وقتی صداش کردم که ازش لواشک بخرم، داشت پیاده میشد. خانوما صداش کردن. شاید برای کمک بهش. در جوابشون که گفتن داشتی مشتری رو از دست میدادی گفت: اشکال نداره این ایستگاه نشد ایستگاه بعدی. خدا روزی رسونه. بعد با خوشحالیای که در فروشندههای مترو بخصوص بچهها کمیابه در حالی که پول رو توی کیفش میگذاشت گفت باید بریزمشون تو حساب. با تعجب ازش پرسیدم تو حساب بانکی داری؟ گفت آره. هم مامانم برام میریزه، هم بابام. خودمم وقتایی که مدرسه نمیرم میآم کار میکنم. بیکارم دیگه…!
او میخواست دوچرخهاش را به ماشین تبدیل کند. در عصر گیم نت و اینترنت و بلوتوث بازی. در عصری که بچهها تا ۲۰ سالگی حتی یادشان نیست که میتوانند کار کنند. این کودک ده سالش هم نبود. دلم میخواست ماچش کنم این انسان فهمیدهی سرزنده را.
نشان از روحی زیبا و یا ذهنی زیبا پرور دارد.