ساعت ۱۱ و پنج دقیقه است.
با صدای جیغ ملیکا بیدار شدهام که برای نخوردن دارو تقلا میکند و گوشهای از این تقلا فربادی است که به جایی نمیرسد.
بیدار میشوم و اندوهی عمیق با ترسی عجیب را حس میکنم. دنبالت میگردم اما در مییابم نیستی در این نزدیکی. دلم هری پایین میریزه. یادم میاد دوباره دوری شروع شده. و من این بار خیلی سختمه. خیلی. و راه فراری نیست برای این درد حتی.
و بغلت را زود و زیاد آرزوست ….
خیلی این وضعیت برام تازگی داره. دیگه از فعالیتهای قدیمیم لذت نمیبرم. بدون بودن تو دیگه از بودن در جمع دوستان و رفقای قدیمی شارژ نمیشم. حتی دیگه حسش نیست که برم تاک بشینم یه قهوه بخورم و فکر کنم و شاید کتاب بخونم، شاید وب بگردم. من بهت بدجور وابسته شدم. خیلی زیاد. در حدی که نمیتونستنم تصورش را بکنم.
یادم ترانه «همه چی آرومه» میافتم. و اینکه دورم و اینکه چشمهام پر از اشکه …