هو القاسم

(قدیم‌ها نوشته بودم‌اش برای مجله‌ای، هی چاپ‌اش عقب افتاد. بالاخره نفهمیدیم چاپ شد یا نه. با اجازه‌شان با کمی ویرایش ادبی این جا گذاشتمش)

دختر بودن هم سخت است. مخصوصاً دختری باشی که مورد پسند عرف و فرهنک ما باشد. وقتی دختری حق نداری خودت باشی. باید دختر باشی. حق نداری تنها باشی، بایست خوددار باشی. حق نداری گاهی سر به بیابان بگذاری. حق نداری فریاد بزنی. حتی حق نداری آواز بخوانی. خدایا … مگر صدایم را تو به من نداده‌ای؟ مگر این سینه را که گاهی آهش بلند می‌شود تو تنگ نساخته‌ای … پس چرا وقتی می‌گیرد نمی‌تواند تمام تنگی‌اش را در گوش کائنات‌ات فریاد بزند. خدایا چرا، دختر، می‌گویند که مثل گوهر است در صدف. در حالی که من هم‌واره صدفی هستم پر ز گوهر، که قدرش را هیچ یک از کسانی که بر جای تو نشسته‌اند نمی‌دانند. می‌دانی! آری … و من به جرأت می‌گویم. بگذار بدین‌وسیله به آگاهی مقام عالی قدرتت برسانم که ای خداوند، ای آفریدگار هستی! بدان که این جا در این دنیایی ‌که تو آفریدی‌اش، که تو و تنها تو خدایش باید باشی، خدایگان بسیارند. این جا بزرگ‌ترها خدایند، این جا مردها خدایند، این جا قدرت‌مندان خدایند … کجایی … کجایی که زمینی که آفریدی را برای دخترانت تنگ کرده‌اند. کجایی که فضای اختصاص یافته به هر آفریده مؤنث تو را یک هزارم مذکرت فرض نموده‌اند. نه … هرگز باور نمی کنم که تو این گونه آفریده باشی زمین را. مگر همه جا نگفته‌ای که شما را زوج آفریده‌ایم. آیا باور کنم که نیازهامان را و امکانات‌مان را مفرد کرده‌ای؟ این چه معادله‌ایست که می‌بافند این بی‌سوادان سوداگر؟

خدایا پاسخ‌ام گو؟ تو به کدام یک از این خدایگان گفتی که به هر یک از دختران من بگویید نگرید، درد دل نگوید، شکوه نکند، بر چمنی که من رویاندم گام ننهد، در شبی که من تاریک نمودم نفس نکشد، به مردی که من گماردمش تسکین نیابد، نخندد، تا بهشت را بر او گوارا سازم. چگونه است خدایا … چگونه است که می‌گویند تو گفتی و دریغا که هر آن چه می‌جویم تو را کم‌تر می‌یابم در این به گفته‌شان گفته‌هایت. خدایا کی چنین صلا زدی بر همگان که گویی از خواب غفلت برخاستم و دیدم که هر آفریده‌ای به جد به انعقاد این فرمان نفرموده در کار است و من سرگشته از این همه تلاش برای اجرای حکم الهی، تنها توانی که برایم می‌ماند محکوم شدن است تا من هم به نحوی سهم خود را انجام داده باشم. ولی نمی‌دانم چرا دلم برایت تنگ می‌شود. مگر نه اینکه معبودی که به عبادت مشغول است، در محضر پروردگار خویش است؟ پس چرا دلم زیاد برایت تنگ می‌شود؟

دلم که برایت تنگ می‌شود به زیر سقف آسمان تو می‌آیم. آسمانی که همه‌اش از آن توست اما اندکی را چنگ انداخته‌اند خدایگان و به میل خود تقسیم می کنند. اطراف‌اش دیوار می‌کشند و مرا درون حصاری می‌گذارند و گویی می‌گویند سهم من از آسمان تو همین قدر است. اما من می‌دانم که تو آن قدر مهربانی که آسمان‌ات را طوری آفریدی که همه‌اش را بتوانند همگان در آغوش کشند و باز هم بر کسی تنگ نشود. آه که چه آسمانی داری تو. آه که چه دستم تنگ است در هم‌آغوشی تو. آه راستی یادم نبود. دستم بسته است.

وقتی لبریز از شوق تو می‌شوم … به کنار رودخانه باید می‌آمدم انگار. دل‌ام این را گواه است. گویا با هم آن جا قرار گذاشته بودیم. آه اما خدایگان دروغین آن جا راهم قبضه کرده‌اند. خداوندا بدینوسیله به اطلاع شما می‌رسانم این‌جانب وقتی می‌خواهم سر قرارم با شما حاضر شوم، ابتدا شایسته است که موقعیت را از نظر وضعیت سوق الجیشی بسنجم چون اگر خدایگان زمینی آن جا باشند، زمین و زمان بر من حرام اعلام گشته است. آخر آن‌ها که می‌آیند شرع و عرف و فرهنگ و زیبایی‌های چارچوبی و سایر فرشتگان و خدم و حشم‌شان بوق و کرناشان کرِ مان می‌کند که دور شوید، نیست شوید. چون اگر خداوندا… اگر خدای ناکرده یکی از خدایگان چشمش به یکی از زیبایی‌هایی که تو در کمال محبت و سخاوت به من دادی بیفتد به گناه(اوه نه گناه‌اش از آن من) به زحمت می‌افتد. اوهوم … تازه یادم آمد چرا وقتی می‌خواستم از جوی کنار خیابان بپرم نتوانستم. خدایگانت پایم را بسته بودند. پایی که تو به من دادی. خدایا بدین‌وسیله می‌خواستم از تو بپرسم که آیا تو به آن‌ها گفتی که پایم را ببندند؟

امروز پیش‌آمد کرد که شرفی یابم حضورت را … چه تو خودت از من خواستی. از در خانه‌ات عبور کردم. صدایت را شنیدم که مرا خواندی و به طرفة العینی دریافتم که جای خودت را می‌خواهی در قلب نساء من. شاه نشین‌اش را، که از آن توست. اما خدایگان دروغین بر در خانه‌ات نشسته بودند، گفتند یا اندرون خانه یا برون خانه. چه اندرون را تصاحب کرده و بیرون را می‌بخشند تا به اندرون‌خریداران افزون گردد. خدایا نگذاشتند من بر در خانه‌ات به سجده بیفتم. خدایا مگر درون و برون و خاک لای درز در خانه از آن تو نیست؟ پس آن‌ها چه کاره‌اند؟ چه کاره‌اند که گاهی درون تجویز می‌کنند و گاهی برون خانه بودن را… خدایا به خداوندی خودت قسم که درون را ارزانی‌شان کردم و برون را برگزیدم تا از آن تو باشد. به دنبال‌ات گشتم. خواستم بر خاک بیفتم همان جا برایت. در حضورت. ولی خدایا محضرت را بیابانت را هم خدایان دیگری اشغال کرده بودند و خالصانه به نیابت تو مشغول بودند. فتوا دادند دخترت در بیابان بایستی نشسته به نیاز بپردازد تا خدایگان دیگر در صراط مستقیم راه‌شان را به سوی تو با فخر هر چه تمام برگامند مبادا سنگی پایشان بخلد و در چاه‌ام اوفتند. خدایا کمر دخترت را خم کردند تا راه‌شان کج نشود. خدایا بدین‌وسیله مراتب عذرخواهی خودم را به حضورت می‌رسانم و ضمن حمد و تسبیحت اعلام می‌دارم که شاه نشین قلب من تکیه‌گه خیال توست، اما سر جای‌اش نیست، اریکه‌ی شاهنشاهی‌ات را به یغما برده‌اند غلامک‌ان سیاه ناسپاس تو، شاه‌نشین‌ات را مخروبه‌ای کرده‌اند. خدایا دخترت را، آفرینش نگارگرانه‌ات را به کجا می‌برند؟ آه یادم آمد چرا مدتی است بارم سنگین است. اشک‌هایم را برده‌اند به پای امر و نهی خودشان قربانی کرده‌اند. مرا ببخش که در کمال بی‌چارگی و تنگدستی اشکی ندارم برای سجاده‌ات. خدایگان زمینی هدیه‌های ناچیز گاهیانه مرا هر روزه به خراج می‌ستانند.

خدایا باور نمی‌کنم که تو از من روی گردانی، که رویم بگردانی اگر گردانم بینی. خدایا هر آن چه می‌دانی و می‌خواهم از خواسته تو ارزانی‌ام کن. خدایا آدمم نکن. حوایم کو؟ هوایم ده. رهایم کن تا برکنم این شجره حرام خوشه خوشه گندم سیره­‌ی گناه آلود آدم خورده­‌ی قی شده را در صورتم.

خواهی در وصل بسته باشد باشد

خواهی که (هنوز)* خسته باشم باشد

دانم که شکستگان را داری دوست

خواهی که دلم شکسته باشد باشد

* به نظرم رسید قافیه‌اش این طوری به‌تر است. ولی در اصل شعر این کلمه نیست.

2 دیدگاه دربارهٔ «هو القاسم»

  1. مریم خانوم خیلی زیبا نوشتی. البته پستهای دیگه وبلاگ رو هم دیدم. خیلی قشنگ بود. هم زیبا هم پخته.

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.