هق‌هق‌شان بند نیامده می‌روند،‌ طوری که عقده‌اش به دلت می‌ماند.

تازگی‌ها پی به وجود سندرمی نوپدید در ساکنان دیارمان برده‌ام. گاهی فکر می‌کردم تنها خاطر ماست که هرازگاهی سرخود یاد هندوستان می‌افتد. گاهی می‌گفتم چه کرده‌اند با این مردم که مثل گله‌ی رمیده‌ی آهو که آماج یورش پلنگی درنده شده باشد، به هر سو می‌دوند. حالا چه مالزی و سنگاپور باشد چه کانادا و آمریکا.

اما هم‌اکنون بدین مکاشفه رسیده‌ام که سندرمی پدید آمده که با روح آن می‌کند که ایدز با جسم. یعنی سیستم دفاعی روح‌ت را تضعیف می‌کند. سدهای ایمنی روح‌ت را می‌شکند. مقاومت‌ت را به تهاجم عوامل خارجی می‌کاهد. و کم‌کم خوره‌ی جانت می‌شود. «سندرم افسردگی ناشی از زندگی در دیستروفی فرهنگی ایران» نام‌ش کمی طولانی است. می‌شود مثل ایدز خلاصه‌اش کرد و گفت «سازدفا» مثلاً…! ولی شرح‌ش همان است که از نام‌ش پیداست. هر بار که عابری را می‌بینم که با دیدن ثانیه‌های آخر چراغ سبز بی‌اعتنا به ماشین‌هایی که خیز گرفته‌اند تا در آخرین ثانیه خود را به طرف دیگر چهارراه پرتاب کنند، از خط عابر پیاده و بیش‌تر از جایی نزدیک آن رد می‌شود. و هر وقت راننده‌هایی را می‌بینم که نمی‌دانند چراغ چشمک‌زن راهنما به چه کار می‌آید. یا وقتی خودروهای گونه‌گون از رنو گرفته تا اتوبوس دوطبقه را می‌بینم که توهم حضور در مسابقه‌ی رالی را گرفته‌اند لابد. یا هر وقت برخی همسایه‌ها را شرف‌یاب حضور می‌شوم که ادب و حیا و احترام به حوزه‌ی خصوصی افراد را قی کرده‌اند و چشم‌شان جلوتر از نوک بینی‌ دل‌خواسته‌های‌شان را نمی‌بیند. یا وقتی کودکان فروشنده‌ی سر چارراه‌ها ناخودآگاه مرا یاد لبنانی‌های بورسیه‌ی ایران و تحت پوشش کمیته‌ی امداد می‌اندازد. و صورت‌های مصنوعی دخترکان و پسرکانی که زیبایی طبیعی‌شان در این سیستم زیبایی‌ستیز ایران به یغمای سلیقه رفته و از خود فراموشی‌شان داده است. و وقتی با ترس از کنار پلیس‌ها و موتوری‌ها و ایدئولوگ‌های نشان‌دار و ادارات و حتی دانش‌گاه تهران!! رد می‌شوم مبادا یکی از پشت دیوار بیرون بپرد و به ناخن شست پایم که بیش از حد از به کفش فشار می‌آورد، ایراد بگیرد. و وقتی کرایه‌ی تاکسی را روز به روز ۵۰ تومن و ۱۰۰ تومن بیش‌تر می‌پردازم. و وقتی پیرمردی را می‌بینم که در فروش‌گاه شهروند دست‌دست می‌کند و جنس‌ها را دور می‌زند و نگاه می‌کند و از قیافه‌اش پیداست که با خود می‌اندیشد اگر من دانه‌ای از میلیون‌ها بردارم کسی کش‌ش!!! می‌دهد یا نه. یا وقتی …. بگذریم. وقتی خیلی چیزها را می‌بینم سندرم‌م عود می‌کند. مثل فشار خون. فشار آه‌م بالا می‌رود. تا جایی که ممکن است در جایی فریاد لخته شود و روحم را پاره کند. دریچه‌ی بغضم هم این‌گونه وقت‌ها خوب باز و بسته نمی‌شود.

منتها به لحاظ درمان این سندرم روحی برخلاف ایدز که تاکنون کشف نشده، به سرطان می‌ماند. یعنی می‌توان موقتاً بر آن اشعه‌ی مهاجرت تاباند و از شرش خلاص شد. اگر خوش‌خیم باشد که بیمار جسته‌. می‌رود دنبال عشق و حال و زندگی و پیش‌رفت‌ش. اما امان از وقتی که بدخیم باشد. مهاجرت می‌کنی. اما جریانی نرم درون تو متاستاز می‌دهد. جوانان خندان را می‌بینی و یاد وطن می‌افتی. سال‌خوردگان دست در دست هم را می‌بینی و یاد پیرمردهایی می‌افتی که با دست لرزان فرمان تاکسی قراضه‌شان را می‌چرخانند یا گوشه‌ی خیابان پای بدبختی خویش نشسته‌اند. و این طور است که سندرم دست از سر تو بر نمی‌دارد و دیگر مهاجرت‌درمانی هم جواب نمی‌دهد. وای از آن روز که محکوم شوی که بمانی و ببینی. شاید هم تصمیم بگیری که مبارزه کنی. برای همه‌ی آن‌ها که مبارزه می‌کنند آرزوی موفقیت دارم.