پرده اول: صبح است. تند تند فایلی را که یه هفته برای درست کردنش وقت داشتهام، آماده میکنم. با اینکه دیشب به فریبا گفتم که ساعت ۱۱ با بچهها قرار دارم، اما صبح یادم رفته و ساعت یازده توی خونهام. یهو یادم میآید که به بچهها قول دادهام که یک ساعت زودتر بیایم تا اگر سؤالی دارند کمکشان کنم. آخر الان موقع امتحانات است. ساعت یازده و نیم از خانه بیرون میزنم با ماشین. تا آن سر دنیا باید بروم. از نواب تا قیطریه. وقت هم نیست که با مترو بروم. با این که میدانم دیر شده و احتمالا بچهها رفتهاند، راه میافتم. آخر قرار بود یک صحبتی هم با مدیر بکنم. قرار بود فریبا هم بیاید. پس باید بروم. وقتی میرسم بچهها رفتهاند. جز یکیشان که هنوز سرویساش نیامده. پیغامم را میگویم که به بچهها برساند. دارم سعی میکنم در قبال بچهها خوشقول باشم. اما ذاتم کار خودش را میکند. با مدیر صحبت میکنم. یک زن پرافاده که هیچ چی از پروژه نمیداند. تنها چیزی که سرش میشود این است که پروژه یعنی ایده و ایده باید یک جایی مطرح شود. اختراعی از آن در بیاید و خلاصه تهش چیزی بشود که او بتواند با آن پز بدهد. زنک چیز دیگری نمیفهمد. راست راست تو روی من نگاه میکند و میگوید خودت باید به بچهها ایده بدهی. یکی نیست بگوید آخه برای چه. چرا من باید به تعداد سلایق دانشآموزانم ایده داشته باشم. آن هم ایدهای که برود جشنوارهی خوارزمی برنده بشود. چرا من باید ایدهام را به دیگری بدهم. از کجا باید این همه خلاقیت داشته باشم. اصلا چرا؟ چون او میخواهد ساعتی چند هزار تومان بندازد کف دست من؟ این که مزد تحمل آن همه سر و صدای سرسامآور از ۱۵ تا نوجوان شلوغ و پررو هم نیست. ارث بابایش را از معلمهای بیچاره طلب دارد؟ خدا رو شکر که در راه بازگشت لااقل کار فریبا را راه انداختم. وگرنه این همه راه را بیهوده رفته بودم. خوب شد لااقل این یک کار انجام شد.
پرده دوم: مردک احمقی لابد با خودش فکر کرده اینها که پولدارند بگذار بدوشیمشان. با خود فکر نکرده آبروی آن بدبختی که واسطهی آشنایی من با این پولدارهاست چه میشود. نمیدانم با خودش چه فکری کرده که این همه پول از پدر و مادر بچهها گرفته و حالا انکارش میکند. آن دنیا چه؟ آن جا هم میخواهد انکار کند؟
پرده سوم: اتوبان چمران را به سمت جنوب میآیم. از نیایش رد شدهام. سرفههایی که از دیروز شروع شده حالا بیشتر اذیتم میکند. کم کم توجهم به آلودگی هوا جلب میشود. وقتی سرفه میکنم گاهی لابلایش قلبم هم نیمچه تیری میکشد. پشت فرمان پای چپم که روی کلاچ است هم درد میکند. به همت چیزی نمانده است. اما از برج میلاد جز هالهای پیدا نیست. حتی ساختمانهایی که تا ۱۰ ثانیه دیگر از روبرویشان رد میشوم، در هالهای از دود گم شدهاند. از وقتی به تهران آمدهام، آلودگی هوا را به این نزدیکی ندیده بودم. همینجا بیخ گوشم. روبرویم. لای سرفههایم. نزدیک قلبم. فاجعهي سال ۱۹۷۰ و اندی لندن را از نزدیک میبینم. شاید من هم یکی از آن چند هزار نفری باشم که جز آمار گزارش خواهم شد. چند هزار نفری که از آلودگی هوا خواهند مرد. به همین سادگی. مگر همیشه برای همسایه است. نه! یک سرفه. یک درد کوچک در سینه. اگر پشت فرمان باشم(مثل حالا) شاید ماشین هم چپ کند و قضیه از این سر در گم تر بشود. آن وقت باید راهی پیدا کنم و به خواب یک آشنایی بروم تا بتوانم ثابت کنم که از آلودگی هوا مردم نه از تصادف ماشین!
بعد با خودم فکر میکنم آنهایی که این وضعیت را به وجود آوردهاند با خود چه فکری میکنند. این که گور بابای این همه آدم ضعیف و مریض که ممکن است نتوانند این آلودگی را تحمل کنند. آن شیمیاییها. آسمیها. مسنترها. این همه آدم. این همه انسان که ممکن است پول نداشته باشند برای درمان بدهند. مسئولین با خود چه فکری میکنند. فکر میکنند فقط برای همسایه هست؟ نمیدانم. اصلا این ماشین را برای چه این همه راه آوردم و این همه دود به حلق این هوا فرو کردم.
پرده بعدی(نمیدانم چندمی است. باید برگردم ببینم قبلی چندم بود): قبل از میدان جمهوری یه چهارراه است که چراغ زرد چشمکزن دارد. اعصابم کمی خورد است. در خانه مهمان داریم و صادق نمیداند چطور باید ماهی را بپزد. من هم نمیدانم. نحوهی پختش را توی گوگل سرچ کردهام. ولی با خودم آوردهام بیرون. نمیدانم چرا به ذهنش نمیرسد که آن را خودش سرچ کند. نمیدانم چرا عجله دارم که برسم خانه و ناهار درست کنم. شاید توی نقش همسری خودم گیر افتادهام. به خاطر همین عجله سعی میکنم چسبیده به ماشین جلویی که راه خودش را باز کرده حرکت کنم تا مجبور نباشم صبر کنم یه عالمه ماشین از جلوم رد شوند. یک موتوری جوان با ریش مشکی پرپشت و قیافهای خشن و دختری چادر مشکی ترک موتورش، سر موتورش را میآورد توی شکم ماشین. حرکت غیر محتاطانهاش تنها توجه مرا که تمام حواسم به ماشین جلویی است که ازش عقب نمانم! به خودش جلب میکند. حتی طلبکارش هم نشدم. چشم غره هم نرفتم. اما همین نگاهم متعجبانهام انگار پسرک مغرور را به خشم آورد. این را وقتی که رد شدم و او سر موتورش را به ته ماشین زد متوجه شدم. از بیاحتیاطی و حرکت زشتش عصبانی شدم. توی آینه نگاه کردم و فحشی نثار او. تو آینه دیدم که او هم همینطور. اما فحش او با مال من فرق داشت. از قیافه و حالتش فهمیدم. من از بیاحتیاطی او عصبانی شدم. او از این که من در برابرش کوتاه نیامده بودم. نمیدانم چه چیزی باعث شده بود که خودش را محقتر از من بداند. چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید جوانک از خود راضیای بود که چیزی به او این احساس را میداد که حق با اوست. شاید این چیز «ریش» ش بود.
پرده پنجم: میدان جمهوری را رد کردهام. یک دور برگردان جلویم است. جوانی در یک پراید یه جور بدی جلویم میپیچد. عصبانی نگاهش میکنم. فحش نمیدهم. فقط نگاهش میکنم که چرا؟ چنان نگاه میکند در جوابم که سریع میفهمم چه میگوید: دلم میخواد. خوب کردم. نمیدانم چرا. اما دیگر تحملم تمام میشود. گازش را میگیرم. شلوغ است. ماشینها نمیگذارند به او برسم. اما خوشبختانه او هم مثل من میخواهد برود داخل دامپزشکی. سر دامپزشکی گیر میافتد و من میپیچم جلویش. حتی نگاهش هم نمیکنم. فقط ارضا میشوم. تلافی مدیر نفهم، آلودگی هوا، مسئولان بیمسئولیت، موتوری بیادب و نگاه طلبکارانهاش را یک جا سر او خالی میکنم. عذابوجدانم را برای این که من هم مثل دیگران شدهام در خانه خالی میکنم. یکریز حرف میزنم و همه را تعریف میکنم. برای صادق و مهمانمان.
اما اینها سر و ته یک داستان هستند و اگر همینطوری پیش برود این داستان عاقبت خوشی نخواهد داشت. داستان بیفرهنگی ما…
اگر قرار باشد ما «همهی چیزهای منفی را ببینیم» یا نه، «همه چیز را منفی ببینیم» دیگر اعصابمان بهتر از این نمیماند.
بایدعینک را عوض کرد
البته مشکلات وجوددارند، همیشه، که باید آنها را با پشتکار، آرامش وتوکل به خدا حل کرد. برای موفقیتت دعا میکنم
ببخشید که هی نظر میدم اصلا یادم نبود که اینها نویسندگی است نه اتفاقات افتاده.
ممنون مریم از اینکه می نویسی چون این حرف ها رو دل خیلی ها انباشته شده که نباید اینطور باشه
همه اینهایی که گفتی دوسال است که تو دل منم هست و تو خوب بیانش کردی
فقط مشکل اینجاست که برای این حرف ها برای این مشکلات راه حلی نیست یعنی کسی نمی گه باید چه کرد
ولی خوب به نظرم اولین راه همین بیان کردنش و مهم تر از همه نوشتنش چون با نوشتن آدم به احساساتش نظم می بخشه و خالی میشه و بعد می تونه به دور از هیجانات راه کار عملی برا یمشکاش پیدا کنه حتی اگه راهی پیدا نکنه حداقلش اینکه این حرف ها تو دلش نمی مونه
خوبه..ممنون